- غزل 476
شراب لعل كش وروى مَهْ جبينان بين خلاف مذهب آنان، جمال اينان بين
به زيرِ دلق ملمَّع، كمندها دارند دراز دستىِ اين كوته آستينان بين
به خرمن دو جهان سرفرو نمىآرند دماغ كبر گدايان وخوشه چينان بين
گِرِهْ زابروى پرخم نمىگشايديار نياز اهل دل ونازِ ناز نينان بين
حديث عهد محبّت زكس نمىشنوم وفاى صحبتِ ياران وهمنشينان بين
اسير عشق شدن چاره خلاص من است ضمير عاقبت انديشِ پيشْ بينان بين
غبار خاطر حافظ ببُرد صيقل عشق صفاى نيّت پاكان وپاكدينان بين
خواجه در اين غزل در مقام تمجيد آنان كه دوست را بر غير او اختيار نمودهاند بوده، و از آنهايى كه طريقه ايشان را نمىپسندند به بدى ياد كرده. مىگويد :
شراب لعلكش وروىِ مَهْ جبينان بين خلاف مذهب آنان، جمال اينان بين
بيا اى خواجه! ويا اى سالك! چنانچه تو را تجلّيات اسمائى وصفاتى حضرت محبوب روى داد، بر خلاف مذهب آنان كه پرهيزت از اين مشاهدات مىدهند، به مراقبه شديد وتوجّه به حضرتش بپرداز؛ كه : «ياأباذَرٍّ!…اِحْفَظِ اللهَ، تَجِدْهُ أمامَكَ»[1] :
(اى ابوذر!…خدا را ]در نظر خود[ نگاهدار، تا او را در جلوى خود بيابى.) وبه گفته خواجه در جايى :
هر آن خجسته نظر كزپى سعادت رفت به كُنجِ ميكده وخانه ارادت رفت
زرطل دردكشان كشف كرد سالك راه رموز غيب كه در عالم شهادت رفت
مجو زطالع مولود من بجز رندى كه اين معامله باتو كوكب ولادت رفت[2]
ونيز در جايى مىگويد :
درتاب توبه چند توان سوخت همچو عود مىده! كه عمر در سر سوداى خام رفت
دل را كه مرده بود حياتى ز نو رسيد تا بويى ازنسيم مىاش در مشام رفت
زاهد! تو دان وخلوت تنهايى ونياز عشّاق را حواله به عيش مدام رفت[3]
ويا بخواهد بگويد: با مشاهده تجلّيات معشوق وگرفتن شراب لعل از جمال او، مىتوان به عالم ومَهْ جبينان آن به نظر ديگر نگريست واز مجازشان به حقيقت ملكوتشان راه برد، نه تنها به ظواهر آنها نگريستن؛ كه :(كَيْفَ يُسْتَدَلُّ عَلَيْكَ بِما هُوَ فى وُجُودِهِ مُفْتَقِر إلَيْكَ؟! أيَكُونُ لِغَيْرِكَ مِنَ الظُّهُورِ ما لَيْسَ لَكَ حَتّى يَكُوَن هُوَ المُظْهِرَ لَكَ؟! مَتى غِبْتَ حَتّى تَحْتاجَ إلى دَليلٍ يَدُلُّ عَلَيْكَ؟! وَ مَتى بَعُدْتَ حَتّى تَكُونَ الآثارُ هِىَ الَّتى تُوصِلُ إلَيْكَ؟! عَمِيَتْ عَيْنٌ لاتَراکَ ] لاتَزالُ [ عَلَيْها رَقيباً»[4] : (چگونه مىشود با چيزى كه در وجودش نيازمند
توست برتو رهنمون شد؟! آيا براى غير تو آنچنان ظهورى است كه براى تو نباشد، تا آن آشكار كننده تو باشد؟! كى نهان بودهاى تا نيازمند راهنمايى باشى كه برتو راهنمايى كند؟! و چه هنگام دور بودهاى تا آثار ومظاهر ]مرا[ به تو واصل سازد؟! كو راست چشمى كه تو را مراقب ونگهبان بر خود نمىبيند.) بر خلاف مذهب زهّاد كه مىگويند: به جمالهاى ظاهرى مظاهر عالم خاكى نبايد نگريست، وتنها بايد به جمالهاى اُخروى نظر داشت؛ زيرا محبوب مىفرمايد: (إنَّ فى خَلْقِ السَّمواتِ والأرْضِ واخْتِلافِ اللَّيلِ وَ النَّهارِ لاَياتٍ لاُولِى الألْبابِ)[5] : (بدرستى كه در آفرينش آسمانها وزمين وپىدر پى آمدن
شب وروز نشانههاى روشنى براى خردمندان وجود دارد.)
وبدان كه اين منع كنندگان، خود :
به زيرِ دَلْقِ مُلَمَّعْ كمندها دارند دراز دستىِ اين كوته آستينان بين
ايشان درعين اينكه ما را از روى مَهْ جبينان منع مىكنند، خود كمندها به زير لباس پينه شده زهد، براى صيد آنان (حور وغلمان) دارند، ونمىدانند كه مظاهر دو
عالم از خود چيزى ندارند، وجمال وكمالشان پرتوى از جمال وكمال محبوب حقيقى است، اساس سخن آنان بر بىنصيبىشان از شراب لعل مشاهده او، وبه ملكوت مظاهر راه نيافتن مىباشد، ودراز دستى اين كوته آستينان بين كه مىخواهند ما را هم نگذارند بهرهاى از معشوق داشته باشيم، وبه گفته خواجه در جايى :
هر كس كه ندارد به جهان مِهْر تو در دل حقّا كه بود طاعت او ضايع وباطل
برداشتن از عشق تو دل، فكر محال است از جان خود آسان بود، از عشق تو مشكل
از عشق تو ناصح چو مرامنع نمايد اى دوست! مگر هم تو كنى حلّ مسائل[6]
وبه عكس آنان :
به خرمنِ دو جهان، سر فرو نمىآرند دماغِ كبر گدايان وخوشه چينان بين
محبوبا! نوشندگان شراب لعل جمالت را به دو جهان كار نباشد ومىگويند : «إلهى! تَرَدُّدى فى الآثارِ يُوجِبُ بُعْدَ المَزارِ»[7] : (معبودا! توجّه پى در پى به آثار ومظاهرت
موجب دورى ديدارت مىگردد.) و به آن دو، به ديده «أنْتَ الَّذى تَعَرَّفْتَ إلَىَّ فى كُلِ شَىءٍ، فَرَأَيْتُكَ ظاهِراً فى كُلِ شَىْءٍ..»[8] : (تويى كه خود را در هر چيز به من شناساندى، تا اينكه
تو را آشكار در هر چيز مشاهده نمودم.) نظر مىكنند، واين مقام را در زير لواى «أنَا الفَقيرُ فى غِناىَ، فَكَيْفَ لا اكُونُ فَقيراً فى فَقْرى؟!»[9] : (من در بىنيازى خود فقير وبيچارهام
پس چگونه در فقر ونيازمندىام، فقيرو درمانده نباشم؟! ) بدست آوردهاند؛ لذا (باسلطنت معنوى كه يافتهاند) با بىاعتنايى به دو عالم مىنگرند. به گفته خواجه در جايى:
مبين حقير گدايان عشق را، كاين قوم شهان بى كمر وخسروان بى كلهند
غلام همّت دُردىكشان يكرنگم نه آن گروه كه ازرق لباس ودل سيهند[10]
ونيز در جايى مىگويد :
گرچه ما بندگان پادشهيم پادشاهان مُلك صبحگهيم
گنج در آستين وكيسه تُهى جام گيتى نما وخاكِ رَهيم[11]
گِرِهْ ز ابروى پرخَم نمىگشايديار نياز اهل دل وناز نازنينان بين
ما فريفتگان جمال يار ونيازمندان ديدار اوييم وبراى مشاهدهاش در مقام آن هستيم كه هر چه داريم بدهيم ومىدهيم؛ ولى او گره از ابروى خود نمىگشايد وبه خويش راهمان نمىدهد، وهر چه نيازش مىدهيم به ناز خود مىافزايد، گويا مىخواهد بگويد: تا شما در ميانيد به من راهتان نيست. در جايى مى گويد :
چشم آلوده نظر از رُخ جانان دور است بررُخ او، نظراز آينه پاك انداز
چون گُل از نكهت او، جامه قباكن حافظ! وين قبا در رَهِ آن قامت چالاك انداز[12]
حديث عهدِ محبّت ز كس نمىشنوم وفاى صحبت ياران وهمنشينان بين
پس از اينكه عهد شكنى، همه را طريقه گشته وبدين خُلق خوگرفتهاند چگونه مىتوان انتظار وفاى به عهد از ياران ونزديكان خود داشت؟ در واقع با اين بيت گله آميز، از حضرت دوست تمنّاى ديدارش را نموده ومىخواهد بگويد:
به چشم كردهام ابروىِ ماه سيمايى خيال سبز خطى نقش كردهام جايى
زمام دل به كسى دادهام من مسكين كه نيستش به كس از تاج وتخت پروايى
سرم ز دست شد وچشم انتظارم سوخت در آرزوى سر و چشم مجلس آرايى[13]
وبگويد :
ما زياران چشم يارى داشتيم خود غلط بود آنچه ما پنداشتيم
تا درخت دوستى كى بَر دهد حاليارفتيم وتخمى كاشتيم
شيوه چشمت فريب جنگ داشت ما ندانستيم وصلح انگاشتيم[14]
اسير عشق شدن چاره خلاص من است ضميرِ عاقبت انديشِ پيشْ بينان بين
چاره خلاصى من از غم وهجران همانا پاى بند عشق گرديدن مىباشد، اين اسارات است كه مرا بكلّى از خود مىستاند واز هجران خلاصى مىبخشد. «ضمير عاقبت انديش پيش بينان بين». در جايى مىگويد :
زهى كمال كه منشورِ عشقْ بازى من از آن كمانچه ابرو، رسد به طغرايى
مراكه از رخ تو، ماه درشبستان است كجا بُوَد به فروغ ستاره پروايى؟!
در آن مقام كه خوبان به غمزه تيغ زنند عجب مكن كه سرى كوفتاده در پايى[15]
لذا باز مىگويد :
غبار خاطر حافظ ببُرد صيقل عشق صفاى نيّت پاكان وپاك دينان بين
آرى، آنان كه (انبياء واولياء :، ويا اساتيد) بر فطرتِ (فَأقِمْ وَجْهَكَ لِلدّينِحَنيفاً، فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيها)[16] : (پس استوار ومستقيم، روى ]وتمام وجود[ خود را به
سوى دين كن، همان سرشت خدايى كه همه مردم را بر آن آفريد.) باقى ماندهاند وصفاى خاطر دارند، خوب دانستهاند كه چاره خلاصى هجران عاشق و زدوده شدن غبار خاطرش، در صيقل عشق ومحبّت حضرت محبوب خواهد بود.
خواجه هم مىگويد: صيقل عشق بود كه غبار خاطر مرا زدود، ببين پاك بينان چگونه بر اين امر آشنا بودند كه مارا به آن امر فرمودند. در جايى مىگويد :
طفيل هستى عشقند آدمىّ وپرى ارادتى بنما، تا سعادتى ببرى
بكوش خواجه! واز عشق بىنصيب مباش كه بنده را نخرد كس به عيب بىهنرى
طريق عشق، طريقى عجب خطرناك است نعوذبالله اگر ره به مأمنى نبرى[17]
[1] ـ بحارالانوار، ج 77 ، ص 89.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 98، ص 101.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 73، ص86.
[4] ـ اقبال الاعمال، ص 348 ـ 349 .
[5] ـ آل عمران: 190.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 379، ص 283.
[7] ـ اقبال الاعمال، ص 348.
[8] ـ اقبال الاعمال، ص 350.
[9] ـ اقبال الاعمال، ص 348.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 216، ص 180.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 343، ص 219.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 315،ص 244.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 540،ص 387.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 442،ص 324.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 540،ص 387.
[16] ـ روم: 30.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 582، ص 417.