• غزل  471

خدا را كم نشين با خرقه پوشانرخ از رندانِ بى‌سامان مپوشان

در اين خرقه، بسى آلودگى هست         خوشا وقتِ قباىِ مى‌فروشان!

چو مستم كرده‌اى، مستور منشين         چو نوشم داده‌اى، زهرم منوشان

تو نازك طبعى و طاقت ندارى         گرانيهاىِ مشتى دلق پوشان

در اين صوفى وَشان دردى نديدم         كه صافى باد عيشِ دُرْدْ نوشان!

لب ميگون و چشم مست بگشاى         كه از شوقت مِى لعل است جوشان

بيا در زُرَق اين سالوسيان بين         صراحى خونْ دل و بربط خروشان

ز دل گرمىِّ حافظ بر حذر باش         كه دارد سينه‌اى چون ديگ جوشان

خواجه در ابيات ذيل، در اثر ابتلاى به درد فراق و كثرت اشتياق به ديدار حضرت محبوب، خود را بى‌بهره از عنايات او گمان مى‌كرده، و حال آنكه خداوند سبحانه بندگان مومن خود را به قدر مقام و منزلت معنويشان مورد نظر قرار مى‌دهد و به ديده محبّت به آنها مى‌نگرد و هيچ يك را (به قدر ظرفيّت و ايمانشان) از عطاياى خود محروم نمى‌دارد. مى‌گويد :

خدا را كم نشين با خرقه پوشان         رُخ از رندانِ بى سامان مپوشان

در اين خرقه، بسى آلودگى هست         خوشا وقتِ قباى مِى فروشان!

محبوبا! تو را قسم مى‌دهم اين همه با زُهّاد و خرقه پوشان منشين و تنها ايشان را مورد عنايت خود قرار مده؛ زيرا اينان را بسى آلودگى (از قبيل شرك خفىّ و خود بينى و رياكارى) مى‌باشد. عنايتى به ما رندان دست از همه چيز شسته و چشم اميد به تو دوخته، داشته باش. همان گونه كه به راهنمايانمان عنايت داشتى ـتا قباى صبر و طاقت را در اشتياق ديدارت دريدند و وقتشان با تو خوش گرديد و ديگران را هم بهره‌مند ساختندـ وقت مرا هم به ديدارت خوش بگردان؛ كه: «إلهى!إنَّ مَنِ انْتَهَجَ بِکَ لَمُسْتَنيرٌ، وَإنَّ مَنِ اعْتَصَمَ بِکَ لَمُسْتَجيرٌ، وَقَدْ لُذْتُ بِکَ ـ يا الهى! ]يا سَيِّدى! [فَلا تُخَيِّبْ ظَنّى مِنْ رَحْمَتِکَ، وَلا تَحْجُبْنى عَنْ رَأفَتِکَ، إلهى! أقِمْنى فى أهْلِ وِلايَتِکَ مُقامَ مَنْ رَجَا الزِّيادَةَ مِنْ
مَحَبَّتِکَ.»[1] : (معبودا! هركه به تو راه يافت، روشن و رهنمون شد، و هركس به تو پناه

آورد، پناه داده شد، بار الها! ] سرور من! [ به تو پناه آورده‌ام، پس حسن ظنّم به رحمتت را نوميد مساز، و از رأفت و عنايتت محجوبم مگردان. بار الها! در ميان اهل ولايت و دوستى‌ات، مرا در مقام آنان كه اميد افزونى از محبّتت را دارند، بر پادار.) و به گفته خواجه در جايى :

آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند         آيا بود كه گوشه چشمى به ما كنند

دردم نهفته بِهْ ز طبيبانِ مدّعى         باشد كه از خزانه غيبش دوا كنند

چون‌حسن‌عاقبت‌نه‌به‌رندىّو زاهدى‌است         آن بِهْ كه كار خود به عنايت رها كنند[2]

و در ديگر جاى مى‌گويد :

سر سوداى تو اندر سر ما مى‌گردد         تو ببين در سر شوريده، چه‌ها مى‌گردد

هر چه بيداد و جفا مى‌كند آن دلبر ما         همچنان در پى او، دل به وفا مى‌گردد

دلِ حافظ چو صبا بر سر كوى تو مقيم         دردمندى است به امّيد دوا مى‌گردد[3]

لذا باز مى‌گويد :

چو مستم كرده‌اى، مستور منشين         چو نوشم داده‌اى، زهرم منوشان

اى دوست! حال كه مرا از عشّاق خود خواسته و پسنديده و به مستى‌ام در جمال خويش سپرده‌اى، بيش از اين در فراقم مگذار و مستور منشين و از من جدايى مگير و روزگارم را تلخ مكن؛ كه: إلهى! نَفْسٌ أعْزَزْتَها بِتَوْحيدِکَ، كَيْفَ تُذِلُّها بِمَهانَةِ هِجْرانِکَ؟ وَضَميرٌ انْعَقَدَ عَلى مَوَدَّتِکَ، كَيْفَ تُحْرِقُهُ بِحَرارَةِ نيرانِکَ ]نارِک [؟ إلهى! أجِرْنى مِنْ أليمِ غَضَبِکَ وَ
عَظيمِ سَخَطِکَ.»[4] : (معبودا! نَفسى را كه با توحيدت گرامى داشتى، چگونه با پستى

هجرانت خوار مى‌سازى؟! و دلى را كه بر مهر تو دل بسته، چگونه با حرارت آتش ] جهنّم [ مى‌سوزانى؟! بارالها! مرا از غضب دردناك و خشم بزرگت در پناه خود درآور.) و به گفته خواجه در جايى:

باز آى و دل تنگِ مرا مونس جان باش         وين سوخته را محرمِ اسرار نهان باش

خون شد دلم از حسرت آن لعلِ روانبخش         اى‌درج‌محبّت! به‌همان مهر ونشان باشد[5]

تو نازك طبعى و طاقت ندارى         گرانيهاى مشتى دلق پوشان

در اين صوفى وَشان دَردى نديدم         كه صافى باد عيش دُرد نوشان!

معشوقا! مى‌دانم تو را طاقت سرگرانيهاى دلق پوشان زهد و ريا نمى‌باشد و با اعمال و گفتار شرك آميزشان تو را مى‌آزارند و به آن گونه كه هستى نمى‌خوانند و نمى‌دانند، نه درد خود دارند و نه درد تو، ايشان را رها كن و با دُرد نوشان باش كه همواره توجّهشان به تو صاف و بى غش است و مى‌خواهند كه پيوسته بر اين صفا و اخلاص باشند. در جايى مى‌گويد :

از كفِ آزادگان غايب مدار آن جام را         كاهل دل را كار عشرت زو همى گيرد رواج

احتياجِ من به وصل خويشتن دانسته‌اى         دوستان را دستگيرى كن به‌وقت احتياج[6]

لذا مى‌گويد :

لب ميگون و چشم مست بگشاى         كه از شوقت مى‌لعل است جوشان

محبوبا! اين دل و لطيفه ربّانى عشّاق است كه از شوق مشاهده جمالت همواره در جوشش مى‌باشد، بيا و لب ميگون و حيات‌بخش و چشم مست و جمال جذّاب خويش را بنمايان و به جذبه‌اى ما را به خود بِكش و بكُش، و سپس آب حيات بقايمان بخش. به گفته خواجه درجايى :

صبح است ساقيا! قدحى پرشراب كن         دور فلك درنگ ندارد شتاب كن

زآن پيشتر كه عالم فانى شود خراب         مارا ز جام باده گلگون خراب كن

ايّام گُل چو عمر به رفتن شتاب كرد         ساقى! به دور باده گلگون شتاب كن[7]

بيا در زُرق اين سالوسيان بين         صراحى، خونْ دل و بر بط ، خروشان

دلبرا! نه تنها من از اين زهّاد و عبّاد آزرده خاطرم، بلكه صراحى و جام مى و جمال تو هم كه در تجلّى است از ايشان دل خون است، و نفحات جانفزايت از آنان به فرياد مى‌باشد كه چرا ايشان به جام مِى (وَسَقاهُمْ رَبُّهُمْ شَراباً طَهُوراً)[8] : (و

پروردگارشان به آنان شراب پاكيزه نوشانيد.) نظر ندارند و متعرّض نفحاتِ «إنَّ لِرَبِّكُمْ فى أيّامِ دَهْرِكُمْ نَفَحاتٍ، ألا! فَتَعَرَضُوا لَها.»[9] : (براستى كه براى پروردگارتان در روزهاى عُمرتان

نفحات و نسيمهايى است. هان! پس در معرض آن قرار گيريد.) نمى‌شوند.

و يا منظور اين باشد كه: معشوقا! بيا به جامه زُرق و زهد خشك ايشان نظر كن و ببين چگونه فريفته آن گشته‌اند، و به فريفتگى ما هم به مشاهدات جمالت نظر نما كه چگونه اشتياق ديدارت خونين دلمان نموده و جذباتت فرياد و شور در ما افكنده، آنگاه ببين كداميك از ما شايسته عنايتت مى‌باشيم. بخواهد بگويد: «أسْأَلُکَ بِسُبُحاتِ وَجْهِکَ وَبِأنْوارِ قُدْسِکَ، وَ أبْتَهِلُ إلَيْکَ بِعَواطِفِ رَحْمَتِکَ وَلَطائِفِ بِرّکَ، أنْ تُحَقِّقَ ظَنّى بِما أوَمِّلهُ مِنْ
جَزيلِ إكْرامِکَ وَجَميلِ إنْعامِکَ، فِى القُرْبى مِنْکَ وَالزُّلْفى لَدَيْکَ وَالتَّمَتُّعِ بِالنَّظَرِ إلَيْکَ.»[10] : (به انوار

] و يا عظمت [ روى ]و اسماء و صفات [ و به انوار ]مقام ذات [ پاك و مقدّست از تو درخواست نموده، و به عواطف مهربانى و لطائف احسانت تضرّع و التماس مى‌نمايم كه گمان مرا به آنچه از بخشش فراوان و اِنعام نيكويت، در قرب به تو و نزديكى و منزلت يافتن در نزدت و بهره‌مندى از مشاهده‌ات آرزومندم، تحقّق بخشى.)

و سپس :

ز دل گرمىّ حافظ بر حذر باش         كه دارد سينه‌اى چون ديگ جوشان

اين هم سخنى است عاشقانه كه: محبوبا! از آه من بترس و اينگونه به هجرم مگذار؛ كه: «إلهى! فَاجْعَلْنا مِمَّنْ … أعَذْتَهُ مِنْ هَجْرِکَ وَقِلاکَ، وَبَوَّأْتَهُ مَقْعَدَ الصِّدْقِ فى جِوارِکَ، وَخَصَصْتَهُ بِمَعْرِفَتِکَ.»[11] : (معبودا! پس ما را از آنانى قرار ده كه از هجران و دورى و راندن و

خشمت پناه داده، و در جوار خويش در جايگاه صدق و راستى جاى داده، و به شناسايى خويش مخصوص گردانيده‌اى.) و به گفته خواجه در جايى :

اى پادشه خوبان! داد از غم تنهايى         دل بى تو به‌جان آمد، وقت‌است كه باز آيى

اى درد توام درمان در بستر ناكامى!         وى ياد توام مونس در گوشه تنهايى!

مشتاقى و مهجورى، دور از تو چنانم كرد         كز دست بخواهد شد، پايان شكيبايى

ساقى! چمن گل را بى روى تو رنگى نيست         شمشاد، خرامان كن تا باغ بيآرايى[12]

[1] ـ اقبال الاعمال، ص687.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل278، ص219.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل281، ص221.

[4] ـ بحار الانوار، ج94، ص144.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل329، ص252.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل116، ص113.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل477، ص347.

[8] ـ انسان : 21.

[9] ـ بحار الانوار، ج71، ص221.

[10] ـ بحار الانوار، ج94، ص145.

[11] ـ بحارالانوار، ج94، ص148.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل525، ص377.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا