- غزل 461
حاليا مصلحت وقت در آن مىبينمكه كشم رخت به ميخانه و خوش بنشينم
جز صراحىّ و كتابم نبود يار و نديم تا حريفان دغا را به جهان كم بينم
بس كه در خرقه سالوس زدم لاف صلاح شرمسارِ رخِ ساقىّ و مِى رنگينم
جام مِىْ گيرم و از اهل ريا دور شوم يعنى از اهل جهان، پاكدلى بگزينم
سر به آزادگى از خلق برآرم چون سرو گر دهد دست كه دامن ز جهان برچينم
سينه تنگ من و بار غم او هيهات! مرد اين بارِ گران نيست دلِ مسكينم
دل و جانم به خيال سر زلفِ تو بسوخت ور گوا بايدت اينك نَفَس مُشكينم
بر دلم گَرْدِ ستمهاست خدا را مپسند كه مكدَّر شود آيينه مهر آگينم
بنده آصف عهدم، دلم آزرده مكن كه اگر دم زنم از چرخ، بخواهد كينم
من اگر رند خراباتم اگر حافظ شهر اين متاعم كه تو مىبينى و كمتر زينم
آرى، بشر اگر رها بماند و عنايات و نفحات رحمانى پروردگارش دمبدم او را در نيابد، همواره در غفلت فرو رفته، با اهل باطل نشستن را تمنّا داشته و عمر در نادانى بسر مىبرد؛ و چنانچه نفحات الهى براى بنده وزيدن گيرد و وى از آن بهره بردارى نمايد، او را به وادى تفكّر فرو برده، از جهل و غفلت به خود مىآيد و در راه بندگى، مصممّتر مىشود، و اگر كمالى را داراست، به كمال بالاتر توجّه مىكند، پس بايد ساكنين در هر حال منتظر نفحات الهى بوده و از آن استقبال كنند؛ كه: «إنّ لِرَبِّكُمْ فى أيّامِ دَهْرِكُمْ نَفَحاتٍ، ألا! فَتَعَرَّضُوا لَها.»[1] : (براستى كه براى پروردگارتان در روزهاى عُمرتان
نسيمهايى است. هان! پس خود را در معرض آنها قرار دهيد.) و در روايت ديگر است كه: «ألا! فَتَرَصَّدُوا لَها»[2] : (آگاه باشيد! پس آماده و چشم به راه آنها باشيد.) گويا خواجه
هم در اين غزل در مقام بيان مطلب فوق بوده، مىگويد :
حاليا، مصلحتِ وقت در آن مىبينم كه كِشَم رَخْت به ميخانه و خوش بنشينم
جز صراحىّ و كتابم نبود يار و نديم تا حريفان دَغا را به جهان كم بينم
حال كه عنايات حضرت دوست شامل حالم گرديده، مصلحت خود را آن
مىبينم كه به تمام معنى مراقب او بوده و جز به جمال وى با مطالعه كتاب الهى، و يا كتاب وجودم، و يا مشاهده كتاب عالم هستى، و يا كتابهايى كه مرا به دوست بيشتر متوجّه سازد، نظر نداشته باشم، و يار و همنشينان غافل را رها كرده و كمتر ببينم.
بس كه در خرقه سالوس زدم لافِ صلاح شرمسار رُخِ ساقىّ و مِىِ رنگينم
جامِ مِىْ گيرم و از اهل ريا دور شوم يعنى از اهل جهان، پاكدلى بگزينم
صلاح و مصلحت بينى كار عاقلان است، نه كار عاشقان. آنان كه چنيناند قشريّون و كسانى مىباشند كه در خودبينى و شرك و عبادات بىاخلاص بسر مىبرند. پس بايد از خرقه سالوس و زهد ريايى بيرون شده و طريق فطرت و اخلاص پيش گيرم و از گذشته خود شرمسار باشم كه چرا به دوست عشق نورزيدم و مراقب جمال او نبوده و اخلاص در عمل نداشتهام؛ لذا: «جام مِىْ گيرم و از اهل ريا دور شوم»، و ديگر با زهّاد و سالوس صفتان نخواهم نشست، و به مراقبه و اخلاص در عمل پرداخته و با پاكدلان خواهم نشست. در جايى مىگويد :
صلاحاز ما چهمىجويى؟كه مستان را صلا گفتيم به دورِ نرگسِ مستت، سلامت را دعا گفتيم
دَرِ ميخانه را بگشا، كه هيچ از خانقه نگشود گرت باور بود، ورنه، سخن اين بود و ما گفتيم[3]
و در جاى ديگر مىگويد :
در خراباتِ مغان گر گذر افتد بازم حاصل خرقه و سجّاده، روان در بازم
صحبت حور نخواهم، كه بود عين قصور با خيال تو اگر با دگرى پردازم[4]
و يا پاكدلى و اخلاص در عمل را اختيار مىكنم و رياكارى را كنار خواهم گذاشت. به گفته خواجه در جايى :
صوفى، نهاد دام و سَر حُقّه باز كرد بنياد مكر، با فَلَكِ حُقّهْ باز كرد
اى دل! بيا، كه ما به پناه خدا رويم زآنچِ آستينِ كوته و دستِ دراز كرد
فردا كه پيشگاه حقيقت شود پديد شرمنده رهروى، كه عمل بر مجاز كرد[5]
سَر به آزادگى از خلق بر آرم چون سرو گر دهد دست كه دامن ز جهان بر چينم
چنانچه چون سرو از قيد تعلّقات و هواهايم آزاد شوم و دامن از آنها برچينم، فرياد حرّيت و از خلق بريده شدن بر خواهم آورد. كنايه از اينكه: رسيدن به اين منزلت، براى من و هر سالك موحّدى افتخار است؛ كه: «ألْوُصْلَةُ بِاللهِ فِى الإنْقِطاعِ عَنِ النّاسِ.» [6] : (وصول به خدا تنها در گسستن و بريدن از مردم حاصل مىشود.) و نيز :
«سَلامَةُ الدّينِ فِى اعْتِزالِ النّاسِ.» [7] : (سلامت دين در كنارهگيرى از مردم است.) و
همچنين: «فِى اعْتِزالِ أبْنآءِ الدُّنْيا جِماعُ الصَّلاحِ.» [8] : (تمام شايستگىها در كنارهگيرى از فرزندان ]و اهل [ دنيا حاصل مىشود.)
سينه تنگ من و بارِ غم او، هيهات! مرد اين بارِ گران، نيست دلِ مسكينم
بار غم عشق او را كجا بدن عنصرى و سينه تنگ و دل مسكين و بيچاره همچو منى مىتواند كشيد؟ اگر عالم طبيعتم قادر بر اين بار گران بود، آسمانها و زمين و كوه
و ساير موجودات هم قادر بر آن بودند و حضرت دوست نمىفرمود: (فَأبَيْنَ أنْ يَحْمِلْنَها)[9] : (پس همه از تحمّل آن سرباز زدند.) اين بار را جز لطيفه ربّانى و فطرت
همه انسانها، و يا انسان كامل قادر بر كشيدنش نبود؛ كه: (وَحَمَلَهَا الإنْسانُ )[10] : (و تنها انسان آن را حمل نمود.) آن كس اين بار را كشيد، كه خود و هرچه جز دوست بود را فراموش كرد،[11] و جز اُنس به او را اختيار نكرد[12] و ديوانهوار امانت ولايت و
عشقش را تحمّل نمود؛ كه: (إنَّهُ كانَ ظَلُوماً جَهُولاً)[13] : (بدرستى كه او بسيار ستمگر و نادان است.) و به گفته خواجه در جايى :
آسمان بار امانت نتوانست كشيد قرعه فال، به نام من ديوانه زدند
آتش آن نيست، كه بر خنده او گريد شمع آتش آن است، كه در خرمن پروانه زدند[14]
و ممكن است منظور از «بارِ غم»، غم فراق باشد؛ لذا مىگويد :
دل و جانم به خيال سَرِ زُلف تو بسوخت ور گوا بايدت اينك نَفَسِ مُشكينم
اى دوست! در تمنّاى رسيدن به كمالات نفسانى، و يا معرفت خويشتن، و يا شناختن تو از طريق كثرات و با كثرات، دل و عالم خيالى و عنصرى و جان خويش را فدا كردم. در جايى مىگويد :
زهى خجسته، زمانى كه يار باز آيد به كام غمزدگان، غمگسار باز آيد
در انتظار خدنگش، همى طپد دلِ صيد خيال آنكه به رسمِ شكار باز آيد
مقيم بر سر راهش نشستهام چون گَرد به آن هوس كه بر اين رهگذار باز آيد[15]
گواه اين گفتارم، سخنان مُشكين و عطر آگين من است كه اهل دل از هر بيتش استشمام عشق و محبّت و شوق به تو مىكنند.
بر دلم گَرْدِ ستمهاست، خدا را مپسند كه مكدَّر شود آيينه مِهْر آگينم
محبوبا! با اينكه از جانبت ستمها در هجرت به من رسيد و دل و جانم سوختى، و هرچه داشتم از من ستاندى و هموارهام دور از ديدارت نگاه داشتى، سخنى نگفته و صبر پيشه كردم؛ بيش از اينم در فراق خويش مگذار تا دل پر محبّتم از تو آزرده خاطر شود. سخنى است عاشقانه، وگرنه عاشق به نابودى و سوختن خود در مقابل معشوقش مايل است، چون مىداند وصالش جز با سوخته شدن هجران ميّسر نخواهد شد. در جايى مىگويد :
دل از من بُرد و روى از من نهان كرد خدا را، با كه اين بازى توان كرد؟
چرا چون لاله خونين دل نباشم؟ كه با من نرگس او، سرگران كرد
كجا گويم كه با اين دردِ جانسوز طبيبم، قصد جان ناتوان كرد؟
بدان سان سوخت دل امشب كه بر من صراحى گريه و بربط، فغان كرد
ميان مهربانان كِىْ توان گفت كه يار من چنين گفت و چنان كرد؟[16]
بنده آصفِ عهدم، دلم آزرده مكن كه اگر دم زنم از چرخ، بخواهد كينم
من اگر رند خراباتم، اگر حافظ شهر اين متاعم كه تو مىبينى و كمتر زينم
بيت اوّل سخنى است عاشقانه، و تهديدى است كه عُشّاق مجازى به معشوقهاى خود مىكنند؛ و يا تهديد و سخنى است با زاهدان و بدگويان؛ و در
بيت ختم خواجه در مقام اين است كه بگويد: محبوبا! مرا متاعى براى خريدارى تو، جز رندى و حافظ شهر بودن نيست، و بلكه از اين هم كمتر مىباشم؛ كه: «إلهى! إنَّ اخْتِلافَ تَدْبيرِکَ وَسُرْعَةَ طَوآءِ مَقاديرِکَ مَنَعا عِبادَکَ العارِفينَ بِکَ عَنِ السُّكُونِ إلى عَطآءٍ وَ اليَأْسِ مِنْکَ فى بلاءٍ، إلهى! مِنّى ما يَليقُ بِلُوْمى، وَمِنْکَ ما يَليقُ بِكَرَمِکَ، إلهى! وَصَفْتَ نَفْسَکَ بِاللُّطْفِ وَالرَّأْفَةِ لى قَبْلَ وُجُودِ ضَعْفى، أفَتَمْنَعُنى مِنْهُما بَعْدَ وُجُودِ ضَعْفى؟!»[17] : (معبودا! بدرستى كه پى
در پى آمدن تدبير تو و زود در هم پيچيدن و گذشت تقديراتت، بندگان عارف و شناساى تو را از آرام گرفتن به عطايت، و نوميد شدن از تو هنگام بلا و گرفتارى جلوگيرى مىكنند. معبودا! آنچه از جانب من است، سزاوار پستى من و آنچه از جانب توست، سزاوار لطف و كرم توست، معبودا! قبل از وجود ناتوانىام، خود را به لطف و مهربانى به من توصيف نمودى، آيا پس از وجود ناتوانىام مرا از آن دو باز مىدارى؟!)
[1] ـ بحار الانوار، ج71، ص221.
[2] ـ بحار الانوار، ج77، ص168.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل458، ص335.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل407، ص301.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل219، ص182.
[6] ـ غرر و درر موضوعى، باب العزلة،249.
[7] و 5 ـ غرر و درر موضوعى، باب العزلة، ص49.
[9] و 2 و 5 ـ احزاب: 72.
[11] ـ بنابر اينكه «انسان» از مادّه «نسيان» آمده باشد.
[12] ـ بنابر اينكه «انسان» از مادّه «انس» آمده باشد.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 174، ص151.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل282، ص222.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 167، ص146.
[17] ـ اقبال الاعمال، ص348.