• غزل  468

چندان كه گفتم غم با طبيباندرمان نكردند مسكينْ غريبان

آن گل كه هر دم، در دست خارى است         گو: شرم بادت از عندليبان!

ما درد پنهان، با يار گفتيم         نتوان نهفتن درد از طبيبان

يارب! امان ده تا باز بيند         چشم محبّان، روىِ حبيبان

درجِ محبّت بر مهر خود نيست         يارب! مبادا كام رقيبان

اى منعم! آخر، بر خوانِ وصلت         تا چند باشم از بى نصيبان؟

حافظ! نگشتى رسواىِ گيتى         گر مى‌شنيدى پندِ اديبان

از تمام ابيات غزل ظاهر مى‌شود كه خواجه به فراق طولانى مبتلا گشته و از هيچ طريقى گشايشى حاصل نمى‌شده، تقاضاى گشوده شدن گره از كارش را نموده، مى‌گويد :

چندان كه گفتم غم با طبيبان         درمان نكردند مسكينْ غريبان

هر چند غم عشقِ محبوب خود را با طبيبان و استادانم مى‌گويم، به درمان مسكين ديدار و غريب دور افتاده از منزلگاه قربش كه در حجاب عالم طبيعت مانده است، نمى‌پردازند. يا مرا لايق درگاهش نمى‌دانند، و يا نمى‌توانند درمانم كنند؛ وگرنه چرا بايد همواره عندليبان و عاشقان جمالش در محروميّت و هجران بسر برند.

آن گل كه هر دم، در دست خارى است         گو: شرم بادت از عندليبان!

معشوقى را كه هر لحظه با رقيبان مى‌نشيند و عاشقانش را به داغ فراق مبتلا مى‌سازد، بگو: شرمت باد از عندليبان محروم! (سخنى است عاشقانه بر طبق گفتار عشّاق مجازى) در واقع گله از طولانى شدن ايّام فراق مى‌نمايد. در جايى مى‌گويد :

كارم ز دور چرخ به سامان نمى‌رسد         خون شد دلم ز درد و به درمان نمى‌رسد

سيرم ز جان خود به دل راستان، ولى         بيچاره را چه چاره؟ كه فرمان نمى‌رسد[1]

ما دردِ پنهان، با يار گفتيم         نتوان نهفتن، درد از طبيبان

اينكه گفتم: چرا محبوبم با خار مى‌نشيند و از من چهره مى‌پوشد، دردى است پنهانى؛ اگر با او نگويم، با كه بگويم؟ و يا اگر با طبيبان و آنان كه مى‌توانند معالجه درد من بنمايند در ميان نگذارم، به چه كس اظهار نمايم؟

و يا بخواهد بگويد: درد پنهان با يار را از طبيبان و راهنمايان چگونه مى‌توان پنهان داشت، بايد آگاهشان ساخت تا شايد كارى بكنند. در جايى مى‌گويد :

دردمندى كه كند درد نهان پيش طبيب         درد او بى سببى، قابل درمان نشود

عشق مى‌ورزم و امّيد كه اين فنّ شريف         چون هنرهاى دگر، موجبِ حرمان نشود[2]

يارب! امان ده، تا باز بيند         چشمِ محبّان، روىِ حبيبان

پروردگارا! تا فرصت جوانى و عمر و سلامتى باقى است، اجازه فرما تا عاشقانت ديگر بار رويت را ببينند، با اين همه :

دُرجِ محبت بر مِهر خود نيست         يارب! مبادا كام رقيبان!

مى‌ترسم اگر به سر لطف آيى و بخواهى بازت ببينم، با ناز و عشوه‌اى كه تو را با عاشقانت مى‌باشد، از سر مهر بيرون شوى و مرا بگذارى و به كام رقيبانم شوى. در جايى مى‌گويد :

اى سَرْوِ نازِ حُسن! كه خوش مى‌روى به ناز         عشّاق را به ناز تو، هر لحظه صد نياز

فرخنده باد طالع نازت! كه در ازل         ببريده‌اند بر قد سروت، قباى ناز

آن را كه بوى عنبر زلف تو آرزوست         چون‌عود گو بر آتش‌سوزان بسوز و ساز[3]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

دوش مى‌گفت: كه فردا بدهم كام دلت         سببى ساز خدايا! كه پشيمان نشود

حُسنِ خلقى ز خدا مى‌طلبم روى تو را         تا دگر خاطرما، از تو پريشان نشود[4]

اى منعم! آخر، بر خوانِ وصلت         تا چند باشم، از بى نصيبان؟

اى محبوبى كه همواره مرا از الطاف خود بهره‌مند و از نعمتهاى گوناگونت عنايتها مى‌فرمايى! تا كى بر خوان نعمت وصلت مرا نمى‌نشانى و تا چند از آن بى‌بهره باشم؟ بخواهد بگويد : «وَلِقآئُکَ قُرَّةُ عَيْنى، وَوَصْلُکَ مُنى نَفْسى، وَإلَيْکَ شَوْقى، وَفى مَحَبَّتِکَ وَلَهى، وَإلى هَواکَ صَبابَتى، وَرِضاکَ بُغْيَتى، وَرُويَتُکَ حاجَتى، وَجِوارُکَ طَلَبى، وَقُرْبُکَ غايَةُ سُوْلى.»[5] : (و لقايت نور چشم من، و وصالت تنها آرزوى جان و روحم، و شوقم منحصر

به تو، و شيفتگى‌ام در محبّتت، و سوز و حرارت عشقم براى دوستى توست، و خشنوديت تنها مقصودم، و ديدارت حاجتم، و جوار تو خواسته‌ام، و نزديكى به تو نهايت خواهشم مى‌باشد.) و به گفته خواجه در جايى :

بى‌تو اى سرو روان! با گل و گلشن چه كنم؟         زلفِ سنبل چه كشم؟ عارض سوسن چه كنم؟

مددى گر به چراغى نكند آتشِ طور         چاره تيرهْ شبِ وادى ايمن چه كنم؟

خون من ريختى از ناوكِ دلدوزِ فراق         خود بگو، با تو من اى ديده روشن! چه كنم؟[6]

حافظ! نگشتى رسواىِ گيتى         گر مى‌شنيدى پندِ اديبان

اى خواجه! چرا گفتار آنان كه تو را از عشق منع مى‌كردند گوش ندادى تا رسواى جهان شوى.

و يا بخواهد بگويد: اگر پند آنان كه در مقام ادب و تربيت تو بر مى‌آمدند مى‌شنيدى، امروز از وصال دوست بهره‌ها داشتى و اين گونه در آتش هجران نمى‌سوختى و در عاشقى رسواى جهان نمى‌شدى. در جايى مى‌گويد :

دوستان! وقت‌گل آن بِهْ، كه به‌عشرت‌كوشيم         سخنِ پير مغان است؛ به جان بنيوشيم

نيست در كس كرم و وقتِ طرب مى‌گذرد         چاره آن است، كه سجّاده به مى بفروشيم

گل بجوش آمد و از مىِ نزديمش آبى         لاجرم، ز آتشِ حرمان‌و هوس مى‌جوشيم[7]

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل241، ص196.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل240، ص196.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل306، ص238.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل240، ص196.

[5] ـ بحار الانوار، ج94، ص148.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل394، ص293.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل412، ص304.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا