- غزل 482
مرغ دلم طايرى است، قُدسىِ عرشْ آشيان از قفس تن ملول، سير شده از جهان
از دَرِ اين خاكدان، چون بپرد مرغِ ما باز نشيمن كند، بر سر آن آشيان
چن بپرد زين جهان، سدره بُوَد جاى او تكيه گهِ باز ما، كنگره عرش دان
سايه دولت فتد، بر سر عالم بسى گر بزند مرغ ما، بال وپرى در جهان
در دو جهانش مكان، نيست بجز فوق چرخ كآن وىِ آن معدن است، جاى وى از لامكان
عالمِ عُِلوى بود، جلوه گهِ مرغِ ما آب خورِ او بود، گُلشنِ باغ جنان
چون دم وحدت زنى، حافظ شوريده حال! خامه توحيدكش، بر ورقِ انس وجان
خواجه مىخواهد در اين غزل به مقام ومنزلت انسانيّت اشاره بفرمايد وبگويد : بدن عنصرى، زندان وقفسى است براى مرغ جان كه با مجاهدات وبندگى خالصانه مىتوان او را به جايگاه قُدس وقرب وانس با جانان ومنزلگاه حقيقىاش پرواز داد. مىگويد :
مرغِ دلم طايرى است، قُدسىِ عرشْ آشيان از قفس تن ملول، سير شده از جهان
عالم خيالى واعتبارى مرا، جانى است كه از عالمِ (وَعَلَّمَ آدَمَ الأَسْمآءَ كُلَّها)[1] :
(وهمه نامهاى خود را به آدم آموخت.) وهمچنين: ( وَنَفَخْتُ فيüهِ مِنْ رُوحىü )[2] : (واز روح
خويش در او دميدم.) ونيز (ثُمَّ أنْشَأْناهُ خَلْقآ آخَرَ)[3] : (سپس او را به گونه ديگرى پديد
آورديم.) مىباشد، واگر چه زمانى در قفس خاكى تن آشيان گرفته، در نهايت به عالم قدس رجوع خواهد كرد، كه: (إنّا للهِِ، وَإنّا إلَيْهِ راجِعُونَ )[4] : (همانا ما از آن خداييم وبه
سوى او باز مىگرديم.) ونيز: (يا أيَّتُهَا النَّفْسُ المُطْمَئِنَّةُ! ارْجِعى إلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً، فَادْخُلى فى عِبادى، وَادْخُلى جَنَّتى )[5] : (اى نفس مطمئن وروان آسوده، به سوى پروردگارت
بازگشت نما، در حالى كه هم تو از او خشنودى وهم او از تو خرسند است، آنگاه در ميان بندگان خاصّ من وارد شو ودر بهشت مخصوصم درآ.)
خلاصه بخواهد بگويد: حقيقت من از عالم پاكى است واز اين زندان تن خاكى سير شده وملالت مىكشد. به گفته خواجه در جايى :
دلم از وحشتِ زندان سكندر بگر فت رَخْت بربندم وتا مُلك سليمان بروم
به هوادارىِ او، ذَرّه صفت، رقصْ كنان تا به سر منزلِ خورشيدِ درخشان بروم[6]
از دَرِ اين خاكدان، چون بپرد مرغ ما باز نشيمن كند، بر سر آن آشيان
دوست، مرغ جان را در قفس تن براى مصلحتى قرار داده، وچون به موت اختيارى، ويا اضطرارى از عالم خاكى تجافى، ويا رهايى گيرد، به منزلگاهِ (فَادْخُلى فى عِبادى، وَادْخُلى جَنَّتى )[7] ونيز: (وَأَنَّ إلى رَبِّكَ المُنْتَهى )[8] : (براستى كه سرانجام
وفرجام ]همه چيز[ به سوى پروردگار توست.) باز خواهد گشت.
در جايى مىگويد :
سحرم، هاتفِ ميخانه، به دولتخواهى گفت: باز آى، كه ديرينه اين درگاهى
همچو جم،جرعهمِىْ كِش،كه زسرِّ ملكوت پرتوِ جامِ جهانْ بين دهدت آگاهى[9]
چون بپرد زين جهان، سدره بُوَد جاى او تكيه گهِ باز ما، كنگره عرش دان
مرغ دل ما، چون از اين جهان به مجاهدات، ويا موت اضطرارى جدايى گرفت، خود را در پيشگاه حضرت دوست، وجايگاهِ (دَنى فَتَدلّى )[10] : (نزديك شو وآنگاه
نزديكتر شد.) ونيز «فَتَصِلَ إلى مَعْدِنِ العَظَمَةِ، وَتَصيرَ أرْواحُنا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدْسِكَ»[11] :(ودر نتيجه
ديدگان دلمان به معدن عظمتت واصل گشته، وارواحمان به مقام پاك عزّتت بپيوندد.) خواهد ديد. به گفته خواجه در جايى :
بر آستانِ جانان، گر سر توان نهادن گُلبانگِ سربلندى، بر آسمان توان زد
از شرم در حجابم، ساقى! تلطّفى كن باشد كه بوسهاىچند، بر آن دهانتوان زد
اهل نظر، دو عالم، در يك نظر ببازند عشقاست وداوِ اوّلبر نقد جانتوان زد[12]
ودر اين جهان، بر عرشِ«عَبْدى! أطِعْنى أَجْعَلْكَ مَثَلى؛ أنَا حَىٌّ لاأمُوتُ، أجْعَلُكَ حَيّآ لاتَمُوتُ؛ أنَا غَنِىٌّ لاأفْتَقِرُ، أجْعَلُكَ غَنِيّآ لاتَفْتَقِرُ؛ أنَا مَهْما أشآءُ يَكُونُ، أجْعَلُكَ مَهْما تَشآءُ يَكُونُ.»[13] :
(]اى[ بندهام! طاعت وبندگى مرا بنما تا تو را نمونه خويش گردانم؛ من زندهاى هستم كه مرگ را به من راهى نيست، تو را نيز حياتى مىبخشم كه مرگى در پى نداشته باشد؛ من بىنيازى هستم كه هرگز نيازمند نمىشوم، تو را نيز چنان بىنياز مىگردانم كه هرگز فقير نمىشوى؛ من هرچه بخواهم موجود مىشود، تو را نيز چنان مىگردانم كه هرچه بخواهى موجود شود.) قرار خواهد گرفت.
سايه دولت فُتَد بر سَرِ عالم بسى گر بزند مرغِ ما، بال وپرى در جهان
اگر مرغ دل ما به تبعيّت از انبياء واولياء : از اين عالم خاكى، بال گيرد وتجافى از عالم حاصل كند، سايه او بر سر جهانيان افتد وهمه از فيض وجودش چون ايشان (بىآنكه انتصاب نبوّت، يا ولايت داشته باشند.) بهرهمند گردند، (يعنى به منزلت نورانيّت وولايتشان)؛ كه :«بِكُمْ تُنْبِتُ الأرْضُ أشْجارَها، وَبِكُمْ تُخْرِجُ الأرْضُ ]الأشْجارُ[ أثْمارَها، وَبِكُمْ تُنْزِلُ السَّمآءُ قَطْرَها وَرِزْقَها… إرادَةُ الرَّبِّ فى مَقاديرِ اُمُورِهِ تَهْبِطُ إلَيْكُمْ وَتَصْدُرُ مِنْ بُيُوتِكُمْ.»[14] : (به شما زمين درختانش را مىروياند، وبه شما زمين ]يا: درختان[ ميوههايش را
خارج مىكند، وبه شما آسمان باران ورزق وروزىاش را فرو مىفرستد… اراده پروردگار در تقدير واندازهگيرى تمام امورش، به پيشگاه شما فرود مىآيد وسپس از خانهها ]ومقام منيع [شما ]به جهانيان[ صادر مىشود.) وبه گفته خواجه در جايى :
با گدايانِ دَرِ ميكده، اى سالك راه! به ادب باش، گر از سرّ خدا آگاهى
بر در ميكده، رندانِ قلندر باشند كه ستانند ودهند افسرِ شاهنشايى
خشت زير سر وبر تاركِ هفت اخترپاى دست قدرت نگر ومنصبِ صاحب جاهى
اگرت سلطنت فقر ببخشند اى دل! كمترين مُلك تو، از ماه بود تا ماهى[15]
لذا مىگويد :
در دو جهانش مكان، نيست بجز فوق چرخ كآنِ وى آن معدن است، جان وى از لامكان
كسى كه بال وپر از اين عالم برگرفت وتجافى وانقطاع حاصل نمود، او را به عالم لامكان ومعدن عظمت راه دهند؛ كه «إلهى! هَبْ لى كَمالَ الإنْقِطاعِ إلَيْكَ، وأَنِرْ أبْصارَ قُلُوبِنا بِضِيآءِ نَظَرِها إلَيْكَ، حَتّى تَخْرِقَ أبْصارُ الْقُلُوبِ حُجُبَ النُّورِ، فَتَصِلَ إلى مَعْدِنِ العَظَمَةِ، وَتَصيرَ أرْواحُنا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدْسِكَ»[16] :(معبودا! انقطاع وگسستن كامل از غير به سوى خويش را به من عطا نما،
وديدگان دلمان را با تابش نگاهش به سوى خود، روشن گردان تا ديدگان دلهايمان حجابهاى نور را دريده، وبه معدن عظمتت واصل گشته، وارواحمان به مقام پاك عزّتت بپيوندد.) وبه گفته خواجه در جايى :
گرچه ما بندگانِ پادشهيم پادشاهانِ مُلك صبحگهيم
گنج، در آستين وكيسه، تهى جامِ گيتىْ نما وخاكِ رهيم
هوشيارِ حضور و مستِ غرور بحرِ توحيد وغرقه گُنهيم
شاهدِ بخت، چون كرشمه كند ماش آئينه رُخِ چو مَهْايم[17]
عالمِ عُِلوى بُوَد جلوهگهِ مرغ ما آبْ خور او بود، گُلشنِ باغ جنان
چوم مرغ دل ما از اين عالم پرواز گيرد، منزلش مقامِ (إنَّ المُتَّقينَ فى جَنّاتٍ وَنَهَرٍ، فى مَقْعَدِ صِدْقٍ، عِنْدَ مَليكٍ مُقْتَدِرٍ)[18] : (براستى كه تقوى پيشهگان در باغها وبهشتها وجويهايى در
جايگاه صدق وحقيقت، نزد پادشاه مقتدر، مىباشند.) خواهد بود، واز (اُولئِكَ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَرِزْقٌ كَريمٌ )[19] : (ايشانند كه برايشان آمرزش ]پروردگار[ وروزى گرامى ]وبا ارزش [وجود
دارد.) ونيز: (وَلَدَيْنا مَزيدٌ)[20] : (ونزد ما فزونى است.) در بهشت بهرهمند مىگردد، در
نتيجه بخواهد بگويد :
گداىِ كوىتو،از هشت خُلد مستغنىاست اسير بند تو، از هر دو عالم آزاد است
اگرچه مستى عشقم خراب كرد، ولى اساسِهستى من،زين خراب، آباد است[21]
وبگويد :
درآ، كه در دلِ خسته، توان درآيد باز بيا، كه بر تن مرده، روان گرايد باز
به پيش آينه دل، هر آنچه مىدارم بجز خيال جمالت، نمىنمايد باز[22]
چون دم وحدت زنى، حافظِ شوريده حال! خامه توحيدكش، بر ورق انس وجان
حال كهاى خواجه! شوريدگىات برآن داشته تا جز از توحيد ويگانگى حضرت محبوب سخن نگويى، وقلمِ (أللهُ لا إلهَ إلّا هُوَ)[23] :(اوست خدا، معبودى جز او نيست.)
ونيز (هُوَ الأَوَّلُ وَالآخِرُ، وَالظّاهِرُ وَالباطِنُ )[24] : (اوست آغاز وانجام وپيدا ونهان.) وهمچنين
(كُلُّ شَىْءٍ هالِكٌ إلّا وَجْهَهُ )[25] : (هرچيزى جز روى ]واسماء وصفات[ او نابود است.) ونيز
(كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ، وَيَبْقى وَجْهُ رَبِّكَ )[26] : (تمام كسانى كه روى زمين هستند فانى ونابودند،
وتنها روى ]واسماء وصفات[ پروردگارت پايدار مىباشد.) بر صفحه انس وجنّ بركش، وبه ديده وحدت، وعالمِ ملكوتشان نظر داشته باش، نه به عالم اعتبارىشان؛ كه :«وَأَنْتَ الَّذى لا إلهَ غَيْرُكَ، تَعَرَّفْتَ لِكُلِّ شَىْء فَما جَهِلَكَ شىْءٌ وَأنْتَ الَّذى تَعَرَّفْتَ إلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ، فَرَأَيْتُكَ ظاهِرآ فى كُلِّ شَىْءٍ، وَأنْتَ الظّاهِرُ لِكُلِّ شَىْءٍ.»[27] : (وتويى كه معبودى جز تو نيست، خود را به همه
اشياء شناساندى، پس هيچ چيز به تو جاهل نيست؛ وتويى كه خويش را در همه چيز به من شناساندى، پس تو را آشكار وهويداى در همه چيز ديدم، وتويى آشكار وپيداى براى هر چيز.)، وبه گفته خواجه در جايى :
خدا را، اىنصيحت گو! حديث از مطرب و مىگو كه نقشى در خيال ما، از اين خوشتر نمىگيرد
من اين دلقِ مُلَمَّع را بخواهم سوختن روزى كه پير ميفروشانش، به جامى برنمىگيرد[28]
[1] ـ بقره: 31.
[2] ـ حجر: 29.
[3] ـ مؤمنون: 14.
[4] ـ بقره: 156.
[5] ـ فجر: 30 – 27
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 402، ص 298.
[7] ـ فجر: 30 – 29
[8] ـ نجم: 42.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 572، ص 409.
[10] ـ نجم: 8.
[11] ـ اقبال الاعمال: ص 687.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 197، ص 166.
[13] ـ الجواهر السنيّة، ص 361.
[14] ـ كامل الزيارات، ص 200 – 199، زيارت 2.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 572، ص 410.
[16] ـ اقبال الاعمال: ص 687.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 434، ص 319.
[18] ـ قمر: 55 – 54.
[19] ـ سبأ: 4.
[20] ـ ق: 35.
[21] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 24، ص 54.
[22] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 319، ص 246.
[23] ـ بقره: 255.
[24] ـ حديد: 3.
[25] ـ قصص: 88.
[26] ـ الرحمن: 27.
[27] ـ اقبال الاعمال، 350.
[28] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 184، ص 157.