• غزل  470

چون شوم خاكِ رَهَش، دامن بيفشاند ز منور بگويم: دل مگردان، رو بگرداند ز من

گر چو شمعش پيش ميرم، درغمم‌خنددچوصبح         ور برنجم، خاطر نازك برنجاند ز من

عارض رنگين به هر كس مى‌نمايد همچو گل         ور بگويم: باز پوشان، باز پوشاند ز من

او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود         كام بستانم از او، يا داد بستاند ز من

چشم خود را گفتم آخر يك نظر سيرش ببين         گفت مى‌خواهىِ مگر تا جوى‌خون راند زمن؟

گر چو فرهادم به تلخى جان برآيد، حيف نيست         بس حكايتهاى شيرين باز مى‌ماند ز من

ختم كن حافظ! كه گر زينگونه خوانى درس عشق         خلق در هر گوشه‌اى افسانه‌اى خواند ز من

خواجه در اين غزل سخن از خواندن درس عشق و عاشقى خود به ميان آورده و ديگران را هم توجّه مى‌دهد كه چگونه بايد اين درس را بخوانند و پياده نمايند، و اينكه تا به خود و عبادات خويش و خلاصه به هستى خود مى‌نگرند، دوست نظرى به آنان نخواهد داشت، و در پيشگاهش بايد همه نيستى و فقر برند، تا بتوانند بهره‌اى از جمال و كمالش بدست آرند، مى‌گويد :

چو شوم خاك رهش، دامن بيفشاند ز من         ور بگويم: دل مگردان، رو بگرداند ز من

هر چند به عبوديّت و پرستش و خاكسارى درگاه دوست مى‌پردازم، دامن از اعمالم مى‌افشاند و نمى‌پذيردم، و به وصال خود راه نمى‌دهد. گويا مى‌خواهد با اين دامن افشانى بگويد: تا تو و عبادت توست، راهى به من ندارى، و تا سخن از عابد و معبودى و دويى در ميان است، به قرب ما ممكن نيست راه يابى. خلاصه آنكه: به هر طريق طالب او مى‌شوم، به طريق ديگر مى‌راندم و مى‌گويد: تا تويىِ تو با توست، از ما بهره‌ات نباشد. لذا در جايى در تقاضاى معناى فوق مى‌گويد :

روى بنما و وجود خودم از ياد ببر         خرمن سوختگان را همه گو باد ببر

ما كه داديم دل و ديده به طوفانِ بلا         گو بيا سيل غم و خانه ز بنياد ببر[1]

گر چو شمعش پيش ميرم، در غمم خندد چو صبح         ور برنجم، خاطر نازك برنجاند ز من

او طالب فناى من است، لذا اگر در غمش چون شمع بگريم و آب شوم او چون صبح مى‌خندد و خشنود مى‌شود، و چنانچه از اين امر افسرده خاطر گردم (كه چرا مرا دوست چنين مى‌خواهد) آن را نمى‌پسندد و مى‌گويد: اين چه عاشقى است كه به رضاى معشوق و فناى خويش خشنود نيست با آنكه او براى عاشقش جز خير نمى‌خواهد. در جايى مى‌گويد :

عاشق سوخته دل تا به بيابان فنا         نرود، در حرم دل نشود خاص الخاص

جان نهادم به‌ميان،شمعْ صفْت از سرشوق         كردم ايثار تن خويش ز روى اخلاص

به‌هوادارى آن شمع، چو پروانه، وجود         تا نسوزى،نشوى از خطر عشق خلاص[2]

عارض رنگين به هر كس مى‌نمايد همچو گل         ور بگويم: باز پوشان، باز پوشاند ز من

محبوب بى‌همتايم در جمال، همه را از رخسار بر افروخته و زيبايى خويش بهره‌مند مى‌سازد و مرا محروم. مى‌گويم: رخسار از ايشان بپوشان. از من مى‌پوشاند. سخنى است عاشقانه، و با اين بيانات مى‌خواهد اظهار اشتياق به او نموده و بگويد :

ياد باد آنكه سر كوى توام منزل بود         ديده را روشنى از خاك درت حاصل بود

در دلم بود كه بى‌دوست نباشم هرگز         چه توان كرد؟ كه سعى من و دل باطل بود

آه از اين جور و تظلّم كه در اين دامگه است!         واى از آن عيش و تنعّم كه در آن محفل بود![3]

او به خونم تشنه و من بر لبش، تا چون شود         كام بستانم از او، يا داد بستاند ز من

دوست به خون من تشنه و فناى مرا طالب است، و من وصال و آب حيات از لبش گرفتن را. نمى‌دانم سرانجام من به كام خويش خواهم رسيد، يا آنكه او مرا نابود خواهد ساخت و خواهد گفت: كه حيات تو در فناى توست، تا تو هستى، وصالت نباشد؟ به گفته خواجه در جايى :

گداخت جان كه شود كارِ دل تمام و نشد         بسوختيم در اين آرزوى خام و نشد

 بدان هوس كه ببوسم به‌مستى آن لب لعل         چه خون كه در دلم افتاد، همچو جام و نشد

هزار حيله برانگيخت حافظ از سر مهر         بدان هوس‌كه شود آن حريف رام و نشد[4]

چشم خود را گفتم: آخر يك نظر سيرش ببين         گفت: مى‌خواهى مگر تا جوى خون راند ز من

به ديده ظاهرى‌ام گفتم: چون يار جلوه نمود، سيرش ببين. (با زبان بى‌زبانى) گفت: مگر مى‌خواهى محبوب به جاى اشك، خون از ديدگانم جارى سازد و بگويد: با ديده ظاهر نمى‌توانى‌ام ديد؟

و يا بخواهد بگويد: اى خواجه! دوام ديدارت با توجّه به عالم بشريّت و دو بينى ممكن نيست. وقتى به اين آرزو نايل مى‌گردى كه فناى كلّى به تو دست دهد و خونت به دست محبوبت ريخته شود. در جايى مى‌گويد :

غيرتِ عشق، زبان همه خاصان ببريد         از كجا سرِّ غمش در دهن  عام افتاد؟

پاك بين، از نظر پاك به مقصود رسيد         احول از چشم دوبين در طمع‌خام افتاد[5]

با اين بيان اظهار اشتياق به ديدار دوست نموده، در جايى مى‌گويد :

خرّم آن روز كه با ديده گريان بروم         تا زنم آبِ درِ ميكده يك بار دگر

عافيت مى‌طلبد خاطرم، ار بگذارند         غمزه شوخش و آن طُرّه طرّار دگر

هر دم از درد بنالم كه فلك هر ساعت         كندم قصد دل زار، به آزار دگر[6]

لذا مى‌گويد :

گر چو فرهادم به تلخى جان برآيد، حيف نيست         بس حكايتهاى شيرين باز مى‌ماند ز من

اگر در فراق دوست بميرم و عنايتى به من نكند، باز شايسته است كه دست از او نكشم، تا آيندگان درس ثبات قدم در عشقش را از من بياموزند و با بى‌اعتنايى او دست از عاشقى (تا رسيدن به سر منزل مقصود) بر ندارند. در واقع مى‌خواهد بگويد :

مرا ذليل مگردان به شكر اين نعمت         كه داشت دولتِ سرمد، عزيز و محترمت

روانِ تشنه ما را به جرعه‌اى درياب         چو مى‌دهند زلال خَضِر به جام جمت

دلم مقيم دَرِ توست، حرمتش مى‌دار         به شكر آنكه خدا داشته‌است محترمت[7]

ختم كن حافظ! كه گر زين گونه خوانى درس عشق         خلق، در هر گوشه‌اى، افسانه‌اى خواند ز من

خواجه در بيت ختم از زبان محبوب به خود خطاب كرده و مى‌گويد: اين گونه كه تو درس عشق را خوانده‌اى، اگر براى ديگران بازگو نمايى، در هر گوشه‌اى سخنانت را به افسانه گيرند، و يا در گفتگو خواهند آورد بى‌آنكه بدان راه يافته باشند.

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل297، ص231.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل353، ص267.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل271، ص215.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل233، ص191.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل224، ص185.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل303، ص235.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل85، ص93.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا