- غزل 479
كرشمهاى كن وبازار ساحرى بِشِكنبه غمزه، رونقِ بازار سامرى بشكن
به باد دِهْ سر و دستار عالمى يعنى كلاه گوشه، بهآيينِ دلبرى بشكن
بهزلف گوى: كه آيين سركشى بگذار به طُرّهگوى: كه قلبِ ستمگرى بشكن
برون خرام وببر گُوىِ نيكى از همه كس سزاى حور ده ورونقِ پرى بشكن
به آهوانِ نظر، شيرِ آفتاب بگير به ابروانِ دوتا، قوسِ مشترى بشكن
چو عطرساى شود زلف سنبل ازدمِ باد تو قيمتش ز سَرِزلف عنبرى بشكن
چو عندليبِ فصاحت فروش شد حافظ تو رونقش به سخن گفتنِ درى بشكن
خواجه در اين غزل ديدارى را از حضرت محبوب تمنّانموده كه او را با كثرات مشاهده نمايد بىآنكه مظهرى ببيند. مىگويد :
كرشمهاى كن وبازار ساحرى بِشِكَن به غمزه، رونقِ بازار سامرى بِشِكَن
محبوبا! با كرشمه وغمزه خويش، اين شعبدهبازيهاى عالم وحقيقت نمايان مجاز وباطل را از ديده دل من بزداى، وخود را آن گونه كه هستى در تمام عالم ومظاهر به من بنمايان؛ كه: «يامَنِ اسْتَوى بِرَحْمانِيَّتِهِ! فَصارَ العَرْشُ غَيْبَاً فى ذاتِهِ، مَحَقْتَ الآثارَ بِالآثارِ، وَ مَحَوْتَ الأغْيارَ بِمُحيطاتِ أفْلاكِ الأنْوارِ».[1] : (اى خدايى كه با صفت رحمانيّتت ]برتمام
موجودات [چيره گشته واحاطه نمودى ودرنتيجه عرش ]و موجودات[ در ذاتت نهان گشت، آثار مظاهر را با آثار وجود خويش از بين برده واغيار را با افلاك انوار احاطه كنندهات محو نمودى.) وبه گفته خواجه در جايى :
گلعذارى ز گلستان جهان مارابس زين چمن، سايه آن سروِ روان مارابس
يار با ماست،چهحاجت كهزيادت طلبيم؟ دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
ازدَرِ خويش خدا را به بهشتم مفرست كه سركوى تواز كون ومكان ما را بس[2]
به باد دِهْ سر و دستار عالَمى، يعنى كلاه گوشه، به آيينِ دلبرى بشكن
همان طورى كه صاحب جمالان مجازى، كلاه مخصوص شكاف دار را به سرمىنهند وبر عاشقان خويش خود فروشى مىنمايند، تو هم اى دوست! باباده ديدارت به فنايم دست زن وبه شهود عظمتت آگاهم ساز، تا (لِمَنِ المُلْكُ اليَوْمَ، ِللهِ الواحِدِ القَهّارِ.)[3] : (امروز، ملك وسلطنت از آن كيست؟ از آن خداوند يكتاى قهّار
وچيره) از تو وبه تو شنوم؛ كه: «الهى! تَناهَتْ أبْصارُ النّاظِرينَ إلَيْكَ بِسَرآئِرِ القُلُوبِ…فَلَمْ يَلْقَ أبْصارَهُم رَدٌّ دُونَ مايُريدونَ، هَتَكْتَ بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُم حُجُبَ الغَفْلَةِ، فَسَكَنُوا فى نُورِكَ.[4] » : (معبودا!
ديدگان آنان كه باضماير دلشان به سوى تو ناظرند، بازايستاده…درنتيجه چيزى جز آنچه ارادهاش نمودهاند با ديدگان ]دل[ آنان برخورد ننموده پردههاى ميان خود وايشان را دريدى ودر نتيجه درنور ]ذات[ات سكنى گزيدند.) وبه گفته خواجه در جايى :
يارم چو قدح به دست گيرد بازار بُتان شكست گيرد
در بحر فتادهام چوماهى تايار مرا به شَست گيرد
خرّم دل آنكه همچو حافظ جامى ز مىِ اَلَسْتْ گيرد[5]
به زلف گوى: كهآيين سركشىبگذار به طُرّهگوى: كه قلبِ ستمگرى بشكن
معشوقا! به كثرات ومظاهر دو عالم بگو وفرمان بده كه دست از سركشى وپيچيدگى خود بردارند وعطر وجمالت را از ملكوتشان به من بنمايانند، واين همه ستم رواندارند كه همواره مظهريّتشان درنظرم جلوهگرباشد؛ كه: «إلهى! تَردُّدى فِى الآثارِ يُوجِبُ بُعْدَ المَزارِ، فَأجْمَعْنى عَلَيْكَ بِخِدْمَةٍ تُوصِلُنى إلَيْكَ.»[6] : (معبودا! بازگشت وتوجّه
پىدرپى به آثار ومظاهر، موجب دورى ديدارت مىشود، پس بابندگىاى كه مرا به تو واصل سازد، تصميم ونيّتم را بر خويش متمركز نما.). ونيز: «إلهى!أمَرْتَ بِالرُّجُوعِ إلَى الآثارِ، فَارْجِعْنى إلَيْكَ بِكِسْوَةِ الأنْوارِ وَهِدايَةِ الإسْتِبصارِ، حَتّى أرْجِعَ إلَيكَ مِنها كَمادَخَلْتُ إلَيكَ مِنهامَصُونَ السِّرِّ عَنِ النَّظَرِ إلَيْها ومَرْفُوعَ الهِمَّةِ عَنِ الإعْتِمادِ عَلَيْها.»[7] : (معبودا! خود
امر نمودى كه به آثار ومظاهرت رجوع نمايم، پس مرا با پوششى از انوار خويش وهدايتى كه تو را با ديده دل مشاهده كنم، به سويت بازگردان، تا همان گونه كه از طريق مظاهر به سويت آمدم، از طريق آنها به پيشگاهت بازگردم، در حالى كه باطنم از نظر ]استقلالى[ به آنها مصون ومحفوظ مانده، وهمّتم از اعتماد وبستگى بر آنها برتر باشد.) لذا باز مىگويد :
برون خرام وببر گوىِ نيكى از همهكس سزاى حور ده ورونق پرى بشكن
اى دوست! جلوه بنما تا پرى رخساران اين عالم وحور جمالان جهان ديگر در نظرم نيايد، وهمه جمال وكمال تونگرم، وبا بيرون خراميدن وجلوه نمودنت گوىِ حُسن را از همه بستانى، وديده دلم به مشاهدهات از پرى رخساران وحور صفتان چشم پوشد. در جايى مىگويد :
گلبُن عيش مىدمد، ساقى گلعذار كو؟ باد بهار مىوزد، باده خوشگواركو؟
هر گل نو ز گلرخى ياد همىدهد، ولى گوشِ سخن شنو كجا؟ ديده اعتبار كو؟
حُسْن فروشى گُلَم نيست تحمّل اى صبا! دستزدم بهخوندل،بَهْرِ خدا نگار كو؟[8]
و در جايى خبر از رسيدن به تقاضاى خود داده ومىگويد :
دگر حور وپرى را كس نگيرد با چنين حسنى كه آن را اينچنين چشم است واين را آنچنان ابرو
توكافْر دل نمىبندى نقاب زلف ومىترسم كه محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو[9]
به آهوانِ نظر، شير آفتاب بگير به ابروانِ دو تا، قوس مشترى بشكن
محبوبا!بيرون خرام وباچشم وابرو وجذبات جمالت همه مناظر زيبا را از نظرم بيفكن. كنايه از اينكه: مظاهرت هر كدام به طريقى دل مىبرند ومرا سرگرم خويش مىنمايند، تواز ملكوتشان جلوه كن وهمه آنها را از نظرم بريز، كه : «إلهى ]أللّهُمَّ[…وَاقْشَعْ عَنْ بَصآئِرِنا سَحابَ الإرْتيابِ، وَاكْشِفْ عَنْ قُلُوبِنا أغْشِيَةَ المِرْيَةِ والحِجابِ، وأزْهِقِ الباطِلَ عَنْ ضَمآئِرِنا، وأثْبِتِ الحَقَّ فى سَرآئِرِنا، فَإنَّ الشُكُوكَ والظُّنُونَ لَواقِحُ الفِتَنِ، ومُكَدِرَةٌ لِصَفْوِ المَنائِحِ والمِنَنِ.»[10] : (معبودا! ]خدايا[… و ابر اشك ودودلى را از ]جلوى [ديدگان ]دلمان[
برطرفنما، وپردههاى ريب وشك وپوشيدگى را از قلوبمان برانداز، وباطل را از درونمان بيرون كن، وحقّ رادر دلهايمان پابرجاگردان، زيرا شكها وگمانها، فتنهها وآشوبهاراباردار نموده وصفاو بىآلايشى عطايا وبخششهايت را تيره مىسازد.) وبه گفته خواجه در جايى :
نه هركه چهره برافروخت،دلبرى داند نه هركه آينه سازد،سكندرى داند
نه هر كه طَرْفِ كُلَه كج نهادوتندنشست كلاهدارى وآيين سرورى داند
سواد نقطه بينش زخال توست مرا كه قدر گوهر يك دانه گوهرى داند[11]
چو عطرساى شود زلفِ سنبل از دم باد تو قيمتش ز سرزلفِ عنبرى بشكن
دلبرا! نسيم صبح چون وزيدن گيرد غنچه وگل را مىشكافد واز سنبلش بوى آن را آشكار مىسازد، تو هم بيا وبانفحات ونسيمهاى جان فزايت پرده از كثرات بردار، تاعطر جمالت را از ملكوتشان استشمام كنم وديگر به جمال ظاهرى مظاهرت نظر نداشته باشم. در جايى مىگويد :
تُرْك من چون جعد مشكين گِردِ كاكُل بشكند لاله رادل خون كند، بازار سنبل بشكند
ورخرامان، سروگلبارش كند ميل چمن سرو را از پادراندازد، دل گل بشكند[12]
چوعندليبِ فصاحتْ فروش شد حافظ تو رونقش به سخن گفتن درى بشكن
محبوبا!سخن ورى وفصاحت فروشى خواجهات وقتى است كه تو سخن نگفته باشى ،بياو بامن سخن بگو ورونق بازار مرا باگفتار وكلام شيرينت بشكن تابدانم كه سخنم وفصاحتم از توست وبگويم :
در پس آينه،طوطى صفتم داشتهاند آنچه استاد ازل گفت بگومىگويم[13]
خلاصه بيان همه ابيات اين است كه: معشوقا! درمقام عزّت خويش درآى وبرايم جلوهنما تا جز تو نبينم وجز تو ندانم (ديدن ودانستن هم ازمن نباشد.)
[1] ـ اقبال الاعمال، ص 350.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل326،ص 250.
[3] ـ غافر16:.
[4] ـ بحارالانوار،ج 94،ص 95ـ 96.
[5] ـ ديوان حافظ،چاپ قدسى، غزل 274،ص 217.
[6] ـ اقبال الاعمال،ص 348.
[7] ـ اقبال الاعمال،ص 349.
[8] ـ ديوان حافظ،چاپ قدسى،غزل499،ص 360.
[9] ـ ديوان حافظ،چاپ قدسى،غزل 500،ص 361.
[10] ـ بحارالانوار،ج 94،ص 147.
[11] ـ ديوان حافظ،چاپ قدسى،غزل 257،ص 206.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 151،ص 135.
[13] ـ ديوان حافظ،چاپ قدسى،غزل384،ص 286.