- غزل 477
صبح است ساقيا قدحى پرشراب كندَوْرِ فلك درنگ ندارد شتاب كن
ز آن پيشتر كه عالم فانى شود خراب ما را ز جامِ باده گلگون خراب كن
خورشيدمِىْ ز مشرق ساغر طلوع كرد گربرگ عيش مىطلبى ترك خواب كن
روزى كه چرخ از گل ماكوزههاكند زنهار! كاسه سَرِ ما پرشراب كن
مامرد زهد وتوبه وطامات نيستيم با ما به جام باده صافىخطاب كن
همچونحباب،ديدهبهروىقدحگشاى وين خانه را قياس اساس از حباب كن
ايّامِ گُل چو عمر به رفتن شتاب كرد ساقى! به دور باده گلگون شتاب كن
كارصواب باده پرستى است حافظا! برخيز وروى عزم به كار صواب كن
خطابات خواجه دراين غزل گاهى به محبوب است وتقاضاى جام مشاهدات را مىنمايد، وگاهى به خود وترغيب بر بهرهگيرى از محبوب در ايّام حيات، وگاهى به زاهد وبى اعتنايى به گفتارش. ومحتمل است منظورش از«ساقى» وبعضى ابيات ديگر، استادش باشد. خلاصه آنكه اشتياق وى به ديدار حضرت معشوق او را به اين گفتار واداشته، مىگويد :
صبح است ساقيا! قدحى پرشراب كن دَوْرِ فَلَك درنگ ندارد شتاب كن
اى دوست! تا صبح جوانى وطهارت باطنى وروشنى حال برايم حاصل است، با قدحى از شراب تجلّياتت بهرهمندم ساز. مبادا آنكه كام از تو برنگرفته از اين جهان بروم؛ كه: «إلهى! وَ قَد أفْنَيْتُ عُمْرى فى شِرَّةِ ]شَرَهِ[ السَّهْوِ عَنْكَ، وَ أبْلَيْتُ شَبابى فى سَكْرَةِ التَّباعُدِ مِنْكَ، إلهى! فَلَمْ أسْتَيْقِظْ أيّامَ اغْتِرارى بِكَ وَ رُكُونى إلى سَبيلِ سَخَطِكَ، إلهى! وَ أنا عَبْدُكَ وَ ابْنُ عَبْدِكَ، قائِمٌ بَيْنَ يَدَيْكَ، مُتَوَسِّلٌ بِكَرَمِكَ إلَيْكَ… إلهى! اُنْظُر إلَىَّ نَظَرَ مَنْ نادَيْتَهُ فَأجابَكَ، وَاسْتَعْمَلْتَهُ بِمَعُونَتِكَ فَأطاعَكَ.»[1] : (معبودا! وبدرستى كه عمرم را در حرص وزياده روىِ
غفلت از تو فانى ساختم، وجوانىام رادر بُعد ودورى از تو فرسودم، بارالها! آنگاه در روزگار دليرىام بر تو وآسودنم به راه خشم وغضبت، بيدار نگشتم. بارالها! ومن بنده وبندهزادهتو، در پيشگاهت ايستاده، وبا كرمبزرگوارىات به درگاه تو متوسّل شدهام…
معبودا!به من! بسان آنان كه ندايشان كردى واجابتت نمودند، و باكمك ويارى خود به عملشان وا داشتى واطاعتت نمودند، نظر ]رحمتى[ بفرما.)
ويا منظور خواجه از بيت اين باشد كه: محبوبا؛ در انتظار ديدارت شب را به صبح آوردم، عنايتى نفرمودى، بيا ودر سحرگاهان از شراب تجلّياتت بهرهمندم ساز كه عمر مىگذرد ومعلوم نيست باز چنين فرصتى مرا به دست آيد؛ لذا مىگويد:
ز آن پيشتر كه عالم فانى شود خراب مارا ز جام باده گلگون خراب كن
محبوبا! پيش از مرگ اضطرارى، از شراب دو آتشه تجلّياتت بهرهمندم ساز وبه مشاهده وجذبات پرشورت از خويشم بگير وبه خود متوجّه ساز، تا به موت اختيارى راه يابم ودر اين عالم وجهان باقى بهرهمند از (وَلَدَيْنا مَزيدٌ)[2] (و نزد ما
افزودن بر آن وجود دارد.) و(وَادْخُلى جَنَّتى )[3] : (و در بهشت ]خاص[ من داخل شو.)
و(عِنْدَرَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ)[4] : (نزد پروردگارشان روزى داده مىشوند.) و(عِنْدَ مَليكٍ
مُقْتَدِرٍ)[5] : (نزد پادشاه مقتدر) گردم. در جايى مىگويد :
دلم را شد سرزلف تو مسكن بدينسانش فرو مگذار ومشكن
چو شمع ار پيشمآيى در شب تار شود چشمم به ديدار تو روشن
ز سرو قامتت ننشينم آزاد همه تن گر زبان باشم چوسوسن[6]
ونيز در جايى مىگويد :
ساقيا! مايه شباب بيار يك دو ساغر شراب ناب بيار
داروى درد عشق يعنى مى كوست درمان شيخ وشاب بيار
بزن اين آتش مراآبى يعنى آن آتش چو آب بيار[7]
خورشيدِ مِىْ زمشرقِ ساغر طلوع كرد گربرگِعيش مىطلبى،ترك خوابكن
اى خواجه! واى سالك! اگر به عيش فردا علاقمندى، امروز از جوانى بهرهمند شو، وترك خواب غفلت در اين ظلمت سرابنماو ممكن است بخواهد بگويد: تمام كمالات وروشنيها را از بيدارى شب وگرفتن شراب مراقبه وذكر ومشاهده وتوجّه به دوست در آن ساعات بايد بدست آورد، «ترك خواب كن»؛كه: «ألسَّهَرُ رَوْضَةُ المُشْتاقينَ»[8] : (شب بيدارى، بوستان مشتاقان مىباشد.) ونيز: «سَهَرُ العُيُونِ بِذِكْرِ اللهِ فَرْصَةُ
السُّعَدآءِ وَ نُزْهَةُ الأولِيآءِ»[9] : (شب را به ياد خدا بيدار بودن، فرصت سعادتمندان ونزهتگاه
اوليا مىباشد.) وهمچنين: «أفْضَلُ العِبادَةِ سَهَرُ العُيُونِ بِذِكْرِ اللهِ سُبْحانَهُ»[10] : (با فضيلت ترين
وبرترين عبادت، شب بيدارى ديدگان به ياد خداوند سبحان مىباشد.) ويا: «ذِكْرُ اللهِ قُوتُ النُّفُوسِ وَ مُجالَسَةُ المَحْبُوبِ»[11] : (ياد خدا، خوراك جانها وهمنشينى با محبوب است.) وبه گفته خواجه در جايى :
سر مكش حافظ! زآه نيم شب تاچو صبحت آينه رخشان كنند[12]
ونيز در جايى مىگويد :
اين يك دو دم كه دولت ديدار ممكن است درياب كام دل، كه نه پيداست كار عمر
تاكى مى صبوح وشكر خواب صبحدم بيدارگردهان! كه نمانداعتبار عمر[13]
روزى كه چرخ از گِل ما كوزهها كُند زنهار! كاسه سَرِ ما پر شراب كن
محبوبا! نه تنها در اين عالم عنصرىام بهرهمند از شراب تجلّياتت بنماكه پس از گذشتن از اين جهان وخاك شدنم نيز عنايتت را از من مگير واز ديدارت محرومم مساز. در جايى مىگويد :
چشمم آن دم كه زشوق تو نهد سر به لحد تادم صبح قيامت نگران خواهد بود[14]
ونيز در جايى مىگويد :
حافظ سر از لحد بدر آرد به پاى بوس گر خاك او به پاى شما پى سپر شود[15]
ودر جايى مىگويد :
نسيم وصل تو گربگذرد به تربتحافظ ز خاك كالبدش صد هزار ناله برآيد[16]
مامرد زهد وتوبه وطامات نيستيم باما بهجام باده صافى خطاب كن
اى زاهد! واى آنان كه به غير دوست دل دادهايد! مارا به مرام خود دعوت مكنيد، وتوبه از مىپرستى وياد دوست مدهيد، كه «ما مرد زهد وتوبه وطامات نيستيم.» ؛باما از مى بى غش وته نشين وتوجّهاتى كه هيچ شائبه شرك در آن نباشد گفتگو كنيد. به گفته خواجه در جايى:
زاهد!از كوچه رندان به سلامت بگذر تا خرابت نكندصحبت بدنامى چند
عيبِ مِىْ جمله بگفتى،هنرش نيز بگو نفىحكمت مكن از بهر دل عامىچند[17]
و نيز در جايى مىگويد :
سايهاى بر دل ريشم فكن اى گَنج مراد! كه من اين خانه به سوداى تو ويران كردم
توبه كردم كه نبوسم لب ساقّى وكنون مىگزم لب كه چرا گوش به نادان كردم
نقش مستورى و مستى نه بهدست من و توست آنچه استاد ازل گفت: بكن، آن كردم[18]
همچون حباب ديده به روى قدح گشاى وين خانه را قياسِ اساس از حباب كن
اى خواجه! ويا اى سالك! ويا اى زاهد! چون به جهان هستى خوب بنگرى وبه ديده بصيرت نظر كنى، خود وجهان را چون حبابى خواهى ديد كه بر روى آب خيمه زده، و اساس آن برآب است، وهوايى آن را بدين گونه داشته، وجز نيستى از خود هيچ ندارد، وهر چه دارد از آب است ودر حقيقت مىخواهد بگويد: عالم، پرتوى از دوست و اسماء وصفات اويند وجز نمودى حبابى ندارند، بايد به نظر حبابى وسرابى بدان توجّه داشته باشيم واستقلال به آن مدهيم؛ كه: (اللهُ نُورُ السَّمواتِ وَالأرْضِ)[19] : (خداوند، نور آسمانها وزمين است) ونيز: (كُلُّ شَىءٍ هالِكٌ إلّا
وَجْهَهُ[20] ) (هر چيزى جز روى ] واسماء وصفات [ او نابوداست) وهمچنين: (كُلّ مَنْ
عَلَيها فانٍ، وَ يَبْقى وَجْهُ رَبَّكَ ذُوالجَلالِ والإكْرامِ)[21] : (هر كه بر آن است نابود و ناپايدار است
وتنهاروى ]اسماء وصفات [پروردگارت كه داراى عظمت وبزرگوارى است، باقى مىماند.) خواجه مصلح الدين سعدى مىگويد :
رشحه بحر وجوديم بمانند حباب خيمه هستى خود برسردريا زدهايم
ايّام گل چو عمر به رفتن شتاب كرد ساقى! به دور باده گلگون شتاب كن
اى دوست! و اى آن كه با جمال خود به عاشقان از شراب وتجلّياتت عنايتهادارى، عمر خواجهات بگذشت وبهره كامل از تو نگرفت وجلوه تمامى برايش ننمودى، بيا ودر اين پايان زندگىاش باتجلّيات پرشورت به كمال حقيقىاش نايل ساز.
عمر بگذشت بهبىحاصلى وبوالهوسى اى پسر! جام مىام ده، كه بهپيرى برسى
لَمَعَ البَرْقُ مِنَ الطُّورِ وآنَسْتُ بِهِ فَلَعَلّى لَكَ آتٍ بِشِهابٍ قَبَسٍ[22]
چند پويد به هواى تو ز هر سو حافظ؟ يَسَّرَ اللهُ طَريقاً بِكَ يا مُلتَمَسى[23]
كار صواب باده پرستى است حافظا! برخيزو روى عزم به كار صواب كن
چرا صواب نباشد كارى كه در ازل دوست بر آنمان داشته (يعنى توجّه به خود) (وَأشْهَدَهُم عَلى اَنْفُسِهِم: ألَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟!)[24] : (و آنان را بر خودشان گواه گرفت كه آيا
من پروردگار شما نيستم؟!) فرموده:و (بَلى، شَهِدْنا)[25] : (بله، گواهى مىدهيم) گفتيم؟!
وچرا صواب نباشد كارى كه فطرت توحيدى مان، وحضرت محبوب برآن دعوتمان مىكنند؛ كه: (فَاَقِمْ وَجْهَكَ لِلدّينِ حَنيفاً، فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَالنّاسَ عَلَيها، لا
تَبْديلَ لِخَلْقِ اللهِ)[26] : (پس استوار ومستقيم روى ]وتمام وجود[ خود را به سوى دين كن،
همان سرشت خدايى كه همه مردم را بر آن آفريد، هيچ دگرگونى در آفرينش خدانيست؟!) وچرا صواب نباشد كارى كه انبياء : را فرستاد تا دعوتمان به مشاهده كمال مطلق نمايند؛ كه: «وَاصْطَفى سُبْحانَهُ مِنْ وُلْدِه أنْبيآءَ…فَبَعَثَ فيهِمْ رُسُلَهُ، وواتَرَ إلَيْهِم أنْبِيآئَهُ؛ لِيَسْتَأْدُوهُمْ ميثاقَ فِطْرَتِهِ، وَ يُذَكِّروهُم مَنْسِىَّ نِعْمَتِهِ»[27] : (و خداوند سبحان
پيامبرانى رااز فرزندان او ]آدم 7 [برگزيد…آنگاه در ميان آنان رسولان فرستادگان خويش را برانگيخت وپيامبرانش را پىدر پى به سوى آنان فرستاد، تا ايشان ]پيامبران[ پيمان فطرت الهى را از آنان بازخواست نمايند ونعمت فراموش شده را به يادش آورند.)؟!
و چرا صواب نباشد كارى كه اخلاص و كامل كننده خداشناسى است؛
كه : «وَكَمالُ تَوْحيدِهِ الاخْلاصُ لَهُ، وَ كَمالُ الإخْلاصِ لَهُ نَفْىُ الصِّفاتِ عَنْهُ»[28] : (و كمال توحيد
و به يگانگى خواندن او، به اخلاص ]و زدودن غير او از صفحه دل[ حاصل
مىشود، اخلاص كامل براى او، نفى صفات ]زائد بر ذات[ از اوست.)؟! و چرا
صواب نباشد امرى كه (يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ)[29] : (خدا آنها را دوست دارد و ]در نتيجه[
آنان خدارا دوست مىدارند.) را در پى دارد، و«بَعَثَهُمْ فى سَبيلِ مَحَبَّتِهِ.»[30] : (مخلوقات
را در راه محبّت ودوستى به خود برانگيخت.) ريشه آن را نشان مىدهد؟ وچرا
صواب نباشد آنكه رسول الله 9 ـ على ما نقل ـ «لى مَعَ اللهِ وَقْتٌ.»[31] : ( مرا با
خداوند وقتى است كه…) فرموده؟! الى غير ذلك . پس: برخيز وروى عزم به كار
صواب كن» در جايى مىگويد :
حاصلِ كارگهِ كون ومكان اين همه نيست باده پيش آر، كه اسباب جهان اين همه نيست
از دل وجان، شرفِ صحبتِ جانان غرض است همه آن است وگرنه، دل وجان اين همه نيست
پنج روزى كه در اين مرحله فرصت دارى خوش بياساى زمانى، كه زمان اينهمهنيست[32]
[1] ـ اقبال الاعمال، ص 686.
[2] ـ ق: 35 .
[3] ـ فجر: 30.
[4] ـ آل عمران: 169.
[5] ـ قمر: 55.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل473،ص 344.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 298،ص 232.
[8] ـ غرر و درر موضوعى، باب السهر،ص 169.
[9] ـ غرر و درر موضوعى، باب السهر،ص 170.
[10] و 5 ـ غرر و درر موضوعى، باب ذكرالله، ص 124.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 215،ص 179.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل291، ص 227.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 148، ص 134.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 149، ص 135.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 156،ص 139.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 160،ص 141.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 421، ص 310.
[19] ـ نور: 35.
[20] ـ قصص: 88.
[21] ـ الرحمن: 26و 27.
[22] ـ برق از طور سينا درخشيد ومن آن راديدم واحساس نمودم پس شايد شعله آتشى ]از آنجا[ براىتوآورم.
[23] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 583، ص418. اى مطلوب من! خداوند راهى را به سوى تو هموارسازد.
[24] ـ اعراف 172.
[25] ـ اعراف: 172.
[26] ـ روم: 30.
[27] ـ نهج البلاغه، خطبه 1.
[28] ـ نهج البلاغه، خطبه1 .
[29] ـ مائده: 54.
[30] ـ صحيفه سجاديّه(ع)، دعاى 1.
[31] ـ بحار الانوار، ج 360، از بيان روايت 66.
[32] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 83،ص 92.