- غزل 465
اى روىِ ماهْ منظرِ تو، نوبهارِ حُسن!خال و خط تو، مركز لطف و مَدار حسن!
در چشم پر خمار تو پنهان فنونِ سحر در زلف بىقرار تو پيدا قرارِ حسن
ماهى نتافت چون رُخَت از برج نيكويى سروى نخاست چون قدت از جويبار حسن
خرّم شد از ملاحت تو عهد دلبرى فرّخ شد از لطافت تو روزگار حسن
از دام زلف و دانه خال تو در جهان يك مرغ دل نماند نگشته شكار حسن
دايم به لطف، دايه طبع از ميان جان مىپرورد به ناز تو را در كنار حسن
گِرْدِ لبت بنفشه از آن تازه و تر است كآب حيات مىخورد از جويبار حسن
حافظ طمع بريد كه بيند نظير دوست ديّار نيست غير تو اندر ديار حسن
خواجه در اين غزل، در مقام توصيف محبوب خويش، و اظهار اشتياق به ديدار او مىگويد :
اى روىِ ماه منظر تو، نوبهار حسن! خال و خط تو مركزِ لطف و مدار حسن!
معشوقا! تو در طراوت و حُسْن يگانهاى، و جمالت در تازگى و بر افروختگى بىنظير است، و خال و خطت، كه به جلال و جمالت اشاره دارند، باز جمال تو را آشكار مىسازند. در نتيجه مىخواهد بگويد: مظاهر جلالى و جمالى عالم، پرتوى از حسن جلال و جمالت مىباشد. در جايى مىگويد :
اى آفتابْ آينه دار جمال تو! مشكِ سياه، مجمره گردانِ خال تو
در اوج ناز و نعمتى، اى پادشاه حسن! يارب! مباد تا به قيامت زوال تو
تا آسمان، ز حلقه به گوشان ما شود كو عشوهاى، ز ابروى همچون هلال تو؟[1]
در چشمِ پر خمار تو پنهان فنونِ سحر در زلف بىقرار تو پيدا قرارِ حُسن
محبوبا! چشمان مست و جذبات جمالىات عاشقان، بلكه عالم را به خود جذب، و آرامش را (دانسته و ندانسته) از آنها گرفته. تنها زلف و كثرات است كه در سايه خود حُسن تو را پنهان نگاه داشته و به فريفتگانت اجازه ديدارت را نمىدهند؛ كه: (بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَىْءٍ)[2] : (ملكوت و باطن هر چيزى به دست اوست.) و نيز :
(وَإنْ مِنْ شَىْءٍ إلّا عِنْدَنا خَزآئِنُهُ، وَما نُنَزِّلُهُ إلّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ )[3] : (و هيچ چيزى نيست جز
آنكه گنجينههاى آن نزد ما ]و اسماء و صفات [ است، و ما آن را جز به اندازه مشخّص ] به عالم خَلقْ [ فرو نمىفرستيم.) و جز از طريق آنان نمىتوان با ديده دل ديدت تا آرامش حاصل شود. در جايى مىگويد :
غلامِ نرگس مست تو، تاجدارانند خرابِ باده لعل تو، هوشيارانند
به زير زلفِ دوتا، چون گذر كنى، بينى كه از يمين و يسارت، چه بىقرارانند
خلاص حافظ از آن زلفِ تابدار مباد كه بستگان كمند تو، رستگارانند[4]
ماهى نتافت چون رُخَت از برجِ نيكويى سروى نخاست چون قدت از جويبار حسن
خلاصه آنكه: محبوبا! در عالم چون تو به حسن و زيبايى و در نيكويى و جمال نديدم. چرا چنين نباشى؟ كه تو هرچه دارى به خود دارى، و ديگران هرچه دارند به تو دارند. در جايى مىگويد :
روشنىِ طلعتِ تو، ماه ندارد پيش تو گُل، رونقِ گياه ندارد[5]
و در جاى ديگر مىگويد :
يارم چو قدح به دست گيرد بازارِ بُتان شكست گيرد[6]
و نيز در جايى مىگويد :
باغِ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است؟ شمشادِ سايه پرور من از كه كمتر است؟[7]
لذا مىگويد :
خرّم شد از ملاحت تو، عهدِ دلبرى فرّخ شد از لطافتِ تو، روزگار حسن
معشوقا! هر جمالى كه در اين عالم و جهان ديگر دلربايى و ملاحت دارد، خرّمى و دلربايى را از تو وام گرفته؛ و هر حسنى كه به لطف و بر افروختگى مشهور گشته، به تو آن را داشته و دارد؛ كه: «وَبِأسْمآئِکَ الَّتى غَلَبَتْ أرْكانَ كُلِّ شَىْءٍ … وَبِنُورِ وَجْهِکَ الَّذى أضآءَ لَهُ كُلُّ شَىْءٍ. يا نُورُ! يا قُدُّوسُ!»[8] : (و ] از تو درخواست مىكنم [ به اسمائت كه بر اركان و
شراشر وجود هر چيزى چيره گشته … و به نور روى ]و اسماء و صفات [ات كه هر چيزى بدان روشن و نورانى است. او نور! اى پاك از هر چيز!) به گفته خواجه در جايى :
بهحسن خُلق و وفا،كس به يار ما نرسد تو را در اين سخن انكار كار ما نرسد
اگرچه حسن فروشان، بهجلوه آمدهاند كسى بهحسن وملاحت؛ بهيار ما نرسد[9]
از دام زلف و دانه خال تو در جهان يك مرغِ دل نماند، نگشته شكار حسن
اى دوست! مظاهر و كثراتت را در عالم ظهور دادى و با فريفتگىهاى مجازىِ آنها همه را، دانسته و ندانسته، (به ملكوتشان كه جمال و جلال تو مىباشد.) جذب و به دام خويش افكندهاى. «يك مرغِ دل نماند، نگشته شكار حُسن»، و در نتيجه مىخواهد بگويد: مظاهر اگر عشق مىورزند، به جمال تو عشق مىورزند. به گفته خواجه در جايى :
كس نيست، كه افتاده آن زلفِ دو تا نيست در رهگذرى نيست، كه دامى ز بلا نيست
از بَهْرِ خدا، زلف ميآراى، كه ما را شبنيست،كه صد عربده با باد صبا نيست
چون چشم تو دل مىبرد از گوشه نشينان دنبال تو بودن، گنه از جانب ما نيست[10]
دايم به لطف دايه طبع از ميان جان مىپرورد به ناز، تو را در كنار حسن
معشوقا! سالكين همواره در كنار دايه طبع و مجاهدات تو را پرورش مىدهند و از رخسارت پرده و حجابهاى عالم طبيعت را بر كنار مىزنند، تا حُسنت را از ملكوت خويش آشكار ببينند؛ كه: (وَ مَنْ جاهَدَ، فَإنَّما يُجاهِدُ لِنَفْسِهِ )[11] : (و هركس
بكوشد، تنها به نفع خودش كوشيده و مجاهده مىنمايد.) و نيز: (وَالَّذينَ جاهَدُوا فينا، لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا، وَإنَّ اللهَ لَمَعَ المُحْسِنينَ )[12] : (و مسلّما كسانى را كه در ] راه [ ما مجاهدت
مىكنند، به راههاى خود رهنمون خواهيم شد، و همانا خداوند با نيكوكاران است.) و همچنين: «إمْلِكُوا أنْفُسكُمْ بِدَوامِ جِهادِها.»[13] : (با مجاهده و كارزار پيوسته، مالك نفسهايتان
شويد.) و نيز: «فى مُجاهَدَةِ النَّفْسِ كَمالُ الصَّلاحِ.»[14] : (كمال شايستگى تنها در مجاهده و
جهاد با نفس حاصل مىشود.) و نيز: «مَنْ لَمْ يُجاهِدْ نَفْسَهُ، لَمْ يَنَلِ الفَوْزَ[15] : (هركس با نَفْس خويش مجاهده نكند، هرگز به رستگارى نايل نخواهد شد.)
گِردِ لبت؛ بنفشه از آن تازه و تر است كآب حيات مىخورد از جويبار حسن
دلبرا! اينكه بنفشه و ديگر مظاهر را همواره به ترى و تازگى و زيبايى و مشاهده مىكنم، بدين جهت است كه آنان همواره آب حيات و زيبايى را لحظه به لحظه از
لب تو مىگيرند. در نتيجه مىخواهد بگويد: همه موجودات حسن و طراوت را از تو وام گرفتهاند. در جايى مىگويد :
تُركمن، چون جُعد مشكين،گرِد كاكُل بشكند لاله را دل خون كند، بازار سنبل بشكند
ور خرامان، سروِ گلبارش كند ميلِ چمن سرو را از پا در اندازد، دلِ گل بشكند[16]
و در جاى ديگر مىگويد :
گر تو بدينجمال و فرّ، سوى چمن گذر كنى سوسن و سرو و گل به تو، جمله شوند مقتدى[17]
حافظ طمع بريد كه بيند نظير دوست ديّار نيست غير تو اندر ديار حسن
محبوبا! كجا و كى خواجهات چون تو را در حسن و جمال مىتواند بيابد، تا مورد توجّهاش قرار دهد. «ديّار نيست غير تو اندر ديار حُسن»
در ضمير ما نمىگنجد به غير از دوست كس هر دو عالم را به دشمن ده، كه ما را دوست بس
خاطرم وقتى هوس كردى، كه بينم چيزها تا تو را ديدم، نكردم جز به ديدارت هوس[18]
و محتمل است اين غزل و غزل گذشته، در مدح رسول الله 9 و يا يكى از اوصيائش : باشد، اگرچه بعضى ابياتِ دو غزل شاهد بر خلاف آن است.
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل491، ص355.
[2] ـ يس : 83.
[3] ـ حجر : 21.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 226، ص187.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 200، ص168.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 274، ص217.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 44، ص67.
[8] ـ اقبال الاعمال، ص707.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل139، ص127.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل101، ص104.
[11] ـ عنكبوت: 6.
[12] ـ عنكبوت: 69.
[13] ـ غرر و درر موضوعى، باب جهاد النفس، ص50.
[14] و 6 ـ غرر و درر موضوعى، باب جهاد النفس، ص51.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل151، ص135.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل591، ص424.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل324، ص249.