• غزل  472

دانى كه چيست دولت؟ ديدار يار ديدندر كوى او گدايى، بر خسروى گزيدن

از جان طمع بريدن، آسان بود وليكن         از دوستان جانى، مشكل بود بريدن

خواهم شدن به‌بستان چون غنچه با دل تنگ         وآنجا به نيك نامى، پيراهنى دريدن

گه چون نسيم با گل، راز نهفته گفتن         گه سرّ عشقبازى، از بلبلان شنيدن

بوسيدن لب يار، اوّل زدست مگذار         كآخر ملول گردى، از دست و لب گزيدن

فرصت شمار صحبت، كز اين دو راه منزل         چون بگذريم ديگر، نتوان به هم رسيدن

گويى برفت حافظ، از يادِ شاه منصور         يارب! بيادش آور، درويش پروريدن

اين غزل نشان مى‌دهد كه خواجه گرفتار فراق پس از وصال گرديده و تأسّف به محروميّت خود مى‌خورده، و در ضمن اظهار اشتياق به ديدارى دوباره مى‌نموده، و دوستان و آيندگان را به آنچه خود از ديدار دوست بدست آورده، تشويق و راهنمايى مى‌كند تا چنانچه ديدارشان حاصل شد، چه بايد بكنند. مى‌گويد :

دانى كه چيست دولت؟ ديدار يار ديدن         در كوى او گدايى، بر خسروى گزيدن

اى خواجه! و يا اى سالک طريق! دولت و بزرگى و عظمت و كمال را، در مشاهده حضرت دوست مى‌توان بدست آورد، او و ديدارش پايان دهنده به همه آرزوهاست؛ كه: (وَأنَّ إلى رَبِّکَ المُنْتَهى )[1] : (و براستى كه منتهى و فرجام ]هر چيز[

تنها به سوى پروردگار توست.) و نيز: «فَقَدِ انْقَطَعَتْ إلَيْکَ هِمَّتى، وَانْصَرَفْتْ نَحْوَکَ رَغْبَتى؛ فَأنْتَ ـ لا غَيْرُکَ ـ مُرادى، وَلَکَ ـ لا لِسواکَ ـ سَهَرى وَسُهادى، وَلِقآوُکَ قُرَّةُ عَيْنى، وَوَصْلُکَ مُنى نَفْسى، وَإلَيْکَ شَوْقى، وَفى مَحَبَّتِکَ وَلَهى، وَاِلى هَواکَ صَبابَتى، وَرِضاکَ بُغْيَتى، وَرُويَتُکَ حاجَتى.»[2]  :

(توجّهم از همه گسسته و تنها به تو پيوسته، و ميل و رغبتم تنها به سوى تو منصرف گشته؛ پس تويى مقصودم نه غير تو، و تنها براى توست بيدارى شب و كم خوابى‌ام، و لقايت نور چشمم، و وصالت تنها آرزوى جانم، و شوقم منحصر به تو، و شيفتگى‌ام در محبّتت، و
سوز و حرارت عشقم براى دوستى توست، و خشنوديت تنها مقصودم، و ديدارت حاجتم مى‌باشد.)

اينجاست كه گدايى و بندگى و خاكسارى درگاهش را بر سلطنت و خسروى مقدّم مى‌توان داشت؛ كه: «إلهى! فَقْرى لا يُغْنيهِ إلّا عَطْفُکَ وَإحْسانُکَ … فَيا مُنْتَهى أمَلِ الآمِلينَ! وَيا غايةَ سُوْلِ السّآئِلينَ! وَيا أقْصى طَلِبَةِ الطّالِبينَ! وَيا أعلى رَغْبَةِ الرّاغِبينَ! وَيا وَلِىَّ الصّالِحينَ!»[3]  :

(معبودا! … فقر و نادارى‌ام را جز مهر و عطوفت و نيكويى و احسانت بى‌نياز نمى‌كند … پس اى منتهى آرزوى آرزومندان! و اى غايت خواسته در خواست كنندگان! و اى بالاترين حاجت طالبان! و اى بلندترين رغبت و خواهش راغبان! و اى سرپرست ]و متوّلى امور[ صالحان!) و به گفته خواجه در جايى :

گرچه گَرْدْ آلودِ فقرم، شرم باد از همّتم         گر به آب چشمه خورشيد دامن تر كنم

من كه دارم در گدايى، گنج سلطانى به دست         كى طمع در گردش گردون دون پرور كنم؟[4]

و نيز در جايى مى‌گويد :

به سرّ جام جم آنگه نظر توانى كرد         كه خاك ميكده، كُحْلِ بَصَر توانى كرد

گدايى دَرِ ميخانه، طُرْفه اكسيرى است         گر اين عمل بكنى، خاك زر توانى كرد[5]

از جان طمع بريدن آسان بود، وليكن         از دوستانِ جانى، مشكل بود بريدن

آرى، عشّاق مجازى چنين‌اند كه خواجه مى‌گويد. چگونه مى‌شود محبوبى كه با
فطرت بشر قرين است فريفتگانش چنان نباشند؟! كه: (وَهُوَ مَعَكُمْ أيْنَما كُنتُمْ )[6] : (و

هر جا كه باشيد، او ]= خدا[ با شماست.) و نيز: (وَنَحْنُ أقْرَبُ إلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الوَريدِ)[7]  :

(و ما از رشته رگِ گردن به او نزديكتريم.) و همچنين: (أللهُ نُورُ السَّمواتِ وَالأرْضِ )[8]  :

(خداوند، نور آسمانها و زمين است.)

خواجه هم بخواهد بگويد: آن كه او را مشاهده كرد، هستى خويش را از دست خواهد داد و ديگر خود را نخواهد ديد؛ كه: «وَاسْتَعلى مُلْكُکَ عُلُوّاً، سَقَطَتِ الأشيآءُ دُونَ بُلُوغِ أمَدِهِ، وَلا يَبْلُغُ أدْنى مَا اسْتَأْثَرْتَ بِهِ مِنْ ذلِکَ أقْصى نَعْتِ النّاعِتينَ، ضَلَّتْ فيکَ الصِّفاتُ، وَتَفْسَّخَتْ دُونَکَ النُّعُوتُ، وَحارَتْ فى كِبْريآئِکَ لَطآئِفُ الأوْهامِ»[9] : (و مُلك تو آنچنان والاست

كه تمام اشياء از رسيدن به غايت و منتهاى آن فرو افتاده‌اند، و بالاترين ستايش ستايشگران به كمترين علوّ و برترى‌اى كه مخصوص خويش گردانيده‌اى، نمى‌رسد. ستودنها در تو گم گشته و ستايشها در پيشگاه تو از هم پاشيده، و افكار و انديشه‌هاى لطيف و باريك در كبريائيت و بزرگى تو حيران گشته.)؛ لذا مى‌گويد :

خواهم شدن به بستان، چون غنچه با دلِ تنگ         وآنجا به نيك نامى، پيراهنى دريدن

گه چون نسيم با گل، رازِ نهفته گفتن         گه سرّ عشقبازى از بلبلان شنيدن

اى دوستان هم طريق! آرزويم آن است كه ديگر بار در بستان مشاهدات و
تجلّيات اسمائى و صفاتى حضرت دوست قرار گيرم و پيراهن عالم بشريّت و تعلّقات و خود بينى‌ها را با نام نيك عشق و محبّت دوست دريده و همگى براى او باشم و گاه‌گاهى رازهاى نهفته خويش را با گل جمال او در ميان گذاشته و بگويم : «إلهى! اُنْظُرْ إلَىَّ نَظَرَ مَنْ نادَيْتَهُ فَأجابَکَ، وَاسْتَعْمَلْتَهُ بِمَعُونَتِکَ فَأطاعَکَ، يا قَريباً لا يَبْعُدُ عَنِ المُغْتَرِّبِهِ! ويا جَواداً لا يَبْخَلُ عَمَّنْ رَجا ثَوابَه!»[10] : (معبودا! به من همچون كسى كه او را خواندى و

اجابتت نمود، و با يارى خود به عملش گماردى و اطاعتت نمود، بنگر. اى نزديكى كه هرگز از فريفته خويش دور نمى‌شوى! و اى بخشنده‌اى كه هرگز بر آنكه اميد به پاداشت دارد بخل نمى‌ورزى!)

و گهگاهى هم سرّ و درس عشقبازى را از انبياء و اولياء : كه در گلزار مشاهدات، سر گرم راز و نياز با اويند، بياموزم و بگويم: «إلهى! مَنْ ذاالَّذى ذاقَ حَلاوَةَ مَحَبَّتِکَ، فَرامَ مِنْکَ بَدَلاً؟! وَمَنْ ]ذَا[ الَّذى أنِسَ بِقُرْبِکَ، فَابْتَغى عَنْکَ حِوَلاً؟! إلهى! فَاجْعَلْنا مِمَّنِ اصْطفَيْتَهُ لِقُرْبِکَ وَوِلايَتِکَ، وَأخْلَصْتَهُ لِوُدِّکَ وَمَحَبَّتِکَ، وَشَوَّقْتَهُ إلى لِقآئِکَ.»[11] : (بارالها! كيست كه

شيرينى محبّت تو را چشيد و جز تو كسى را خواست؟! و كيست كه به مقام قرب تو اُنس گرفت و لحظه‌اى از تو روى گرداند؟! معبودا! پس ما را از آنانى قرار ده كه براى قرب و دوستى خود برگزيده، و براى عشق و محبّتت پاك و خالص نموده، و به لقايت مشتاق گردانده‌اى.)

بوسيدنِ لب يار، اوّل ز دست مگذار         كآخر ملول گردى از دست و لب گَزيدن

اى دوستان هم طريق! تا فرصت در اين جهان باقى است و مى‌توانيد، بوسه از جمال محبوب برداريد و قرب و عشق با وى را اختيار نماييد، بكوشيد و آرام
ننشينيد؛ وگرنه فردا كه بميريد به ندامت مبتلا خواهيد شد؛ كه: (حَتّى إذا جآءَ أحَدَهُمُ المَوْتُ، قالَ: رَبِّ! ارْجِعُونِ، لَعلّى أعْمَلُ صالِحاً فيما تَرَكْتُ. كَلّا! إنَّها كَلِمَةٌ هُوَ قآئِلُها، وَمِنْ وَرآئِهِمْ بَرْزَخٌ إلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ )[12] : (تا اينكه مرگ يكى از ايشان فرا مى‌رسد، مى‌گويد: پروردگارا! مرا

بازگردان، باشد كه در آنچه ترك نمودم، عمل صالح انجام دهم. هرگز! اين تنها سخنى است كه وى گوينده آن است ] و هيچ ارزشى ندارد. [ و از پى آنان برزخى است تا روز ]قيامت [ كه بر انگيخته شوند.).

و يا فردا كه در عرصه قيامت آرندتان، دست ندامت خواهيد گزيد؛ كه: (ألْمُلْکُ يَوْمَئِذٍ الحَقُّ لِلرَّحْمنِ، وَكانَ يَوْماً عَلَى الكافِرينَ عَسيراً، يَوْمَ يَعَضُّ الظّالِمُ عَلى يَدَيْهِ، يَقُول: يا لَيْتِنى اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبيلاً! يا وَيْلَتى! لَيْتَنى لَمْ أتَخِذْ فُلاناً خَليلاً، لَقَدْ أضَلَّنى عَنِ الذِّكْرِ بَعْدَ إذْ جآئَنى، وَكانَ الشَّيْطانُ لِلاْنْسانِ خَذُولاً)[13] : (امروز مُلك و سلطنت حقّ از آن خداوند بسيار

مهربان مى‌باشد، و بر كافران روز سختى خواهد بود، روزى كه شخص ستمگر دستش را گزيده مى‌گويد: اى كاش! با فرستاده ] خدا [ همراه مى شدم، واى بر من! اى كاش فلانى را دوست خود نمى‌گرفتم! كه مرا از ياد حقّ باز داشت، پس از آنكه نصيبم گشته بود، و شيطان انسان را بسيار خوار كننده است.)

و يا بخواهد بگويد: اى دوستان! چنانچه به مشاهده محبوب نايل گشتيد، از فرصت استفاده نماييد، تا پس از هجران چون من، ملامت خاطر پيدا نكنيد.

فرصت شمار صحبت، كز اين دو راه منزل         چون بگذريم ديگر، نتوان به هم رسيدن

من و تو ـ اى دوست هم طريق! ـ وقتى مى‌توانيم در عالم ديگر با هم باشيم، كه از فرصت در اين عالم بهره‌مند شويم و مقامات و كمالات معنوى را طى كنيم؛ وگرنه
هر كسى در آن عالم جايگاهى مشخّص دارد. به گفته خواجه در جايى :

خيز تا از دَرِ ميخانه گشادى طلبيم         بر دَرِ دوست نشينيم و مرادى طلبيم

زادِ راه حرم دوست نداريم، مگر         به گدايى، ز دَرِ ميكده زادى طلبيم[14]

و نيز در جايى مى‌گويد :

قدر وقت ار نشناسد دل و كارى نكند         بس خجالت كه از اين حاصل اوقاتبريم

در بيابان فنا گم شدن آخر تا چند؟         ره بپرسيم، مگر پى به مهمّات بريم[15]

و يا بخواهد بگويد: اى ياران طريق! مگذاريد عمرتان به بطالت بگذرد، صحبت با انبياء و اولياء : را در اين عالم مغتنم شماريد، تا در جهان ديگر با ايشان باشيد؛ كه: (وَمَنْ يُطِعِ اللهَ وَالرَّسُولَ، فَاُولئِکَ مَعَ الَّذين أنْعَمَ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيّينَ وَالصِّدّيقين والشُّهَدآءِ وَالصّالِحينَ، وَحَسُنَ اُولئِکَ رَفيقاً)[16] : (و هركس از خدا و رسول اطاعت كند، ايشان با

آنانند كه خداوند نعمت ] ولايتش [ را بر آنها ارزانى داشته، يعنى پيامبران و صدّيقان و گواهان ]اعمال [ و صالحان، و چه خوب رفيقانى هستند اينان!)

و يا فرصت ديدار دوست را در اين عالم بايد مغتنم شمرد تا پس از اين عالم بتوانيم از آن بهره‌مند گرديم. هرچه اينجا بكاريم آنجا درو خواهيم كرد. در جايى مى‌گويد :

جريده رُو، كه گذرگاه عافيت تنگ است         پياله گير، كه عمر عزيز بى بدل است

بگير طُرّه مَهْ طلعتى و قصّه مخوان :         كه سعد و نحس ز تأثير زُهره و زُحَل است

خلل پذير بُود هر بنا كه مى‌بينى         مگر بناى محبّت كه خالى از خلل است[17]

گويى برفت حافظ از ياد شاه منصور         يارب! به يادش آور درويش پروريدن

مراد از «شاه منصور»، همان «شاه شجاع» است كه در مقدّمه جلد دوّم اين كتاب ذكر شد و ممكن است خطاب خواجه در اين غزل باوى بوده و نظر داشته نصايح مشفقانه‌اى به وى بنمايد.

[1] ـ نجم: 42.

[2] ـ بحار الانوار، ج94، ص148.

[3] ـ بحار الانوار، ج94، ص149 ـ 150.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل452، ص330.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل132، ص123.

[6] ـ حديد : 4.

[7] ـ ق : 16.

[8] ـ نور : 35.

[9] ـ صحيفه سجّاديه(ع) دعاى 32.

[10] ـ اقبال الاعمال، ص686.

[11] ـ بحار الانوار، ج94، ص148.

[12] ـ مومنون : 99 ـ 100.

[13] ـ فرقان: 26 تا 29.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل405، ص300.

[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل406، ص300.

[16] ـ نساء : 69.

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل69، 84.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا