• غزل  466

بالا بلندْ عشوهْگرِ سروِ ناز منكوتاه كرد، قصّه زهد دراز من

ديدى دلا! كه آخرِ پيرىّ و زهد و علم         با من چه كرد ديده معشوقْ باز من؟

از آب ديده بر سر آتش نشسته‌ام         كو فاش كرد در همه آفاق رازِ من

مى‌ترسم از خرابى ايمان، كه مى‌برد         محراب ابروى تو حضورِ نماز من

مست است يار و ياد حريفان نمى‌كند         يادش بخير ساقىِ مسكين نواز من!

يارب! كى آن صبا بوزد، كز نسيم او         گردد شَمامه كَرَمش كارْ سازِ من؟

برخود چو شمع، خنده زنان گريه مى‌كنم         تا با تو سنگدل، چه كند سوز و ساز من؟

نقشى بر آب مى‌زنم از گريه حاليا         تا كى شود قرين حقيقت، مجاز من

محمود را دمى كه به آخر رسيد عمر         مى‌داد جان به زارى و مى‌گفت: اياز من

گفتم به دلقِ زُرق، بپوشم نشانِ عشق         غمّاز بود اشك و عيان كرد راز من

زاهد! چو از نمازِ تو كارى نمى‌رود         هم مستى شبانه و راز و نياز من

ياران به ناز و نعمت و ما غرق محنتيم         يارب بساز كار من اى كارساز من!

حافظ ز غصّه سوخت، بگو حالش اى صبا؟         با شاهِ دوستْ پرورِ دشمنْ گدازِ من

خواجه در اين غزل از اوّلين ديدار و اوّلين فراقش خبر داده، و ضمن گله گذارى، اظهار اشتياق به ديدار ديگر بارش نموده و مى‌گويد :

بالا بلندْ عشوهْ گرِ سروِ نازِ من         كوتاه كرد، قصّه زهد دراز من

سالها در زهد خشك بسر مى‌بردم و از حقيقت خبرى نداشتم، ناگاه يارِ بى‌نظيرم با عشوه خود، كه جلال و جمالش را در هم آميخته بود، جلوه‌اى نمود و عبادات و زهد خشك را از من ستانيد. در جايى مى‌گويد :

شاهدان، گر دلبرى زينسان كنند         زاهدان را، رخنه در ايمان كنند

هر كجا آن شاخِ نرگس بشكفد         گلرخانش، ديده نرگسْ دان كنند

عاشقان را بر سر خود حكم نيست         هر چه فرمان تو باشد آن كنند.[1]

امّـا  :

ديدى دلا! كه آخرِ پيرىّ و زهد و علم         با من چه كرد، ديده معشوقْ باز من؟

چشم معشوق باز من بود كه در پيرى بدانجا كشيدم كه از زهد و علم و هرچه دارم بگذرم و گرفتار معشوق بى‌همتايم گردم. با اين بيان مى‌خواهد سخن ا ز روزگار هجران فعلى‌اش به ميان آورد و بگويد :

روزگارى است، كه ما را نگران مى‌دارى         مخلصان را، نه به وضع دگران مى‌دارى

گوشه چشم رضايى، به منت باز نشد         اين چنين عزّت صاحبنظران مى‌دارى؟[2]

لذا مى‌گويد :

از آب ديده بر سر آتش نشسته‌ام         كو فاش كرد در همه آفاق راز من

دوست، پس از آنكه مرا فريفته خود، و قصّه زهد دراز مرا كوتاه نمود، به فراقم مبتلا ساخت، به گونه‌اى كه اشك از ديدگانم جارى گشت. عوض آنكه سرشكم آبى به آتش درونم بپاشد، شعله‌هاى آن را بر افروخته‌تر نمود و موجبات رسوايى و ملامت دشمنانم را فراهم ساخت. در جايى مى‌گويد :

گر كميتِ اشكِ گلگونم نبودى تندرو         كى شدى پيدا به گيتى، راز پنهانم چو شمع؟

آتش مِهر تو را، حافظ عجب در سر گرفت         آتش‌دل، كى به‌آب ديده بنشانم چو شمع؟[3]

مى‌ترسم از خرابىِ ايمان، كه مى‌برد         محرابِ ابروى تو، حضورِ نماز من

محبوبا! با ديدارت زهد و علم را از من ستانيدى، مى‌ترسم ديگر بار اگر جلوه نمايى، محراب ابروان و جذبات جمالى‌ات چنان مرا از من بستاند، كه ايمان و حضور ظاهرى‌ام را هم از من بگيرد. در واقع با اين بيان، تقاضاى ديدار دوباره را نموده، تا به كلّى از خود برهد و وصال دائمى‌اش دست دهد و هجرانش پايان يابد، به گفته خواجه در جايى :

در خرابات مغان، گر گذر افتد بازم         حاصلِ خرقه و سجّاده، روان در بازم

ور چو پروانه دهد دستِ فراغ البالى         جز بدان عارضِ شمعى، نبود پروازم

همچو چنگم به كنار آر و بده كام دلم         يا كه چون نِىْ ز لبانت نفسى بنوازم[4]

مست است يار و ياد حريفان نمى‌كند         يادش به خير، ساقىِ مسكين نواز من!

علّت آنكه دوست مرا مورد لطف خود قرار نمى‌دهد، آن است كه در مقام عزّت قرار دارد و مست منزلت خويش است و نمى‌خواهد كسى در جايگاهى كه او راست از خود دم زند، ياد آن روزى به خير كه عنايتها به من داشت و به نوازشى مرا دل خوش مى‌نمود! به گفته خواجه در جايى :

روز وصلِ دوستداران، ياد باد         ياد باد آن روزگاران، ياد باد

گرچه ياران فارغند از ياد من         از من ايشان را هزاران ياد باد[5]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

دل‌از من بُرد و روى از من نهان كرد         خدا را، با كه اين بازى توان كرد؟

چرا چون لاله خونين دل نباشم؟         كه با من نرگس او، سر گران كرد

عدو! با جانِ حافظ آن نكردى         كه تير چشم آن ابرو كمان كرد[6]

يارب! كى آن صبا بِوَزَد، كز نسيمِ او         گردد شمامه كَرَمش، كار سازِ من؟

كى مى‌شود باز نفحات جان بخش دوست وزيدن گيرد، تا از پيام عطر آسايش مشام جانم زنده شود و هجرانم پايان يابد. در جايى مى‌گويد :

اى نسيم سحر! آرامگهِ يار كجاست؟         منزل آن مَهِ عاشق كُش عَيّار كجاست؟

شبِ تار است و رَهِ وادى ايمن در پيش         آتش طور كجا؟ وعده ديدار كجاست؟

عاشقِ خسته، ز درد غمِ هجران تو سوخت         خود نپرسى‌تو كه آن‌عاشقِ غمخوار كجاست؟[7]

بر خود چو شمع، خنده زنان گريه مى‌كنم         تا با تو سنگدل، چه كند سوز و ساز من

محبوبا! پس از آنكه به وصالت پذيرفتى‌ام، و سپس به هجرت مبتلايم نمودى، بر حال خويش چون شمع مى‌سوزم و مى‌گريم كه از زهد و علم بازماندم و لطفت بر من دوام نداشت. در جايى مى‌گويد :

دلبر برفت و دلشدگان را خبر نكرد         يادِ حريف شهر و رفيقِ سفر نكرد

من ايستاده، تا كُنَمش جان فدا چو شمع         او خود گذر به‌من چو نسيم سحر نكرد

گفتم مگر به گريه دلش مهربان كنم         در سنگ خاره، قطره باران اثر نكرد[8]

نمى‌دانم سوز و آهم با تو چه خواهد كرد. آيا به سر لطف خواهى آمد و باز مى‌پذيرى‌ام، و يا با سنگدلى و بى‌عنايتى، درد درونى‌ام را زيادتر مى‌گردانى تا از خويش بيرون شوم و همگى تو را باشم؟ در جايى مى‌گويد :

با دلِ سنگينت، آيا هيچ در گيرد شبى         آهِ آتش بار و سوزِ ناله شبگير ما؟

تير آه ما ز گردون بگذرد جانا! خموش         رحم‌كن بر جان خود،پرهيز كن از تير ماه[9]

با اين همه :

نقشى بر آب مى‌زنم از گريه حاليا         تا كِىْ شود قرينِ حقيقت مجازِ من

آرى، گريه و زارى عاشق تا زمانى كه از او اثرى باقى است و وصل و واصلى در ميان مى‌باشد، نقش بر آب زدن است؛ زيرا معشوق نمى‌خواهد با وجود خود، كسى دم از خويشتن زند، امّا اگر عاشق در فراق يارش نگريد، چه مى‌تواند بكند؟ خواجه هم مى‌خواهد بگويد: حال كه نمى‌پذيريى‌ام دست از گريه وزارى خود بر نخواهم داشت، و نقشى بر آب مى‌زنم تا «قرين حقيقت شود مجازِ من»، و روزى در تو محو گردم و به خود راهم دهى و گريه و زارى‌ام هم به تو، نه بر تو باشد. در جايى مى‌گويد :

اى غائب از نظر! به خدا مى‌سپارمت         جانم بسوختىّ و به دل دوست دارمت

صد جوى آب بسته‌ام از ديده در كنار         بر بوىِ تخمِ مِهر، كه در دل بكارمت

مى‌گريم و مرادم از اين چشمِ اشكبار         تخمِ محبّت است كه در دل بكارمت

بارم ده از كرم بَرِ خود، تا به سوز دل         در پاى دمبدم، گهر از ديده بارمت[10]

محمود را دمى كه به آخر رسيد عمر         مى‌داد جان به زارى و مى‌گفت: اَياز من

چگونه مى‌توان به عاشق گفت: از معشوق خود چشم بپوش و آرام گير. ملاحظه كن، سلطان محمود تا وقت جان دادن از اياز (معشوق خود) ياد مى‌نمود. كنايه از اينكه: معشوقا!

عشقت‌نه‌سرسرى‌است،كه‌از سر به در شود         مهرت نه عارضى است، كه جاىِ دگر شود

عشقِ تو در وجودم و مِهر تو در دلم         با شير اندرون شد و با جان به در شود

حافظ، سر از لحد بدر آرد به پاى بوس         گر خاك او، به پاى شما، پى سپر شود[11]

با اين همه :

گفتم: به دلقِ زرق بپوشم نشانِ عشق         غمّاز بود اشك و عيان كرد راز من

با خود گفتم: سرّ خويش را در عشق به محبوب حقيقى‌ام با دلق زهد و عبادت ظاهرى پنهان نمايم. چنان كردم، ولى اشك ديدگانم رسوايم نمود و راز درونى‌ام را فاش ساخت. به گفته خواجه در جايى :

ماجراىِ دل سرگشته، نگويم با كس         زآنكه جز تيغِ غمت، نيست كسى دمسازم

سرّ سوداى تو در سينه بماندى پنهان         چشمِ تر دامن اگر، فاش نكردى رازم[12]

زاهد! چو از نماز تو كارى نمى‌رود         هم مستى شبانه و راز و نياز من

اى زاهد! چه شده كه نه از نماز تو و نه از مستى و راز و نياز من كارى ساخته نيست؟ و هر دو در هجران بسر مى‌بريم، تو ندانسته، و من دانسته؛ امّا بايد دست از كار خود بر نداريم. در جايى مى‌گويد :

صوفى! بيا كه خرقه سالوس بركشيم         وين نقش زرق را خطِ بطلان به سر كشيم

كارى كنيم، ورنه خجالت بر آورد         روزى كه رَختِ جان به جهان دگر كشيم[13]

ياران به ناز و نعمت و ما غرقِ محنتيم         يارب! بساز كار من اى كار ساز من!

محبوبا! همه ياران را در ناز و نعمت وصال مى‌نگرم و خود را در محنت هجران. با خواسته تو چه مى‌توانم كردن؟ «يارب، بساز كار من اى كار ساز من!» و مگذار بيش از اين گرفتار هجران باشم. به گفته خواجه در جايى :

صنما! با غمِ عشق تو چه تدبير كنم؟         تا به كى در غم تو، ناله شبگير كنم؟

آنچه در مدّت هجر تو كشيدم، هيهات!         در دو صد نامه، محال است كه تحرير كنم

با سر زلف تو، مجموعِ پريشانى خويش         كو مجالى؟ كه يكايك، همه تقدير كنم[14]

حافظ ز غصّه سوخت، بگو حالش اى صبا!         با شاهِ دوستْ پرورِ دشمنْ گدازِ من

اى نسيمهاى جان پرورى كه به كوى جانان گذر مى‌كنيد و پيام عاشقانش را به او مى‌بريد! و يا اى مقرّبين درگاه دوست كه به آنجا راه داريد! با او بگوييد: اى معشوقى كه عاشقانت را مى‌پرورى و آتش به جان دشمنانت مى‌افكنى! خواجه‌ات از غصّه فراق و دورى‌ات سوخت، او را از نظر ميانداز. به گفته خواجه در جايى :

كشته غمزه خود را به زيارت مى‌آى         زآنكه‌بيچاره،همان دل نگران است كه بود[15]

و نيز در جايى مى‌گويد :

گرچه افتاد ز زلفش گرهى در كارم         همچنان، چشمِ گُشاد از كرمش مى‌دارم

به صد امّيد نهاديم در اين مرحله پاى         اى دليلِ دل گمگشته! فرو مگذارم

چون منش در گذر باد نمى‌يارم ديد         با كه گويم كه بگويد سخنى با يارم؟

ديده بخت، به افسانه او شد در خواب         كو نسيمى ز عنايت كه كند بيدارم؟[16]

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل215، ص179.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل564، ص403.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل361، ص272.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل407، ص301.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل198، ص166.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل167، ص146.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل95، ص100.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل166، ص145.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل7، ص43.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل49، ص70.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل225، ص186.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل407، ص301.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل424، ص312.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل423، ص312.

[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل237، ص194.

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل433، ص318.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا