• غزل  47

خدا چو صورت ابروى دلرباىِ تو بست         گشادِ كار من اندر كرشمه‌هاى تو بست

هزار سرو چمن را به خاك راه نشاند         زمانه، تا قَصَبِ زَرْكِشِ قباىِ تو بست

مرا و مرغ چمن را، ز دل ببرد آرام         سحرگهان، كه دل هر دو در نواى تو بست

ز كار ما و دل غنچه صد گره بگشود         نسيم صبح، چو دل در ره هواى تو بست

مرا به بندِ تو، دورانِ چرخ راضى كرد         ولى چه‌سود؟ كه سررشته در رضاىِتو بست

چو نافه، بر دل مسكين من گره مفكن         كه عهد با سرِ زلفِ گرهگشاى تو بست

تو خود حيات دگر بودى اى زمان وصال!         خطا نگر، كه دل امّيد در وفاى تو بست

هم از نسيم تو روزى گشايشى يابد         چو غنچه، هر كه دل خويش در هواى تو بست

ز دست جور تو گفتم: ز شهر خواهم رفت         به خنده گفت: برو حافظا! كه پاى تو بست؟

گويا خواجه وصالى داشته آن را از دست داده و دراين غزل با بيانات عاشقانه‌اش تمنّاى دوباره آن را نموده، مى‌گويد :

خدا چو صورتِ ابروىِ دلرباى تو بست         گشادِ كار من اندر كرشمه‌هاى تو بست

محبوبا! ناز توست كه گره از كار عاشقانت مى‌گشايد و آنان را فريفته تر به تو مى‌سازد و به فنايشان دست مى‌زند، لذا از آن هنگام كه بنايت بر آن شد تا به كرشمه جمال و جلالت ظهور نمايى و از پنهانى بيرون آيى، گشايش كار ايشان را مى‌خواستى؛ كه: «كُنْتُ كَنْزاً مَخْفِيّاً ]ظ: خَفِيّاً[، فَأحْبَبْتُ أنْ اُعْرَفَ، فَخَلَقْتُ الخَلْقَ لِكَىْ اُعَرَفَ.»[1]  :

(گنجى پنهان بودم، پس دوستدار آن شدم كه شناخته شوم، لذا مخلوقات را آفريدم تا مرا بشناسند.) من هم يكى از عاشقانت مى‌باشم،

كرشمه‌اى كن و بازار ساحرى بشكن         به غمزه، رونقِ بازار سامرى بشكن

به باد ده سر و دستار عالمى، يعنى         كلاهْ گوشه، به آيين دلبرى بشكن

به زلف گوى، كه آيين سركشى بگذار         به طُرّه گوى: كه قلبِ ستمگرى بشكن

برون خرام و ببر گوىِ نيكى از همه كس         سزاىِ حور ده و رونقِ پرى بشكن[2]

هزار سرو چمن را به خاك راه نشاند         زمانه، تا قَصَبِ زَرْكِشِ قباىِ تو بست

معشوقا! چون قباى حسن و ملاحت را كه تنها شايسته تو بود در بر نمودى، هزاران سَرْوِ چمن از مظاهرت را در مقابل حُسن و ملاحتت خاضع و خاكسار ساختى؛ كه: ( للهِ يَسْجُدُ ما فِى السَّمواتِ وَما فِى الأرْضِ مِنْ دآبَّةٍ. )[3] : (همه آنچه در

آسمانها و همه آنچه در زمين از جمله هر جنبنده‌اى براى خدا سجده و كرنش مى‌كنند.) و نيز: «أنْتَ الَّذى سَجَدَ لَکَ سَوادُ اللَّيْلِ وَنُورُ النَّهارِ وَضَوْءُ القَمَرِ وَشُعاعُ الشَّمْسِ وَدَوِىُّ المآءِ وَحَفيفُ الشَّجَرِ، يااللهُ! لا شَريکَ لَکَ.»[4]  : (تويى كه سياهى شب و روشنايى روز و پرتو ماه و

درخشش خورشيد و صداى آب و درخت براى تو سجده و كرنش مى‌كنند. اى خدا! شريكى براى تو نيست.) و به گفته خواجه در جايى :

حسن تو هميشه در فزون باد!         رويت همه ساله لاله گون باد!

قدّ همه دلبرانِ عالم         در خدمت قامتت نگون باد!

هر سرو كه در چمن برآيد         پيش الفِ قدت، چو نون باد![5]

مرا و مرغ چمن را، ز دل ببرد آرام         سحرگهان، كه دل هر دو در نواى توبست

نه تنها موسى (على نبيّنا وآله وعليه السّلام) مرغ چمنزار مظاهر عالم، پس از اينكه كلام دلنشينت را شنيد، تمنّاى ديدار فرمود؛ كه: ( وَلمّا جآءَ مُوسى لِميقاتِنا وَكَلَّمَهُ رَبُّهُ، قالَ: رَبِّ! أرِنى أنْظُرْ إلَيْکَ. )[6]  : (و هنگامى كه موسى ]عليه السلام [ به وعده‌گاه ما آمد

و پروردگارش با او سخن گفت، عرض كرد: پروردگارا! خود را به من نشان بده، تا تو را مشاهده نمايم.)، من نيز وقت سحر چون نواى تو را شنيدم تمنّايم اين بود.

و ممكن است منظور خواجه از «مرغ چمن»، تمثيلى باشد از مظاهر عالم. بخواهد بگويد: نه تنها من، كه همه موجوداتت را نواى توست كه به وجد و طرب درآورده.

زكارِ ما و دلِ غنچه صدگره بگشود         نسيم صبح، چو دل در رَهِ هواى تو بست

خلاصه آنكه: معشوقا! نه تنها نفحات و نسيمهاى قدسى‌ات، سحرگاهان از كار بسته دلدادگان جمالت گره گشود و آنان را به تو متوجّه ساخت، از آنان هم كه هنوز در حجاب بسر مى‌بردند و از تو جز بويى نشنيده بودند گره گشايى نمود. بخواهد با اين بيان بگويد: خواجه‌ات را از نسيمهاى روح افزاى صبحگاهان كه بندگان خاصّت را با آن مى‌نوازى و به ديدارت نايل مى‌سازى، بهره‌مند نما. در جايى مى‌گويد :

مژده وصل تو كو؟ كز سر جان برخيزم         طاير قدسم و از دام جهان برخيزم

يارب! از ابرهدايت برسان بارانى         پيشتر ز آنكه چو گردى زميان برخيزم

به ولاى تو، كه گر بنده خويشم خوانى         از سر خواجگىِ كون و مكان برخيزم

تو مپندار كه از خاك سر كوى تو من         به جفاى فلك و جور زمان برخيزم[7]

و ممكن است منظور وى از «نسيم صبح»، رسول الله 9 باشد بخواهد بگويد : حضرتش  9 چون عشق تو را اختيار نموده بود، از مشكلاتِ كار عاشقانت گره گشايى مى‌نمود.

مرا به بندِ تو، دورانِ چرخ راضى كرد         ولى چه سود؟ كه سر رشته در رضاى تو بست

آرى، خواسته آدم ابوالبشر 7 و فرزندانش اين نبوده و نيست كه گرفتار زندان عالم خاكى و دنيوى باشند، كه: «ياأباذَرٍّ! ألدُّنْيا سِجْنُ المُؤْمِنِ وَجَنَّةُ الكافِرِ، وَما أصْبَحَ مُؤْمِنٌ فيها إلّا حَزيناً.»[8]  : (اى ابوذر! دنيا، زندان مؤمن و بهشت كافر است، و هيچ مؤمنى درآن

جز ناراحت و اندوهناك صبح نكرد.). اگر كسى توجّه داشته باشد، كجا ممكن است بخواهد جهان روح و ريحان پيش ازاين عالم (از عوالم و خلقتهاى تمثّلى نورى گرفته تا برزخى) را رها كند و به دار ابتلاء و ظلمت توجه نمايد؟! ولى از جايى كه اراده حضرت محبوب تعلّق گرفته تا بشر را دراين سر آورد و پس از آزمايش ( إنّا جَعَلْنا ما عَلَى الأرْضِ زيüنَةً لَها، لِنَبْلُوَهُمْ أيُّهُمْ أحْسَنُ عَمَلاً. )[9]  : (بدرستى كه آنچه را كه بر

روى زمين است جهت زينت و آرايش آن قرار داديم، تا آنها ]انسانها[ را بيازماييم ]و ببينيم  [كه كداميك عملش نيكوتر مى‌باشد.)، مقام خلافت بخشد؛ كه: ( إنّى جاعِلٌ فِى الأرْضِ خَليفَةً. )[10]  : (براستى كه من جانشينى براى خود در روى زمين قرار مى‌دهم.)

بنده را چاره‌اى جز به خواسته او تن در دادن نيست. خواجه هم مى‌گويد: «مرا به بند تو، دوران چرخ…».

و ممكن است بخواهد بگويد: محبوبا! جمالت را مشاهده نمودم و گرفتارت شدم، سپس خواستى به هجرم مبتلا سازى راضى به آن گرديدم، تنها رضايت من چه فايده دارد «سررشته، در رضاىِ تو بست.»

چو نافه، بر دل مسكين من گره مفكن[11]          كه عهد با سر زلفِ گره گشاى تو بست

محبوبا! همان‌گونه كه در ازل، در خلقت نورى و سَرِ زلفت، مرا با خود از طريق خويشم آگاه ساختى و گره از كار من باز نمودى؛ كه: ( وَأشْهَدَهُمْ عَلى أنْفُسِهِمْ: ألَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟! )[12]  : (و آنان را بر خودشان گواه گرفت كه: آيا من پروردگار شما نيستم؟!) و من

ديدمت، و ( بَلى، شَهِدْنا. )[13]   : (بله، گواهى مى‌دهيم.) گفتم؛ امروز دراين عالم خاكى‌ام نيز از طريق خويشم به خود آشنا فرما و گره گشايى، نما، تا باز ببينمت و ( بَلى، شَهِدْنا. ) گويم. «چو نافه بر دل مسكين من گره مفكن…» بخواهد بگويد :

به شكر آنكه شكفتى به كام دل اى گل!         نسيمِ وصل زمرغ سحر دريغ مدار

مراد ما همه موقوف يك كرشمه توست         زدوستان قديم اين قدر دريغ مدار

حريفِ بزم تو بودم چو ماه نو بودى         كنون كه ماهِ تمامى، نظر دريغ مدار[14]

لذا مى‌گويد :

تو خود حيات دگر بودى اى زمان وصال!         خطا نگر، كه دل امّيد در وفاى تو بست

اى روزگار وصال جانان! چه لحظات خوشى را درپى داشتى و جان تازه‌اى در كالبد مرده من مى‌دميدى! دوامت را گمان مى‌كردم و قدر آن را ندانستم، غافل از اينكه به وفاى تو دل بستن، تا من در ميان باشم، اشتباه است. آن وقتى دوام ديدارم حاصل مى‌شود كه به فناى خود راه يابم وديگر نه وصلى بماند و نه واصلى؛ كه: «إلهى! أسْأَلُکَ مَسْأَلَةَ المِسْكينِ الَّذى قَدْ تَحَيَّرَ فى رَجاهُ، فَلا يَجِدُ مَلْجَأً وَلا مَسْنَداً يَصِلُ بِهِ إلَيْکَ، وَلا يَسْتَدِلُّ بِهِ عَلَيْکَ إلّا بِکَ وَبِأرْكانِکَ وَمَقاماتِکَ الَّتى لا تَعْطيلَ لَها مِنْکَ.»[15]  :

(معبودا! من همچون مسكين و بيچاره‌اى از تو مسئلت دارم كه در اميدوارى‌اش واله و حيران گشته و لذا نه پناهگاهى مى‌يابد و نه تكيه‌گاهى كه به وسيله آن به تو واصل آمده و بر تو راهنمون شود، مگر به ]واسطه [ تو و اركان و پايه‌ها و مقامهايت كه تعطيلى از جانب تو براى آنها نيست.)، در نتيجه بخواهد بگويد :

اگر به كوى تو باشد مرا مجال وصول         رسد ز دولت وصل تو كار من به حصول

من شكسته بد حال، زندگى يابم         درآن‌زمان كه به تيغ غمت شوم مقتول[16]

هم از نسيم تو روزى گشايشى يابد         چو غنچه، هر كه دل خويش درهواى تو بست

محبوبا! همان‌گونه كه غنچه براى بازشدنش، دل به نسيمهاى صبحگاهى بسته تا گل وجودش ظاهر گردد، هر سالكى نيز چشم به راه نفحات و مشاهداتت مى‌باشد تا نسيمهاى رحمتت شامل حالش شود و به ديدارت نايل گردد. بخواهد بگويد : «أسْأَلُکَ بِسُبُحاتِ وَجْهِکَ وَبِأنْوارِ قُدْسِکَ، وَأبْتَهِلُ إلَيْکَ بِعَواطِفِ رَحْمَتِکَ وَلَطآئِفِ بِرِّکَ، أنْ تُحَقِّقَ ظَنّى بِما اُؤَمِّلُهُ مِنْ جَزيلِ إكْرامِکَ وَجَميلِ إنْعامِکَ، فِى القُرْبى مِنْکَ وَالزُّلْفى لَدَيْکَ وَالتَّمَتُّعِ بِالنَّظَرِ إلَيْکَ.»[17]  : (به انوار ]و يا عظمت [ روى ]و اسماء و صفات [ و به انوار ]مقام ذات [ پاك

و مقدّست از تو درخواست نموده، و به عواطف مهربانى و لطائف احسانت تضرّع و التماس مى‌نمايم كه گمان مرا به آنچه از بخشش فراوان و انعام نيكويت، در قرب به تو و نزديكى و منزلت در نزدت و بهره‌مندى از مشاهده‌ات آرزومندم، تحقّق بخشى.) و بگويد :

باز آى و دل تنگ مرا مونس جان باش         وين سوخته را محرم اسرار نهان باش

خون شد دلم از حسرت آن لعل روانبخش         اى درج محبّت! به همان مهر و نشان باش[18]

ز دست جور تو گفتم: ز شهر خواهم رفت         به خنده گفت: برو حافظا! كه پاى تو بست؟

با خود گفتم: به جهت بى‌مهرى و بى‌اعتنايى محبوب از شهر شيراز بيرون روم، خنديد و فرمود: هر كجا كه مى‌خواهى برو، كسى تو را پاى نبسته، هر كجا كه روى، از مملكت ما بيرون نخواهد بود. در واقع با اين بيان مى‌خواهد از سختى روزگار هجران خود خبر دهد و تمنّاى ديدار دوباره را بنمايد. در جايى مى‌گويد :

چه بودى ار دل آن ماه مهربان بودى؟         كه كارِ ما نه‌چنين بودى ار چنان بودى

به رُخ چو مهر فلك بى‌نظيرِ آفاق است         به دل، دريغ كه يك ذرّه مهربان بودى

اگر نه دايره عشق، راه بر بستى         چو نقطه حافظ بى‌دل در آن ميان بودى[19]

[1] ـ بحار الانوار، ج87، ص344.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 479، ص348.

[3] ـ نحل : 49.

[4] ـ اقبال الاعمال، ص554.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 161، ص142.

[6] ـ اعراف : 143.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 448، ص328.

[8] ـ بحار الانوار، ج77، ص80.

[9] ـ كهف : 7.

[10] ـ بقره : 30.

[11] ـ گره افكندن به نافه، بستن نخى به ناف آهوست براى جدا نمودن مُشكى كه درآن است. با اين تعبيراشاره به محروميّت از ديدن ملكوت عالم و استشمام نكردن عطر مشاهده محبوب از طريق خود ومظاهر مى‌نمايد.

[12] و 2 ـ اعراف : 172.

[13]

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 300، ص233.

[15] ـ بحار الانوار، ج94، ص96.

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 371، ص278.

[17] ـ بحار الانوار، ج94، ص145.

[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 329، ص252.

[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 556، ص398.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا