- غزل 478
فاتحهاى چو آمدى بر سر خستهاى بخوانلب بگشاكه مىدهد لعلِ لبت به مرده جان
آنكه به پرسش آمد وفاتحهخواندومىرود كو نفسى؟ كه روح را مىكنم از پىات روان
اىكه طبيب خستهاى!روى وزبان من ببين كز دم ودود سينهام، بار دل است بر زبان
گر چوتب استخوانِ من، كرد زمهر گرم ورفت همچو تبم نمىرود، آتش مهر از استخوان
باز نشان حرارتم ز آب دو ديده وببين نبض مراكه مىدهدهيچ ز زندگى نشان؟
حال دلم چو خال تو، هست در آتشش وطن جسممازآنچو چشم تو، خستهشدهاستوناتوان
آنكه مدام شيشهام از مىلعل دادهاست شيشهام ازچهمىبرد پيش طبيب هر زمان
حافظ! از آب زندگى، شعر توداد شربتم ترك طبيب كن بيا، نسخه شربتم بخوان
خواجه در اين غزل در عين اينكه در مقام اظهار اشتياق به دوست بوده، گله وناراحتى از طولانى شدن ايّام فراق نموده ومىگويد :
فاتحهاى چوآمدى برسر خستهاى بخوان لب بگشا، كه مىدهد لعل لبت به مردهجان
محبوبا! خسته وبيمار هجرتوام، براى شفا بيمارىام محتاج به نَفَس حيات بخشت (كه جان به مرده مىدهد) مى باشم، به بالينم بيا وفاتحهاى بخوان[1] ؛
وسخنى با من بگو،كه كلامت زندگى تازهاى به من مىدهد. بخواهد بگويد :
دلم بجو، كه قَدَت همچو سرو، دلجوى است سخن بگو، كه كلامت لطيف وموزون است
ز دَوْرِ باده، به جان راحتى رسانساقى! كه رنج خاطرم ازجور دورگرون است[2]
آن كه به پرسش آمد وفاتحه خواند و مىرود كو نفسى كه روح رامىكنم از پىات روان
معشوقا! چون به پرسشم قدم رنجه فرمودى وفاتحه خواندى وسخنى با من گفتى، مرو، لحظهاى ونَفَسى نزد من بمان، كه به رفتنت روح خويش را از دست خواهم داد. بخواهد بگويد :
مرو، كه در غم هجرتو از جهان برويم بيا،كهپيشتواز خويش هرزمان برويم
سخن بگوى، كه پيش لبتو جان بدهيم رها مكن كه در اين حسرت از جهان برويم
روا مدار كه جان برلب است وما زجهان نديده كام دل از آن لب ودهان، برويم[3]
و ممكن است بخواهد بگويد: چون به پرسشم آيى وفاتحه بخوانى، مرا ديگر نَفَسى كه در قفايت بكشم، نخواهد ماند روح خويش را در بدرقهات روان خواهم كرد وجان خواهم سپرد. به گفته خواجه در جايى:
برو اى طبيبم! از سر، كه خبر ز سر ندارم بهخدا رهاكنم جان،كه زجان خبر ندارم[4]
اى كه طبيب خستهاى! روى وزبان من ببين كزدم و دود سينهام، باردل است برزبان
اى محبوبى كه به خستگان عشقت طبيبى! چون به پرسش و عيادتم آمدى، صورت زرد وبار زبانم را از گلههاى روزگار فراق كه نتوانستهام آن را اظهارنمايم، بنگر، وآثار ناراحتيهاى درونىام را از صورت وگفتار پريشانم ملاحظه فرما، وبه ديدار خويش، از اين ناراحتىام برهان. در جايى مىگويد :
جان بيمار مرا نيست ز توروىِ سؤال اىخوش آنخستهكه از دوستجوابىدارد!
كى كندسوى دل خسته حافظ نظرى چشممستت،كهبههر گوشهخرابىدارد؟[5]
گرچو تب استخوان من، كرد زمهر گرم ورفت همچو تبم نمىرود،آتش مهر از استخوان
اگر چه دوست به جلوهاى در آتش مهر آميز عشقش همه وجودم را گداخت وروى از من پنهان نمود وبرفت، امّاگرمى وسوز آن ديدارش از من زايل نخواهد شد.
به گفته خواجه در جايى :
ديدى اى دل! كه غم يار، دگربار چه كرد چون بشد دلبر و با يار وفادار چهكرد
آه از آن نرگس جادو! كه چه بازىانگيخت واى از آن مست!كه با مردم هشيار چه كرد
برقى از منزل ليلى بدرخشيد سحر وه! كه با خرمن مجنون دل افكار چه كرد
برقعشق،آتش غم دردلحافظ زدوسوخت يارديرينه ببينيد كه با يارچه كرد[6]
باز نشان حرارتم،ز آب دو ديده وببين نبض مرا كه مىدهد، هيچ ززندگى نشان؟
گيرم كه آتش وجودىام را در فراقت با اشك ديدگان فرونشانم، زندگى بى تو براى من ارزشى نخواهد داشت. در جايى مىگويد :
بى مهر رُخت روزِ مرا نور نمانده است وز عمر، مرا جز شب ديجورنمانده است
هنگام وداع تو ز بس گريه كه كردم دور از رخ تو چشم مرا نور نمانده است
مِن بعد چهسود ار قدمىرنجه كنددوست كز جان رَمَقى درتن رنجور نمانده است
حافظ ز غم از گريه نپرداختبه خنده ماتم زده راداعيه سور نمانده است[7]
حال دلم چو خال تو، هست در آتشش وطن جسمم از آن چو چشم تو، خسته شده است و ناتوان
محبوبا! همان گونه كه خال سياه وجلال آميخته باجمالت در برافروختگى رخسارت قرار دارد، حال دل و عالم خيالى وجسمم هم در آتش فراقت جاى دارد ومى سوزد و چون چشم خمارت ناتوان گرديده. در نتيجه با اين دو تشبيه مىخواهد به ناراحتى خود اشاره كند وبگويد: عنايتى فرما واز هجرم خلاصى بخش، چنانكه در جايى مىگويد :
مىسوزم از فراقت، رو از جفا بگردان هجران بلاى ما شد، يارب!بلابگردان
اى نور چشم مستان! درعين انتظارم چنگ حزين وجامى بنواز يا بگردان
حافظ! زخوب رويان، قسمت جزاين قدرنيست گر نيستت رضايى، حكم قضا بگردان[8]
آن كه مدام شيشهام، از مى لعلدادهاست شيشهام از چه مىبرد،پيش طبيب هرزمان؟
كنايه از اينكه: محبوب، خود مرا به مى مشاهداتش مست فرمود وپس از آن به فراقم مبتلا ساخت ودر هجرش بيمار نمود، ديگر حاجت نيست كه به طبيبم برند ومداوايم كنند، زيرا «ألطَّبيبُ أمْرَضَنى» (طبيب خودمرا بيمار نموده)، بازم به مشاهدات مفتخر نماتاشفا يابم. در جايى ديگر مىگويد :
اى كه در كُشتن ما هيچ مدارا نكنى! سود وسرمايه بسوزىّ ومحابا نكنى!
دردمندان غمت، زَهْرِ هلاهل دارند قصد اين قوم خطر باشد هين تا نكنى!
رنج ما را كه توان برد به يك گوشه چشم شرط انصاف نباشد كه مداوا نكنى[9]
حافظ! از آب زندگى، شعر تو داد شربتم ترك طبيب كن بيا، نسخه شربتم بخوان
اى خواجه! اين شربت شيرين ديدار حضرت دوست بود كه شعر تو را حياتبخشِ جان تو وعشّاق قرار داد، براى چاره بيمارى هجران وآرامش يافتنت، از ابياتت بخوان ومترنّم شو، تا شربت حياتبخش ديدار باز نصيبت گردد.با طبيبانت چهكار؟
[1] ـ مراد از «فاتحه» سوره حمد است كه فاتحة الكتاب ناميده شده. در حديث آمده كه: اگر سوره حمد70بار براى ]زنده شدن[ مرده خوانده شود، وآنگاه روح در] بدن[ او برگردد، چيز عجيبى نيست.بحارالانوار، ج 92،ص 257، از روايت 50
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 86، ص 94.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 446، ص 326.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 460، ص 336.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 125،ص 119.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 169، ص 147.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 107، ص 108.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 484،ص 351.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 534،ص 383.