- غزل 474
ز در درآ و شبستان ما منوّر كندماغ مجلسِ روحانيان معطّر كن
به چشم و ابروى جانان سپردهام دل و جان ز در درآ و تماشاى باغ و منظر كن[1]
از آنشمايلوالطاف[2] وحسنِخوشكهتوراست ميان بزم حريفان چو شمع سر بر كُن
ز خاك مجلس ما اى نسيم باغ بهشت! ببر شمامه و چون عود، عطر مجمر كن[3]
طمع به نقد وصال تو، حدّ ما نبود حوالَتيم بدان لعل همچو شكّر كن[4]
چو شاهدان چمن زير دست حسن تواند كرشمه بر سمن و ناز بر صنوبر كن
ستاره شب هجران نمىفشاند نور به بام قصر بر آ و چراغ مه بر كن
از اين مرقّع پشمينه نيك در ننگم به يك كرشمه صوفى وشم قلندر كن
فضولِ نفس حكايت بسى كند ساقى! تو كار خود مده از دست و مى به ساغر كن
وگر فقيه نصيحت كند كه مى مخوريد پيالهاى بدهش گو: دماغ را تر كن
لب پياله ببوس آنگهى به مستان ده بدين لطيفه، دماغ خِرد معطّر كن
حجاب ديده ادراك شد شعاعِ جمال بيا و خرگه خورشيد را منوَّر كن
پس از ملازمت عيش و عشق مَهْ رويان ز كارها كه كنى، شعر حافظ از بر كن
خواجه در اين غزل، در عين اينكه دوست را مىستايد، مىخواهد با اين ستودن تمنّاى ديدار و اظهار اشتياق خود را به وى بنمايد. مىگويد :
ز در درآ و شبستان ما منوّر كن دماغِ مجلس روحانيان معطّر كن
محبوبا! قدمى به مجلس اهل دل بگذار و عنايتهاى خود را شامل ايشان بفرما و شبستان دلشان را به انوار خويش نورانى ساز و به عطر مشاهدهات، و نفحات جان فزايت مجلس آنان را معطّر بنما، تا از اُنس و قربت بويى استشمام كنند؛ كه: «أسْأَلُکَ أنْ تُنيلَنى مِنْ رَوْحِ رِضْوانِكَ، وَتُديمَ عَلَىَّ نِعَمَ امْتِنانِکَ، وَها! أنَا بِبابِ كَرَمِکَ واقِفٌ، وَلِنَفَحاتِ بِرِّکَ مُتعَرِّضٌ، وَبِجَبْلِکَ الشَّديدِ مُعْتَصِمٌ، وَبِعُرْوَتِکَ الوُثْقى مُتَمَسِّکٌ.»[5] : (از تو در خواست مىكنم كه
مرا به آسايش مقام رضا و خشنودىات نايل سازى، و نعمتهايى را كه بر من منّت نهادى، پاينده دارى. هان! من اكنون به درگاه كرمت ايستاده، و در معرض نسيمهاى الطافت درآمده، و به رشته محكم تو چنگ زده، و به دستگيره استوار و مطمئنّت در آويختهام.) و به گفته خواجه در جايى :
هماى اوج سعادت به دام ما افتد اگر تو را گذرى بر مقام ما افتد
حباب وار بر اندازم از نشاط كلاه اگر ز روى تو عكسى به جام ما افتد
شبى كه ماهِ مراد از افق طلوع كند بود كه پرتو نورى به بام افتد[6]
به چشم و ابروى جانان سپردهام دل و جان ز در درآ و تماشاى باغ و منظر كن
معشوقا! بيا و ببين چگونه انتظار ديدار و جذبه چشم و جمال نيكو و محراب ابروان و ياد تو، مرا از من ستانيده و جسم و جانى برايم باقى نگذاشته، به همه وجود آماده ديدارت گشتهام، مرا از نور و عطر جمالت محروم مساز؛ كه: «إلهى! مَنِ الَّذى نَزَلَ بِکَ مُلْتَمِساً قِراکَ، فَما قَرَيْتَهُ؟! وَمَنِ الَّذى أناخَ بِبابِکَ مُرْتَجياً نَداکَ، فَما أوْلَيْتَهُ؟! أيَحْسُنُ أنْ أرْجِعَ عَنْ بابِک بِالخَيْبَةِ مَحْرُوماً، وَلَسْتُ أعْرِفُ سِواکَ مَوْلىً بِالإحْسانِ مَوْصُوفاً!!»[7] : (معبودا!
كيست كه به التماس پذيرايىات بر تو فرود آمد و ميهمانىاش ننمودى؟! و كيست كه به اميد بخششت به درگاه تو مقيم شد و به او احسان ننمودى؟! آيا سزاوار است به نوميدى از درگاهت بر گردم با آنكه جز تو مولايى كه موصوف به احسان باشد، نمىشناسم؟!) و به گفته خواجه در جايى :
مرا به وصل تو گر زانكه دسترس باشد دگر ز طالع خويشم چه ملتمس باشد؟
اگر به هر دو جهان يك نَفَس زنم با دوست مرا ز هر دو جهان حاصل آن نَفَس باشد
چه حاجت است به شمشير، قتلِ عاشقرا كه نيم جان مرا، يك كرشمه بس باشد[8]
از آن شمائل والطاف و حسن خوش كه توراست ميان بزمِ حريفان چو شمع سر بر كن
اين بيت تكرار معناى دو بيت گذشته است با بيان ديگر، خلاصه آنكه: دلبرا! با جمال نيكويت به بزم ما بيا و مجلس انس ما را از نور خود روشن بگردان كه: «يا مَنْ أنْوارُ قُدْسِهِ لأِبْصارِ مُحِبّيهِ رآئِقَةٌ، وَسُبُحاتُ وَجِهِهِ لِقُلُوبِ عارِفيهِ شآئِقَةٌ! يا مُنى قُلُوبِ المُشْتاقينَ!
وَيا غايَةَ آمالِ المُحِبّينَ!»[9] : (اى خدايى كه انوار قدسش به چشم دوستانش در كمال
روشنى است! و تجلّيات و انوار وجه ]و اسماء و صفات [اش بر قلوب عارفان او شوق آور و نشاط انگيز است! اى آرزوى دل مشتاقان! و اى نهايت آرزوها و آمال دوستداران!) و به گفته خواجه در جايى :
دلم را شد سر زلف تو مسكن بدينسانش فرو مگذار و مشكن
وگر دل سر كشد چون زلف از خط بدست آرش ولى در پاش مفكن
چو شمع ار پيشم آيى در شب تار شود چشمم به ديدار تو روشن[10]
ز خاك مجلس ما اى نسيم باغ بهشت! ببر شمامه و چون عود عطر مجمر كن
اى نسيمهاى بهشتى! تا زمانى ما آرزوى بوييدن عطرتان را داشتيم كه بوى جانان را از ملكوت مظاهرش در مجلس اُنسمان استشمام نكرده بوديم. حال، اى نسيم باغ بهشت! تو بايد خود را از عطر محفل ما معطّر سازى. كنايه از اينكه: چنانچه به (وَلَدَيْنا مَزيدٌ)[11] : (و نزد ما افزون بر آن است.) و (عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ )[12] : (نزد
پروردگارشان روزى داده مىشوند.) و (عِنْدَمَليکٍ مُقْتَدِرٍ)[13] : (نزد پادشاه مقتدر.) و
(اُولئِکَ لَهُمْ رِزقٌ مَعْلُومٌ )[14] : (آنانند كه برايشان روزى مشخّصى فراهم است.) و
(وَنُدْخِلُهُمْ ظِلّاً ظَليلاً)[15] : (و آنان را در سايه جاودانى ]رحمت خويش [ داخل
مىگردانيم.) در اين عالم پيش از جهان ديگر راه يابيم (زيرا آنچه در عالم آخرت بدان
شخص مىرسد، آثار و نتايج اين عالم است.)، بهشت و نسيمهاى بهشت را گوشهاى از آن خواهيم ديد.
طمع به نقد وصال تو حدِّ ما نبود حوالتيم بدان لعل همچو شكّر كن
آرى. آنجا كه مايى ما باقى است وصال معنى ندارد، و آنجايى كه او جلوه كند و چهره بنمايد وصل و واصل و وصال نمىماند، پس ما محتاج به آب حيات ابدى مىباشيم تا بكلّى از خود گرفته شويم. خواجه هم بخواهد بگويد: كسى را كه آب حيات از لبانت نبخشيده باشى، وى را طمع به نقد وصالت كجا ممكن است؟!
و ممكن است بخواهد بگويد: محبوبا! چون ارادهات بر اين قرار گرفت كه به فنايمان دست زنى، آب حيات بقايمان هم مرحمت فرما، تا به كمالى كه مطلوب توست، نايل آييم؛ كه: «إلهى! وَاجْعَلْنىِ مِمَّنْ ناَدَيْتَهُ فَأجابَکَ، وَلاحَظْتَهُ فَصَعِقَ لِجَلالِکَ، فَناجَيْتَهُ سِرّاً وَعَمِلَ لَکَ جَهْراً.»[16] : (معبودا! و مرا از آنانى قرار ده كه ندايشان كردى و اجابتت
نمودند، و به ايشان نظر افكندى و در برابر جلال و عظمتت مدهوش گشتند، آنگاه در باطن با آنها به مناجات پرداخته و در ظاهر و آشكار براى تو عمل نمودند.)
چو شاهدانِ چمن زير دست حسن تواند كرشمه بر سمن و ناز بر صنوبر كن
معشوقا! حق دارى كه كرشمه و ناز بر گلرخان و سرو قامتان عالم بنمايى؛ چرا كه ايشان هرچه دارند از تو دارند، از ناز و كرشمه بر آنان كوتاه مكن. بخواهد بگويد : حق دارى با ما عاشقانت جفا روا دارى كه معشوق مطلقى و فعّال مايشائى؛ كه : «وَأنْتَ الفاعِلُ لِماتَشآءُ، تُعذِّبُ مَنْ تَشآءُ بِما تَشآءُ كَيْفَ تَشآءُ، وَتَرْحَمُ مَنْ تَشآءُ بِما تَشآءُ كَيْفَ تَشآءُ ]و[ لا تُسْئَلُ عَنْ فِعْلِکَ، وَلا تُنازَعُ فى مُلْكِکَ، وَلا تُشارَکُ فى أمْرِکَ، وَلا تُضادُّ فى حُكْمِکَ، وَلا يَعْتَرِضُ
عَلَيْکَ أحَدٌ فى تَدْبيرِکَ، لَکَ الخَلْقُ وَالأمْرُ، تَبارَکَ اللهُ ]تَبارَكْتَ [ رَبَّ العالَمينَ!»[17] : (و تويى كه
هرچه بخواهى انجام مىدهى، هر كس را به هر چه و هر صورت كه بخواهى عقوبت نموده، و هر كس را هرچه و هرگونه كه مشيّتت تعلّق بگيرد مورد رحمت خويش قرار مىدهى. ]و[ هرگز كس و چيزى نمىتواند از فعل تو بازخواست نموده، و در سلطنت و پادشاهىات كشمكش و ستيزه، و در امرت مشاركت، و در حكم و فرمانت ناسازگارى نمايد، و احدى نمىتواند در تدبير و كاردانىات بر تو خرده گيرد. ]عالَم [ خَلْق و امر تنها از آن توست. بلند مرتبه است خداوند ]بلند مرتبهاى [ پروردگار عالميان!)
ستاره شب هجران نمىفشاند نور به بام قصر بر آ و چراغ مَهْ بر كن
معشوقا! گرچه ما در شب هجرانت به خيالت مشغوليم، امّا به آن نمىتوان قانع شد چون نور افشانى ندارد و از ظلمت هجران نمىرهاندمان، به بام قصر مظاهر، و يا قصر وجود ما جلوهگرى كن تا آن گونه كه بايدت مشاهدهات كنيم و ماه آسمان را هم در نور تو غرق ببينيم. در جايى مىگويد :
زهى خجسته! زمانى كه يار باز آيد به كام غمزدگان، غمگسار باز آيد
در انتظار خدنگش همى طپد دل صيد خيال آنكه به رسم شكار باز آيد
مقيم بر سر راهش نشستهام چون گَرْد به آن هوس كه در اين رهگذار باز آيد[18]
از اين مرقَّع پشمينه نيك در ننگم به يك كرشمه صوفى وشم قلندر كن
محبوبا! مىدانم لباس زهد و عبادات قشرى، مرا از من نمىگيرد، لذا از آنچه مرا از من نگيرد و بكلّىام به تو توجّه ندهد در ننگم، با كرشمهاى از خويشم بيرون، و به
خود متوجّه ساز، تا آن گونه كه مىخواهى بندگىات كنم و بپذيرىام؛ كه: «إلهى! ألْحِقْنا بِالعِبادِ ]بِعِبادِکَ [ الَّذينَ هُمْ بِالْبِدارِ إلَيْکَ يُسارِعُونَ، وَبابَکَ عَلَى الدَّوامِ يَطْرُقُونَ، وَإيّاکَ فِى اللَّيْلِ يَعْبُدُونَ، وَهُمْ مِنْ هَيْبَتِکَ مُشْفِقُونَ.»[19] : (بار الها … ما را به آن گروه از بندگانت كه به
پيشى گرفتن به درگاهت شتاب مىنمايند، و همواره درت را مىكوبند، و در شب تو را پرستش مىكنند، در حالى كه از هيبت و عظمتت هراسانند، ملحق نما.)
و يا بخواهد بگويد: از توجّه به عالم بشريّت جز ننگ نديدم، با كرشمهاى از جمالت از بدان نگريستن خارجم ساز تا جز تو نبينم و نخواهم و ندانم؛ زيرا :
فضول نفس، حكايت بسى كند ساقى! تو كار خود مده از دست و مى به ساغر كن
معشوقا! از توجّه به عالم بشريّتم جدا ساز، وگرنه هر ساعت خواطر و خيالات وخواستههاى نفسانىام نمىگذارند به يادت باشم. «تو كار خود مده از دست و…» از تجلّيات خويش بهرهمندم كن تا با ديدنت از خواستههاى نفسانى جدا گرم. در جايى مىگويد :
دل ما را كه ز مارِ سَرِ زلف تو بخَسْت از لب خود به شفاخانه ترياك انداز
چشم آلوده، نظر از رُخ جاناندور است بر رُخ او نظر از آينه پاك انداز
چون گل از نكهت او جامه قبا كن حافظ! وين قبا در ره آن قامت چالاك انداز[20]
وگر فقيه نصيحت كند كه مى مخوريد پيالهاى بدهش گو: دماغ را تر كن
اى خواجه! ويا اى سالك! در فكر ياد ومراقبه جمال محبوب وعبادت لبّى باش. وچنانچه فقيه (بىبهره از معارف) نصيحت نمود آنگونه مباش، مبادا به گفته او
ترتيب اثرى دهى وبر خلاف طريق فطرت قدمى بردارى؛ كه: (بَلِ اتَّبَعَ الَّذينَ ظَلَمُوا أَهْوائَهُمْ بِغَيْرِ عِلْمٍ، فَمَنْ يَهْدى مَنْ أضَلَّ اللهُ؟! وَمَا لَهُمْ مِنْ ناصِرينَ؛ فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدّينِ حَنيفآ، فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، لاتَبْديلَ لِخَلْقِ اللهِ، ذلَكَ الدّينُ القَيِّمُ.)[21] :(بلكه آنان كه
ستمكارند، بدون آگاهى از هوا وهوسهاى خويش پيروى نمودند. پس كيست كه كسى را كه خدا گمراه نمود، هدايت وراهنمايى كند؟! وبراى آنان ياورى نخواهد بود. پس استوار ومستقيم، روى ]وتمام وجود [خود را به سوى دين كن، همان سرشت خدايى كه همه مردم را برآن آفريد، هيچ دگرگونى در آفرينش خدا نيست، اين همان دين استوار است.) «پيالهاى بدهش گو: دماغ را تر كن»
قدرى از اين گونه سخنان كه او قبول دارد با او بگو، شايد با تو همراه شود ورويّه تو را اختيار نمايد. در جايى مىگويد :
اى نور چشم من! سخنى هست گوش كن تا ساغرت پر است، بنوشان ونوش كن
با دوستان مضايقه در عمر ومال نيست صد جان فداى يار نصيحت نيوش كن!
در راه عشق وسوسه اهرمن بسى است هُشْدار وگوش دل به پيام سروش كن[22]
لب پياله ببوس آنگهى به مستان ده بدين لطيفه دماغ خرد معطّر كن
كنايه از اينكه: اى دوست! عقل من حاضر نيست به مستى گرايد، ومىخواهد در خودخواهى وخود بينى خويش بماند، چون خواستى به ما از شراب ديدار ومشاهداتت عنايت كنى، «لب پياله ببوس» وعنايت زيادترى در تجلّى خود به مستان جمالت داشته باش، تا شايد عقل هم بدين لطيفه، استشمامى از عطر ديدارت بنمايد ودست از خود بينى خود بكشد وشفا يابد؛ كه: «وَلاََسْتَغْرِقَنَّ عَقْلَهُ
بِمَعْرِفَتى، وَلاَقُومَنَّ لَهُ مَقامَ عَقْلِهِ.[23] » : (وحتمآ عقل او را غرقه معرفت خود ساخته وخود به
جاى عقل او مىنشينم.) وبه گفته خواجه در جايى :
اين خرد خام به ميخانه بر تا مىِ لعل آوردش خون به جوش[24]
ونيز در جاى ديگر :
سحرگاهان كه مخمور شبانه گرفتم باده با چنگ وچغانه
نهادم عقل را زادِ رَهْ از مى زشهر هستىاش كردم روانه
نگار مىفروشم عشوهاى داد كه ايمن گشتم از مكر زمانه[25]
حجاب ديده ادراك شد شعاع جمال بيا وخرگه خورشيد را منوّر كن
محبوبا! از كثرت ظهور جمالت تو را نمىبينم؛ كه: «يا باطِنآ فى ظُهُورِهِ! وَيا ظاهِرآ فى بُطُونِهِ وَمَكْنُونِهِ![26] » : (اى خدايى كه در عين ظهور وروشنايى پنهانى! و در عين پنهانى
ونهانى آشكار وهويدايى!)
ويا بخواهد بگويد: غلبه شعاع جمالت نمىگذارد ديده ادراك دريابدت؛ كه : «لايُدْرَکُ بِالحَواسِّ، وَلايُقاسُ بِالنّاسِ.[27] »: (با حواس درك نمىشود، وبا مردمان سنجيده
نمىگردد.)
ويا منظور اين باشد كه: علّت محجوب گشتنم از تو، شعاع جمالت كه مظاهرت مىباشند، است. بيا وديده باطن را در اين جهانى كه خورشيد در آن مىتابد؛ ويا عالمى را كه به خورشيد منوّر است، به نور خود منوّر ساز تا تو را با ايشان بينيم وسرّ
(أللهُ نُورُ السَّمواتِ وَالأرْضِ…[28] ):(خداوند، نور آسمانها وزمين است….) بر من آشكار
شود و(نُورٌ عَلى نُورٍ[29] ):(نور بر روى نور.) را مشاهده كنم.
پس از ملازمت عيش وعشق مهرويان زكارها كه كنى، شعر حافظ از بركن
مراد خواجه از «مهرويان» همانا اسماء وصفات وتجلّيات الهى است كه سالك عارف بايد همواره ملازم آن باشد واز اين طريق به او عشق ورزد، علاوه، در خاطر داشتن اشعار خواجه، كمك شايانى است براى دوام توجّه به حضرت دوست.
[1] ـ در نسخهاى: «بيا بيا و تماشاى طاق و منظر كن.»
[2] ـ درنسخهاى: «از آن شمايل زيبا و …».
[3] ـ در نسخهاى: «ببر شمامه به فردوس و عود مجمر كن.».
[4] ـ در نسخهاى: «حوالتم به لب لعل همچو شكّر كن».
[5] ـ بحار الانوار، ج94، ص150.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل266، ص212.
[7] ـ بحار الانوار، ج94، ص144.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل252، ص203.
[9] ـ بحار الانوار، ج94، ص148 ـ 149.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل473، ص344.
[11] ـ ق : 35.
[12] ـ آل عمران : 169.
[13] ـ قمر : 55.
[14] ـ صافّات : 41.
[15] ـ نساء : 57.
[16] ـ اقبال الاعمال، ص687.
[17] ـ اقبال الاعمال، ص69.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل282، ص222.
[19] ـ بحار الانوار، ج94، ص147.
[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل315، ص244.
[21] ـ روم: 29 و30.
[22] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 462، ص 337.
[23] ـ وافى، ج 3، ابواب المواعظ، باب مواعظ الله سبحانه، ص 40.
[24] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 348، ص 264.
[25] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 513، ص 369.
[26] ـ اقبال الاعمال، ص 646.
[27] ـ نهج البلاغة، خطبه 182.
[28] ـ نور: 35.
[29] ـ نور: 35.