- غزل 463
افسر سلطانِ گل پيدا شد از طَرْفِ چمنمقدمش يارب مبارك باد بر سرو و سمن!
خوش بهجاى خويشتنبود ايننشست خسروى تا نشيند هر كسى اكنون به جاى خويشتن
تا ابد معمور باد اين خانه كز خاك درش هر نفس با بوى رحمن مىوزد باد يمن
خاتم جم را بشارت ده به حسن خاتمت كاسم اعظم كرد از او كوتاه دستِ اهرمن
خِنگ چوگانىِ چرخت رام شد در زير زين شهسوارا! خوش به ميدان آمدى گويى بزن
جويبار ملك را آب از سر شمشير توست تو درخت عدل بنشان، بيخِ بدخواهان بكن
شوكت پور پشنگ و تيغ عالم گير او در همه شهنامهها شد داستان انجمن
بعد از اين نشكفت اگر با نكهت خلق خوشت خيز دار صحراى ايران نافه مشك ختن
گوشه گيران انتظار جلوه خوش مىكشند برشكن طَرْفِ كلاه و برقع از رخ بر فكن
اى صبا بر ساقى بزم اتابك عرضه دار تا از آن جام زر افشان جرعهاى بخشد به من
مشورت با عقل كردم، گفت: حافظ ! مى بنوش ساقيا! مىده به قولِ مستشارِ موتمن
از بيت نهم و دهم اين غزل :
گوشهگيران، انتظارِ جلوه خوش مىكشند بر شكن طَرْفِ كلاه و بُرقَع از رخ برفكن
اى صبا! بر ساقى بَزمِ اتابك عرضه دار تا از آنجام زر افشان،جرعهاى بخشد بهمن
ظاهر مىشود كه خواجه و دوستان هم طريقش در اثر شماتت دشمنان (زاهد، واعظ و شيخ) انزوا بسر برده و نمىتوانستند با خاطرى آسوده به سير و سلوك و ذكر و مراقبه كامل بپردازند، تا به شهودِ حضرت محبوب نايل گردند، و در انتظار آن بودهاند كه پيروزى، نصيب سلطان اتابك شود تا بتوانند آزادانه به كار خود ادامه دهند؛ لذا پس از پيروزى وى، ابيات اين غزل را در مدح و دعايش سروده و مىگويد: افسر سلطان …، و در بيت دهم، از صبا و نفحات الهى تقاضاى نفحهاى كه وى را به پيروزى رسانده مىنمايد؛ امّا نفحه پيروزمندانه معنوى را، و سپس مىگويد :
مشورت با عقلكردم، گفت:حافظ! مىبنوش ساقيا! مىْ ده به قولِ مستشارِ موتمن
آرى، عقل در طريق شناسايى حقّ سبحانه، در اسم و صفت و ذات به تمام معنى، عاجز است؛ امّا از دعوت به آنها كوتاهى نداشته و گفتارش با همه عاقلان اين
است كه بايد او را شناخت حقّ شناختن؛ كه: «بِالعُقُولِ يُعْتَقَدُ التَّصديقُ بِاللهِ.»[1] : (با
عقلهاست كه مىتوان به تصديق به خدا معتقد شد.) و نيز: «بِالعُقولِ يُعْتَقَدُ مَعْرِفَتُهُ.»[2] : (با
عقلهاست كه مىتوان به معرفت و شناخت خدا معتقد شد ] نه اينكه شناخت پيدا نمود [) و به گفته خواجه در جايى :
من و انكار شراب؟ اين چه حكايت باشد غالباً اين قدرم عقل و كفايت باشد[3]
و در جايى مىگويد :
حاشا كه من به موسمِ گُل، تركِ مِىْ كنم من لافِ عقل مىزنم، اينكار كى كنم؟[4]
خواجه هم مىخواهد بگويد: در اين ميان كه سخنانى از مدح پادشاه زمان داشتم، با عقل مشورت نمودم كه حال تكليف من چيست؟ گفت: مِىْ بنوش، او به كار خود، و تو به كار خود؛ محبوبا! حال كه عقل سخنش با من اين است كه مِىْ بنوشم، تو هم از مىْ دادن مضايقه مفرما. «ساقيا! مِىْ ده به قولِ مستشار موتمن»
[1] ـ بحارالانوار، ج4، ص230، از روايت 3.
[2] ـ بحار الانوار، ج4، ص235، از روايت 6.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل245، ص199.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل400، ص296.