- غزل 464
اى خسروِ خوبان! نظرى سوى گدا كنرحمى به من سوخته بىسر و پا كن
درد دل درويش و تمنّاى نگاهى زآن چشم سيه، مست بهيك غمزهدوا كن
گر لاف زند ماه كه مانَد به جمالت بنماى رخ خويش و مَهْ انگشت نما كن
اى سرو چمان! از چمن و باغ زمانى بخرام در اين بزم و دو صد جامه قبا كن
شمع و گل و پروانه و بلبل همه جمعند اى دوست بيا رحم به تنهايى ما كن
با دلشدگان، جور و جفا تا به كى آخر؟ آهنگِ وفا تركِ جفا بَهرِ خدا كن
مشنو سخن دشمن بدگوى خدا را با حافظ مسكين خود اى دوست! وفا كن
خواجه در اين غزل اظهار اشتياق به دوست و تمنّاى ديدار او و نجات از فراق را نموده و مىگويد :
اى خسرو خوبان! نظرى سوىِ گدا كن رحمى به من سوخته بىسر و پا كن
اى معشوقى كه در خوبى و حسن يگانهاى، به گدايان و سوختگان ديدارت نظرى فرما و مورد ترحّم و عنايت خويش قرار ده؛ كه: «الهى! اُنْظُرْ إلَىَّ نَظَرَ مَنْ نادَيْتَهُ فَأجابَكَ، وَاسْتَعْمَلْتَهُ بِمَعونَتِکَ فَأطاعَکَ، يا قريباً لا يَبْعُدُ عَنِ المُغْتَرِّ بِهِ! وَيا جَواداً لا يَبخَلُ عَمَّنْ رَجا ثَوابَهُ.»[1] : (معبودا! به من چشم كسى كه او را خواندى و اجابتت نمود، و با يارى خود به
عملش گماردى و اطاعتت نمود، بنگر. اى نزديكى كه هرگز از فريفته خويش دور نمىشوى! و اى بخشندهاى كه هرگز بر آن كه اميد به پاداشت دارد بخل نمىورزى!)
دردِ دلِ درويش و تمنّاىِ نگاهى زآن چشم سِيَهْ، مست به يك غمزه دوا كن
محبوبا! با چشمان سياه و خمار آلود و جذبات جمالى و ناز و غمزه كشنده جلالىات، مرا از خويش بستان و با نگاهى، دلِ درويشت را بدست آر و داروى درد درونىاش گرد. در جايى مىگويد :
اى خرّم از فروغِ رُخَت، لاله زار عمر! باز آ، كه ريخت بىگلِ رويت، بهار عمر
دى درگذار بود و نظر سوىِ ما نكرد بيچاره دل، كه هيچ نديد از گذار عمر[2]
گر لاف زند ماه كه مانَد به جمالت بنماى رخ خويش و مَهْ انگشت نما كن
خواجه در اين بيت با ذكر ماه و انگشت نما شدنش در شب چهارده به بزرگى و تمامى، مىخواهد به عظمت معشوق خود در جمال و كمال اشاره كند و بگويد : محبوبا اگر ماه بَدْر بخواهد با تماميّتش در مقابل تو اظهار وجود كند، و بگويد من در جمال بىنظير و انگشتنما گشتهام؛ جمال زيباى خود را بنما، تا ماه و همه صاحب جمالان به زيبايى تو اشاره كنند؛ در واقع، با اين بيان تمنّاى ديدار دوست را مىنمايد. در جايى مىگويد :
به چشمِ مِهر اگر با من، مَهْام را يك نظر بودى از آن سيمينْ بَدَن كارم به خوبى، خوبتر بودى
اگر بُرقَع برافكندى از آن روىِ چو مَهْ روزى مداماز نرگس مستش،جهان پر شور و شر بودى[3]
لذا باز مىگويد :
اى سروِ چمان! از چمن و باغ زمانى بِخرام در اين بزم و دو صد جامه قبا كن
محبوبا! سرو قامتت را بىپروا لحظهاى در ميان چمنزار مظاهر به تجلّيات اسمايى و صفاتى براى عاشقانت جلوه ده، و به بزم ايشان قدم نه، تا همه از خود بيرون شوند و گريبان چاك زنند. در جايى مىگويد :
هماىِ اوجِ سعادت، به دام ما افتد اگر تو را گذرى، بر مقام ما افتد
حباب وار، بر اندازم از نشاط كُلاه اگر ز روى تو عكسى، به جام ما افتد
شبى كه ماهِ مُراد از افق طلوع كند بُوَد كه پرتو نورى، بهبام ما افتد[4]
شمع و گل و پروانه و بلبل همه جمعند اى دوست! بيا رحم به تنهايى ما كن
محبوبا! همه عاشق و معشوقهاى مجازى در كنار هم به عيش و نوشند، جز من بينوا كه به تنهايى و در فراق معشوق خود بسر مىبرم. آخر اى دوست! رحمى به تنهايى من كن و از هجرانم خلاصى بخش.
جانا! تو را كه گفت، كه احوال ما مپرس؟ بيگانه گرد و قصّه هيچ آشنا مپرس
زآنجا كه لطف شامل و خُلق كريم توست جرمِ گذشته عفو كن و ماجرا مپرس
هيچ آگهى ز عالم درويشىاش نبود آنكس كه با تو گفت:كه درويش را مپرس[5]
با دلشدگان، جور و جفا تا به كى آخر؟ آهنگ وفا، تركِ جفا، بَهْرِ خدا كن
معشوقا! تا كى به عشّاقت جفا مىورزى و به هجرانشان مىنشانى؟ براى خدا عنايتى به ايشان نموده و آهنگ وفا بنما و وصالشان نصيب گردان. به گفته خواجه در جايى :
باز آى ساقيا! كه هواه خواهِ خدمتم مشتاق بندگىّ و دعاگوىِ دولتم
زآنجا كه فيضِ جام سعادت، فروغ توست بيرون شدن نماى، ز ظلماتِ حيرتم
من كز وطن سفر نگزيدم به عمر خويش در عشق ديدن تو، هواه خواهِ غربتم
دورم به صورت از دَرِ دولتسراىِ دوست ليكن به جانِ و دل، ز مقيمان حضرتم[6]
مشنو سخن دشمن بدگوى، خدا را با حافظ مسكين خود اى دوست! وفا كن
دلبرا! با اين بنده عاشقِ مسكينت، به رسم وفادارى عمل فرما و خشنودى دشمنانم مخواه. در جايى مىگويد :
روزگارى است كه ما را نگران مىدارى مخلصان را، نه به وضع دگران مىدارى
گوشه چشم رضايى، به منت باز نشد اين چنين،عزّتِ صاحبنظران مىدارى؟
چونتويى نرگسِباغِ نظر اىچشم وچراغ! سر چرا بر من دلخسته گران مىدارى؟[7]
[1] ـ اقبال الاعمال، 686.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل291، ص227.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل598، ص428.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل266، ص212.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل321، ص247.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل385، ص287.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل564، ص403.