- غزل 469
چو گل هر دم به بويت جامه بر تنكنم چاك از گريبان تا به دامن
تنت را ديد گل گويى، كه در باغ چو مستان جامه را بدريد بر تن
من از دست غمت مشكل برم جان ولى دل را تو آسان بردى از من
به قول دشمنان برگشتى از دوست نگردد هيچكس با دوست، دشمن
تنت در جامه چون در جام، باده دلت در سينه چون در سيم، آهن
ببار اى شمع! اشك از ديده چون ميغ[1] كه سوز دل شود بر خلق روشن
مرو كز سينهام آه جگر سوز برآيد همچو دود از راه روزن
دلم را مشكن و در پا مينداز كه دارد در سر زلف تو مسكن
چو دل را بست در زلف تو حافظ بدينسان كار او در پا ميفكن
خواجه در ابيات اين غزل از ايّام وصال ياد فرموده، و در ضمن اظهار اشتياق به ديدار دوباره دوست نموده و مىگويد :
چو گل هر دم به بويت جامه بر تن كنم چاك از گريبان تا به دامن
محبوبا! چنانچه عنايات و نفحاتت شامل حال من شود و باز به مشاهدهات نايل آيم، چون گل كه به نسيم صبحگاهى از غنچگى جامه مىدرد، من هم از كثرتِ شوق، پيراهن بشريّت چاك خواهم نمود و خويش را از دست خواهم داد؛ كه : «إلهى! … غُلَّتى لا يُبَرِّدُها إلّاوَصْلُکَ وَلَوْعَتى لايُطْفِئُها إلّا لِقاؤُکَ، وَشَوْقى إلَيْکَ لايَبُلُّهُ إلّاَ النَّظَرُ إلى وَجْهِکَ، وَقَرارى لايَقِرُّ دُونَ دُنُوّى مِنْکَ.»[2] : (معبودا! … سوز و حرارت درونىام را جز
وصالت فرو نمىنشاند، و آتش باطنىام را جز لقايت خاموش نمىكند، و به شوقم به تو جز نظر به روى ]و اسماء و صفات [ات آب نمىزند، و قرارم جز به قرب تو آرام نمىگيرد.) و به گفته خواجه در جايى :
هماىِ اوجِ سعادت به بام ما افتد اگر تو را گذرى بر مقام ما افتد
حبابْ وار، بر اندازم از نشاط كلاه اگر ز روى تو عكسى به جام ما افتد
شبى كه ماهِ مراد از افق طلوع كند بود كه پرتو نورى به بام ما افتد[3]
تنت را ديد گل گويى كه در باغ چو مستان جامه را بدريد بر تن
معشوقا! گويا گل تو را در باغ به طراوت ديده بود كه جامه بر تن دريد. كنايه از اينكه: مظاهر دو جهان اگر عشق مىورزند، به تو مىورزند؛ زيرا اين تويى كه به اسماء و صفات خود از ملكوتشان جلوهگرى مىنمايى.
و يا بخواهد بگويد: اگر گلهاى عالم وجود (انبياء و اولياء 🙂 به جهان بشريّت خويش عنايتى ندارند، علّت آن است كه مست مشاهده جمالت گرديدهاند؛ كه : «أنْتَ الَّذى أَشْرَقْتَ الأنْوارَ فى قُلُوبِ أَوْلِيآئِکَ، حَتّى عَرَفُوکَ وَوَحَّدُوکَ ]وَجَدُوکَ [، وَأنْتَ الَّذى أَزَلْتَ الأغْيارَ عَنْ قُلُوبِ أحِبّآئِکَ، حَتّى لَمْ يُحِبُّوا سِواکَ وَلَمْ يَلْجَئُوا إلى غَيْرِکَ، أنْتَ الْمُونسُ لَهُمْ حَيْثُ أوْحَشَتْهُمُ العَوالِمُ، وَأَنْتَ الَّذى هَدَيْتَهُمْ حَيْثُ اسْتَبانَتْ لَهُمُ المَعالِمُ.»[4] : (تويى كه انوار را در دل
اوليائت تاباندى تا به مقام معرفت و توحيدت نايل آمدند] يا: تو را يافتند.[، و تويى كه اغيار را از دل دوستانت زدودى، تا غير تو را به دوستى نگرفته و به غير تو پناه نبردند، تو بودى يار و مونس آنان، آنگاه كه عالَمها آنها را به وحشت انداخت، و تو بودى كه ايشان را هدايت نمودى، آنگاه كه نشانهها براى آنان آشكار گشت.)
من از دست غمت مشگل برم جان ولى دل را تو آسان بردى از من
معشوقا! كجا و كى مىتوانم پس از آنكه تو به آسانى دل از من ربودى، به غم عشقت ننشينم و جان ندهم و در هجرت نسوزم، زيرا :
از صداى سخن عشق نديدم خوشتر يادگارى كه در اين گنبد دوّار بماند
جز دلم كو ز ازل تا به ابد عاشق اوست جاودان كس نشنيدم كه در اين كار بماند[5]
امّـا :
به قول دشمنان برگشتى از دوست نگردد هيچكس با دوست، دشمن
محبوبا! بگذار دشمنانم (زهّاد و عبّاد) مرا به طريقه دوستىام با تو، و از زهد خشك كناره گرفتنم سرزنش كنند، و به گمان خود بگويند: فلانى از دوستىاش برگشته. بايد به آنان گفت: كجا ممكن است آن كه بر فطرت و عشق حضرتش آفريده شده دست از او بكشد؟ الهى كه «نگردد هيچكس با دوست، دشمن.» به گفته خواجه در جايى :
زاهد ار راه به رندى نبرد معذور است عشق، كارىاست كه موقوف هدايت باشد
زاهد و عجب و نماز و من و مستىّ و نياز تا خود او را ز ميان با كه عنايت باشد[6]
زيـرا :
تنت در جامه، چون در جام، باده دلت در سينه، چون در سيم، آهن
خلاصه آنكه: محبوبا! اگر چه زاهد و عابد دشمن تو مىخوانندم، ولى مىدانى كه عشقت در شراشر وجودم جاى گرفته و با زبان بىزبانى گواه بر گفتهام مىدهند. در جايى مىگويد :
عشق جان سوز تو پيوسته مرا مىپرسد پادشاهى است كه يادش ز گدا مىآيد
بر ندارم دل از آن، تا نرود جان ز تنم گوش كن، كز سخنم بوى وفا مىآيد
حافظ! از باده مپرهيز، كه گل باز به باغ از پى عيش،به صد برگ ونوا مىآيد[7]
و در جاى ديگر مىگويد :
جان نهادم بهميان، شمعْ صفتاز سَرِشوق كردم ايثار، تنِ خويش ز روى اخلاص
آتشى در دل ديوانه ما درزدهاى كه چو دوديم هميشه به هوايت رقّاص[8]
ببار اى شمع! اشك از ديده خون ميغ كه سوز دل شود بر خلق روشن
در اين بيت خواجه خطاب به خود كرده و مىگويد: اى عاشقى كه در فراق معشوق خود چون شمع مىسوزى و آب مىشوى! چون ابر اشك از ديدگان فرو ريز، تا دشمنانت بدانند از دوست بر نگشته و سراسر وجودت پر از محبّت اوست. در جايى مىگويد :
افسوس! كه شد دلبر و در ديده گريان تحرير خيال خط او نقش بر آب است
در بزم دل از روى تو صد شمع بر افروخت وين طرفه كه بر روى تو صد گونه حجاب است
بىروى دلآراى تو اى شمع دلفروز! دل رقص كنان بر سر آتش چو كباب است[9]
مرو كز سينهام آهِ جگر سوز بر آيد همچو دود از راه روزن
اى دوست! مبادا اگر به وصلت نايلم فرمودى، باز به فراقت مبتلا سازى، تا آه جگر سوز از سينه بر آرم و معلوم گردد كه باز در دلم آتش بر افروختهاى، به گفته خواجه درجايى:
مرو، كه در غم هجر تو از جهان برويم بيا! كه پيش تو از خويش هر زمان برويم
نشان وصل به ما دِهْ به هر طريق كه هست كه بارى از پى وصل تو بر نشان برويم
مگو: كه حافظ! از اين در برو براى خدا كه هرچه رأى تو باشد، جز اين بر آن برويم[10]
(سخنى است عاشقانه)
دلم را مشكن و در پا ميانداز كه دارد در سر زلف تو مسكن
معشوقا! حال كه عالم طبعم را با حقيقتم قرين قرار دادهاى و نمىتوانم هموارهات ببينم، دلم را مشكن و در پا ميفكن و مگذار از ديدارت گهگاهى بىبهره باشم. در جايى مىگويد :
باز آى و دل تنگ مرا مونس جان باش وين سوخته را محرم اسرار نهان باش
خون شد دلم از حسرت آن لعل روانبخش اىدرج محبّت! بههمان مهر و نشانباش[11]
و در جاى ديگر مىگويد :
خستگان را چو طلبباشد و قوّت نبود گر تو بيداد كنى شرط مروّت نبود
چو چنين نيك ز سر رشته خود بىخبرم آن مبادا كه مددكارى و فرصت نبود[12]
لذا مىگويد :
چو دل را بست در زلف تو حافظ بدينسان كار او در پا ميفكن
خواجه در اين بيت، بيان گذشته را به عبارت ديگر ياد آور شده. بخواهد بگويد :
ثوابت باشد اى داراى خرمن! اگر رحمى كنى بر خوشه چينى
اگر چه رسم خوبان تند خويىاست چه باشد گر بسازى با غمينى؟[13]
[1] ـ در بعضى نسخهها: «ببار اى شمع! اشك از چشم خونين»
[2] ـ بحار الانوار، ج94، ص149 ـ 150.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل226، ص212.
[4] ـ اقبال الاعمال، ص349.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل263، ص210.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل245، ص199.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل279، ص221.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل353، ص267.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل58، ص76.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل446، ص326.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل329، ص252.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل165، ص144.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل571، ص409.