- غزل 473
دلم را شد سر زلف تو مسكنبدين سانش فرو مگذار و مشكن
وگر دل سر كشد چون زلف از خط بدست آرش، ولى در پاش مفكن[1]
چو شمع ار پيشم آيى در شب تار شود چشمم به ديدار تو روشن
به گلزارم چه كار اكنون كه گشته است جهان بر چشمم از رويت چو گلشن؟
ز سروِ قامتت ننشينم آزاد همه تن گر زبان باشم چو سوسن
ز مهرت گر بتابم ذرّهاى روى چو خورشيدم فرود آيد ز روزن
كجا بر تُنگِ شكّر دست يابد گر انديشد مگس از باد بيزن
چو حافظ ماجراىِ عشقبازى نمىگويد كسى بر وجه اَحْسَن
از تمام غزل ظاهر مىشود كه خواجه از طريق ملكوت مظاهر، نه در كنار آنها، به مشاهده حضرت دوست نايل گشته و سپس به هجران مبتلا شده، بدين جهت ماجراى عشق بازى خود را با محبوب بدان گونه كه داشته بيان نموده. مىگويد :
دلم را شد سر زلف تو مسكن بدينسانش فرو مگذار و مشكن
وگر دل سر كشد چون زلف از خط بدست آرش، ولى در پاش مفكن
محبوبا! حال كه مرا از طريق ملكوت كثرات و مظاهر به دام خويش انداختهاى و به خود توجّهام دادهاى، اين گونه رهايم مكن و مگذار از ديدارت محروم بمانم و مشاهدهات ننمايم، و با اين كارت دل مرا مشكن؛ و چنانچه دلم خواست از اين عنايت سر كشد و از طريق مظاهر مشاهدات ننمايد، به دست آرَش و مورد لطف خود قرارده و مگذار در زير پاى زلفت قرار گيرد و محجوب از ديدارت بماند؛ كه : «إلهى! تَرَدُّدى فِى الآثارِ يُوجِبُ بُعْدَ المَزارِ، فَاجْمِعْنى عَلَيْکَ بِخِدْمَةٍ تُوْصِلُنى إليْکَ … إلهى! أمَرْتَ بِالرُّجُوعِ إلَى الآثارِ، فَارْجِعْنى إلَيْکَ بِكِسْوَةِ الأنْوارِ وَهِدايَةِ الإسْتِبْصارِ، حَتّى أرْجِعَ إلَيْکَ مِنْها، كَما دَخَلْتُ إلَيْکَ مِنْها، مَصُونَ السِّرِّ عَنِ النَّظَرِ إلَيْها وَمَرْفُوعَ الهِمَّةِ عَنِ الإعْتِمادِ عَلَيْها؛ إنَّکَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ.»[2] : (بارالها! بازگشت و توجّه به آثار و مظاهر، موجب دورى ديدارت مىشود، پس
با بندگىاى كه مرا به تو واصل سازد، تصميم و نيّتم را بر خويش متمركز نما … معبودا! خود امر نمودى كه به آثار و مظاهرت بازگشت كنم، پس مرا با پوشش انوار و هدايتى كه تو را با ديده دل مشاهده كنم، به سوى خويش بازگردان، تا همان گونه كه از طريق مظاهر به سويت آمدم، از طريق آنها به پيشگاهت باز گردم، در حالى كه باطنم از نظر ]استقلالى [ به آنها مصون و محفوظ مانده، و همّتم از اعتماد و تكيه بر آنها برداشته شده باشد. براستى كه تو بر هرچيز توانايى.)
خواجه در اين دو بيت لطائفى را بكار برده كه جاى بيان آن نيست، شايد اشارات فوق بتواند پرده از معناى آن بردارد.
چو شمع ار پيشم آيى در شب تار شود چشمم به ديدار تو روشن
معشوقا! چنانچه در ايّام هجران، و يا تاريكى عالم طبيعتم محفل مرا روشن كنى و از طريق مظاهرت جلوهگر شوى، ديده دل من به ديدارت نورانى خواهد شد؛ كه : «إلهى! فَاجْعَلْنا مِنَ الَّذينَ … أخَذَتْ لَوْعَةُ مَحَبَّتِکَ بِمَجامِعِ قُلُوبِهِمْ، فَهُمْ إلى أوْكارِ الأفكارِ ]الأذْكارِ[ يَأْوُونَ، وَفى رياضِ القُرْبِ وَالمُكاشَفَةِ يَرْتَعُونَ، وَمِنْ حِياضِ المَحَبَّةِ بِكَأْسِ المُلاطَفَةِ يَكْرَعُونَ، وَشَرايِعَ المُصافاةِ يَرِدُونَ، قَدْ كُشِفَ الغِطاءُ عَنْ أبْصارِهِمْ … وَانْشَرَحَتْ بِتَحقيقِ المَعْرِفَةِ صُدُورُهُمْ.»[3] : (معبودا! پس ما را از آنانى قرار ده كه … سوز محبّتت شراشر دلشان را فرا
گرفته، پس به آشيانههاى افكار ]يا: اذكار[ پناه برده، و در بوستانهاى قرب و مكاشفه خراميدند، و با جام لطف و نوازش از حوضهاى محبّت و دوستىات آشاميده، و در آبشخورهاى دوستى بىآلايش وارد شدند، پرده از ديدگان ]دل [شان كنار زده شده … و سينههايشان به معرفت حقيقى، گشوده گشته است.)
به گلزارم چه كار اكنون؟ كه گشته است جهان بر چشمم از رُويت چو گلشن
محبوبا! چون مشرّف به چنان ديدارى شدم و ملكوت و نور جمالت را با مظاهر اسماء و صفاتت جلوهگر ديدم، ديگر مرا با گلزار چه كار؟ و آن را جلوهاى از جلوات تو خواهم ديد. آن كسى كه تو را نديده باشد به كمالات مظاهر به نظر استقلالى مىنگرد، نه منى كه دانسته و مشاهده نمودهام كه همه ظهورات از تو و كمالات تو مىباشد؛ كه: «أنْتَ الَّذى لا إلهَ غَيْرُکَ، تَعَرَّفْتَ لِكُلِّ شَىْءٍ، فَما جَهِلَکَ شَىْءٌ، وَأنْتَ الَّذى تَعَرَّفْتَ إلَىَّ فى كُلِّ شىْءٍ، فَرَأيْتُکَ ظاهِراً فى كُلِّ شَىْءٍ، وَأنْتَ الظّاهِرُ لِكُلِّ شَىْءٍ.»[4] : (تويى كه معبودى جز تو
نيست، خودت را به هر چيز شناساندى پس هيچ چيز به تو جاهل نيست، و تويى كه خودت را در همه چيز به من شناساندى و در نتيجه تو را در هر چيز آشكار ديدم و تويى آشكار و پيدا براى هر چيز.) لذا :
ز سَرْوِ قامتت ننشينم آزاد همه تن گر زبان باشم چو سوسن
معشوقا! پس از آنكه تو را چنان يافتهام، كجا مىتوانم آزاد بنشينم و با تمام وجود به مدح تو نپردازم، و «أيَكُونُ لِغَيْرِکَ مِنَ الظُّهُورِ ما لَيْسَ لَکَ، حَتّى يَكُونَ هُوَ المُظْهِرِ لَکَ؟! مَتى غِبْتَ حتّى تَحتاجَ إلى دَليلٍ يَدُلُّ عَلَيْکَ؟! ومَتى بَعُدْتَ حَتّى تَكُونَ الآثارُ هِىَ الَّتى تُوصِلُ إلَيْکَ، عَمِيَتْ عَيْنٌ لا تَراکَ ]لا تَزالُ [ عَلَيْها رَقيباً، وَخَسِرَتْ صَفْقَةُ عَبْدٍ لَمْ تَجْعَلْ لَهُ مِنْ حُبِّکَ نَصيباً.»[5] :
(آيا براى غير تو آنچنان ظهورى است كه براى تو نباشد، تا آن آشكار كننده تو باشد؟! كى غايب بودهاى تا محتاج راهنمايى باشى كه بر تو رهنمون شود؟ و كجا دور بودهاى تا آثار و مظاهر مرا به تو واصل سازد؟! كور است چشمى كه تو را مراقب و نگهبان بر خود نبيند.
و زيان برد معامله بندهاى كه بهرهاى از عشق و محبّتت براى او قرار ندادى.) نگويم؟!
ز مهرت گر بتابم ذرّهاى روى چو خورشيدم فرود آيد ز روزن
محبوبا! پس از آنكه «دلم را شد سر زلف تو مسكن»، كجا ممكن است از مهر و خورشيد جمالت جدايى گيرم، و چنانچه بخواهم جدايى گيرم، نورت چون شعاع خورشيد از روزن وجودم آشكار مىشود؛ زيرا به هر چه بنگرم مرا به تو و اسم و صفتت رهمنوناند. و نور جمال تو، نورى است كه همواره در نظر همگان است، چه بدانند يا ندانند؛ كه: (أللهُ نُورُ السّمواتِ وَالأرْضِ )[6] : (خداوند، نور آسمانها و زمين
است.) و نيز: (هُوَ الأوَّلُ وَالآخِرُ، وَالظّاهِرُ وَالباطِنُ )[7] : (اوست اوّل و آخر و پيدا و نهان.)
و نيز: «أنْتَ الَّذى أشْرَقْتَ الأنْوارَ فى قُلُوبِ أوْلِيآئِکَ، حَتّى عَرَفُوکَ وَوَحَّدُوکَ ]وَجَدُوکَ [[8] : (تويى
كه انوار را در دلهاى اولياء و دوستانت تاباندى تا اينكه به مقام معرفت و توحيدت نايل آمدند ]يا: تو را يافتند[.) لذا باز مىگويد :
كجا بر تُنگِ شكّر دست يابند گر انديشد مگس از باد بيزن
معشوقا! من مگسى بودم كه «دلم را شد سر زلف تو مسكن» كجا ممكن است هجرانت و يا مشكلات روزگار از تو و محبّتت دورم سازد؛ كه: «إلهى! مَنْ ذَاالَّذى ذاقَ حَلاوَةَ مَحَبّتِکَ، فَرامَ مِنْکَ بَدَلاً؟! وَمَنْ ]ذَا[ الَّذى أنِسَ بِقُرْبِکَ، فَابْتَغى عَنْکَ حِوَلاً؟!»[9] : (بارالها!
كيست كه شيرينى محبّت تو را چشيد و جز تو كسى را خواست؟! و كيست كه به مقام قرب تو اُنس گرفت و لحظهاى از تو روى گرداند؟!) در جايى مىگويد :
هر آن كه جانب اهل وفا نگهدارد خداش در همه حال از بلا نگهدارد
گرت هواست كه معشوق نگسلد پيوند نگاه دار سَرِ رشته تا نگهدارد
سر و زر و دل و جانم فداى آن محبوب كه حقِّ صحبت مهر و وفا نگهدارد[10]
و يا بخواهد بگويد: اگر به گفتار بدگويان گوش فرا دهم، از شيرينى وصالت بهره نخواهم داشت، در جايى مىگويد :
غلام آن كلماتم كه آتش افروزد نه آبِ سرد زند در سخن بر آتشِ تيز
فقير و خسته به درگاهت آمدم، رحمى كه جز ولاى توام هيچنيست دستاويز[11]
چو حافظ، ماجراى عشق بازى نمىگويد كسى بر وجه احسن
الحق چنين است، در جايى مىگويد :
قيمت دُرّ گرانمايه ندانند عوام حافظا!گوهر يكدانه مده جز به خواص[12]
و در جايى مىگويد :
آب حيات حافظا! گشته خجل ز نظم تو كس به هواى دلبران شعر نگفته زين نمط[13]
[1] ـ در نسخهاى اين بيت به صورت زير آمده است: «وگر دل سر كشد چون زلفت از خط ـ به دست آرشولى در پا ميفكن» اين بيت نيز در نسخهاى آمده: «به دستم نيست چون زلف تو وجهى ـ كه در پايتفشانم زر به دامن.»
[2] ـ اقبال الاعمال، ص348 ـ 349.
[3] ـ بحار الانوار، ج94، ص150 و 151.
[4] ـ اقبال الاعمال، ص350.
[5] ـ اقبال الاعمال، ص349.
[6] ـ نور : 35.
[7] ـ حديد : 3.
[8] ـ اقبال الاعمال، ص349.
[9] ـ بحار الانوار، ج94، ص148.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل265، ص212.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل316، ص244.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل353، ص267.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل356، ص269.