• غزل  475

شاهِ شمشاد قدان، خسروِ شيرين دهنانكه به مژگان شكند قلب همه صف شكنان

مست بگذشت ونظر بر من درويش انداخت         گفت:كاى چشم وچراغ همه شيرين سخنان!

تا كى از سيم وزرت، كيسه تهى خواهد بود؟         بنده ما شو وبر خور زهمه سيم تنان

دامن دوست بدست آر وز دشمن بگسل         مرد يزدان شو وايمن گذر از اهرمنان

كمتر از ذرّه نه‌اى پست مشو مهر بورز         تا به خلوتگه خورشيد رسى چرخ زنان

پير پيمانه‌كش ما، كه روانش خوش باد!         گفت: پرهيز كن از صحبت پيمان شكنان

بر جهان تكيه مكن، گر قدحى مِىْ دارى         شادىِ زُهْره جبينان خور ونازك بدنان

با صبا در چمن لاله سحر مى‌گفتم :         كه شهيدان كه‌اند اين همه خونين كفنان؟

گفت: حافظ! من وتو محرم اين راز نِهْايم         از مىِ لعل حكايت كن وسيمين ذَقَنان

خواجه در اين غزل در مقام بيان حال ومشاهده كوتاهى بوده كه از معشوق برايش حاصل شده.و در ضمن نصايحى را از گفتار حضرت محبوب واستاد طريقش يادآور شده. مى گويد :

شاه شمشادْ قدان، خسروِ شيرينْ دهنان         كه به مژگان شكند قلبِ همه صف شكنان

مست بگذشت ونظر بر من درويش انداخت         گفت: كاى چشم وچراغ همه شيرين دهنان! محبوب  من كه در زيبايى يكتاو بى همتا بوده، ودر سخن ورى وگفتار از همه شيرين كلامان برترى دارد، ودر كشتن ونابود نمودن صاحبان كمال وجمال( با تير مژگان‌جمال آميخته با جلالش) پيشى گرفته، در حالى كه مست وغرّه به خود بود بر من گذشت ونظرى نمود وگفت: اى آن كه چشم وچراغ همه شيرين سخنان مى‌باشى! بگو ببينم :

تا كى از سيم وزرت كيسه تهى خواهد ماند؟         بنده ما شو وبر خود ز همه سيم تنان

تا به كى مى خواهى از بندگى ما بى بهره‌باشى؟ كه: (وَ ما خَلَقْتُ الجِنَّ وَ إلانْسَ إلّا لِيَعْبُدُونِ.[1] ) : (و جّن وانس را نيافريدم جز براى اينكه مرا بپرستند.) بيا وخود را در اين

كار قرار ده تا از تمام كمالات وتجلّيات اسماء وصفات ما برخوردار شوى؛ كه : «عِبادَالله! إنَّ مِنْ أحَبِّ عِبادِهِ إلَيْهِ عَبْداً أعانَهُ اللهُ عَلى نَفْسِهِ… فَزَهَرَ مِصْباحُ الهُدى فى قَلْبِهِ… وَارْتَوى مِنْ عَذْبِ فُراتٍ سَهُلَتْ لَهُ مَوارِدُهُ، فَشَرِبَ نَهَلاً، وَ سَلَكَ سَبيلاً جُدُداً، قَدْ خَلَعَ سَرابيلَ الشَّهَواتِ وَ تَخَلّى مِنَ الهُمُومِ إلّا هَمّاً واحِداً أنْفَرَدَ بِهِ.»[2]  (اى بندگان خدا! براستى كه از

محبوبترين بندگان نزد خداوند، بنده‌اى است كه خدا او را بر نفس خويش يارى نمود. پس چراغ هدايت در دلش روشن گرديد… واز آب گوارا وشيرين كه آبراههايش هموار است سيراب گشت واوّل بار نوشيد وراه روشن را پيمود، لباس شهوات وتمايلات نفسانى را بركنده واز تمام هموم جز همّ واحدى كه به آن منفرد گشته، خالى گرديد.) وبه گفته خواجه در جايى :

به سرّ جام جَمْ آنگه نظر توانى كرد         كه خاك ميكده، كُحْل بصر توانى كرد

گدايى در ميخانه طرفه اكسيرى است         گر اين عمل بكنى، خاك زرتوانى‌كرد

گُل مراد تو آنگه نقاب بگشايد         كه خدمتش چو نسيم سحر توانى‌كرد

جمال يار ندارد نقاب وپرده ولى         غبار ره بنشان، تا نظر توانى كرد[3]

 وفرمود :

دامن دوست به دست آر و زدشمن بگسل         مردِ يزدان شو وايمن گذر از اهرمنان

به دامن دوست، دست زن وعبوديّتش را اختيار نما وبندگى شيطان را رها كن، كه: (ألَمْأعْهَدْ إلَيْكُمْ ـ يا بَنى آدَمَ!ـ أنْ لاتَعْبُدُوا الشَّيْطانَ، إنَهُ لَكُم عَدَّوٌ مُبينٌ؛ وَ أنِ اعْبُدُونى، هذا صِراطٌ مُستَقيمٌ.[4] ) : (اى فرزندان آدم! آيا با شما پيمان نبستم كه شيطان رانپرستيدكه

همانا او دشمن آشكار شماست، ومرا عبادت كنيد كه اين راه راست مى‌باشد.)

بيا ومردِ يزدان شو تا از اهرمن وشيطان مصون بمانى؛ كه: (لاَُغْوِيَنَّهُم أجْمَعينَ إلّا عِبادَكَ مِنْهُمُ المُخْلَصينَ.[5] ) : (بى گمان همه آنها، جز بندگان مخلص وپاك به تمام

وجودت را، گمراه خواهم نمود.) ونيز: (انَّ عِبادى لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ)[6] : (براستى

كه تو را هيچ تسلطى بر بندگانم نيست.)   وهمچنين: (وَ أنَّهُ لَيْسَ لَهُ سُلْطانٌ عَلَى الّذينَ آمَنُوا وَ عَلى رَبِّهِم يَتَوَكَّلُونَ، إنَّما سُلْطانُهُ عَلَى الَّذينَ يَتَوَلَّوْنَهُ والَّذينَ هُمْ بِهِ مُشْرِكونَ)[7] : (و بدرستى

كه شيطان را هيچ‌گونه تسلطى بر آنانى كه ايمان آورده وبر پروردگارشان توكل نمودند، نيست؛تنها بر كسانى چيرگى وتسلّط دارد كه ازاو پيروى‌نموده وبه خدا شرك مى‌ورزند.)

وفرمود :

كمتر از ذرّه نِهْاى، پست مشو، مهر بورز         تا به خلوتگهِ خورشيد رسى چرخ زنان

اى خواجه! خود را كمتر از ذرّه به حساب ميآور. او چون به پستى خود معترف، و مهر به خورشيد ورزيد، به خلوتگهش راه يافت، تو هم اگر چنين شوى، دوست به خلوتگاهش راه خواهد داد. كنايه از اينكه: وقتى مى‌توانى با ما اُنس پيدا كنى وبه خلوتگه خود راهت دهيم، كه به ما عشق ورزى وبه نيستىِ خود اقرار نمايى وبندگى و فقر خود را به پيشگاه ما آورى؛ كه: «إنَّكَ إنْ تَواضَعْتَ، رَفَعَكَ اللهُ»[8] : (براستى كه اگر

تواضع وافتادگى نمايى، خدا تو را رفعت مى‌بخشد.)  ونيز : «تَواضَعْ للهِِ، يَرْفَعْكَ»[9]  : (براى

خدا افتادگى كن، تا او تو را بلند مرتبه گرداند.) و همچنين: «ما تَواضَعَ أحَدٌ إلّا زادَهُ اللهُ جَلالَةً»[10] : (هيچ كسى تواضع وافتادگى ننمود، مگر اينكه خداوند جلال وبزرگى او را
بيشتر فرمود.)

پيرِ پيمانهْكش ما كه روانش خوش باد!         گفت: پرهيز كن از صحبت پيمان شكنان

در اين بيت بيان خواجه عوض شده ونصيحتى را از گفتار استاد درباره علّت محروميّت از ديدار دوست بيان كرده ومى‌گويد: پير پيمانه‌كش ما كه همواره از ديدار محبوب بهره‌مند بود ـ روحش شاد! ـ مى‌فرمود: از پيمان شكنان وآنان كه به زخارف دنيا سرگرم شده‌اند وتو را از حضرت معشوق وياد او باز مى‌دارند، كناره‌گير؛ كه : (فَأعْرِضْ عَمَّن تَولّى عَنْ ذِكْرِنا وَ لَمْ يُرِدْ الّاَ الحَيوةَ الدُّنيا، ذلِكَ مَبْلَغُهُم مِنَ العِلمِ، إنَّ رَبَّكَ هُوَ أعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبيلِهِ، وَ هُوَ أعْلَمُ بِمَنِ اهْتَدى)[11]  : (پس از هر كسى كه از ياد وذكر ما روى

برتافته وجز زندگانى دنيا را اراده ننموده، روى بر تاب، اين اندازه دانش وآگاهى آنهاست. براستى كه پروردگارت به هر كس كه از راه گمراه گشته آگاهتر، وبه هر كه هدايت وراهنمايى يافته داناتر مى‌باشد.)

بى عنايتى من به گفتار او بود كه امروزم به هجران مبتلا ساخت؛ به گفته خواجه در جايى :

هر چه هست از قامتِ ناسازْ بى‌اندامِ ماست         ورنه تشريفِ تو بر بالاىِ كس كوتاه نيست

بر دَرِ ميخانه رفتن،كاريكرنگان بود         خود فروشان را به كوى مى فروشان راه‌نيست

بنده پير خراباتم كه لطفش دائم است         ورنه لطف شيخ وزاهد، گاه هست وگاه نيست[12]

ومى‌فرمود :

بر جهان تكيه مكن، گر قدحى مِىْ دارى          شادىِ زُهره جبينان خور ونازك بدنان

اگر تو را بهره‌اى از مشاهدات واُنس وتوجّه ومراقبه به دوست حاصل شد، ديگر تكيه بر جهان ناپايدار مكن، وچشم دل به اسماء وصفات وكمالات وتجلّيات وجذبات او بدوز، تا حضرت محبوب مورد عنايتهاى پى در پى‌ات قرار دهد ودوام ديدارت ميسّر گردد ولى افسوس! كه اين كلام وى را هم نشنيده گرفته وامروز چنين به هجران مبتلا گشته‌ام؛ در جايى مى‌گويد :

دى پير ميفروش كه ذكرش به خير باد!         گفتا: شراب نوش  وغم دل ببر ز ياد

بادت به دست باشد اگر دل نهى‌به‌هيچ         در معرضى كه تخت سليمان‌رودبه‌باد[13]

ونيز در جايى مى‌گويد :

دوش با من گفت پنهان كاردانى تيزهوش         كز شماپنهان نشايد داشت راز ميفروش

گفت: آسان گير برخود كارها، كز روى‌طبع         سخت‌مى‌گيرد جهان بر مردمان سخت كوش[14]

وممكن است اين بيت را باز ازكلام محبوب بيان كرده باشد وبخواهد بگويد: ما را با قدحى كه از مى‌ات داده‌ايم، از ياد مبر، وبگذار مشاهداتت همواره در طراوت بماند. و اين امر ممكن نيست مگر آنكه جهان فانى را تكيه‌گاه خود قرار ندهى.

با صبا در چمن لاله سحر مى‌گفتم :         كه شهيدانِ كه‌اند اين همه خونين كفنان؟

گفت: حافظ! من‌و تو، محرم اين راز نه‌ايم         از مىِ لعل حكايت كن وسيمين ذَقَنان

سحرگاهان بانظرى كه محبوب به من انداخته و ديده دلم گشوده بود، به كُشتگان پيشگاهش نگريستم، از باد صبا(كه براى گشودن دل بندگان ونشان دادن تجلّيات او مى گذشتند) پرسيدم: اين خونين كفنان وكشتگان، از كدام شهيدان، وكُشتگان كه‌اند؟ جواب داد: من وتو بر اين راز آشنا نى‌ايم، ما را نشايد كه از كُشتگان وفايى شدگان درگاهش سخن گوييم، ما بايد تنها از تجلّيات اسماء وصفاتى او گفتگو نماييم. به گفته خواجه درجايى :

تا نگردى آشنا، زين پرده بويى نشنوى         گوش نامحرم نباشد جاى پيغام سروش

در حريم عشق نتوان زد دم ازگفت و شنيد         زآنكه آنجا جمله اعضا چشم بايد بود و گوش[15]

[1] ـ ذاريات: 56.

[2] ـ نهج البلاغه، خطبه 87.

[3] ـ ديوان خافظ، چاپ قدسى، غزل 132، ص 123.

[4] ـ يس: 60 و61.

[5] ـ ص: 82و83.

[6] ـ حجر: 42.

[7] ـ نحل: 99 و 100.

[8] ـ غرر و درر موضوعى، باب التواضع، ص 405.

[9] و 6 ـ غرر و درر موضوعى، باب التواضع، ص 406.

[10]

[11] ـ نجم: 29 و 30.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 35، ص 61.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 178، ص 153.

[14] ـ ديوان حافظ چاپ قدسى، غزل 351، ص 266.

[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 351، ص266.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا