• غزل  455

اگر برخيزد از دستم كه با دلدار بنشينمز جام وصل، مِىْ نوشم، زباغ خلد گل‌چينم

شراب تلخ صوفى سوز، بنيادم نخواهد برد         لبم بر لب نه اى ساقى! و بِستان جانِ شيرينم

لبت شكّر به‌مستان‌داد وچشمت مِىْبه‌ميخواران         منم كز غايت حرمان نه با آنم نه با اينم

مگر ديوانه‌خواهم‌شد در اين‌سودا كه‌شب‌تاروز         سخن با ماه مى‌گويم، پرى در خواب مى‌بينم

چو هر خاكى كه باد آورد فيضى بود ز انعامت         ز حال بنده ياد آور، كه خدمتكار ديرينم

نه هر كو نقش نظمى زد، كلامش دلپذير آمد         تَذَرْوِ طُرْفه مى‌گيرم، كه چالاك است شاهينم

وگر باور نمى‌دارى رو از صورتگر چين پرس         كه مانى نسخه مى‌خواهد، ز نوكِ كلك مشكينم

وفادارىّ و حق گويى نه كار هر كسى باشد         غلام آصفِ دوران، جلال الحقّ والدّينم

از اين غزل ظاهر مى‌شود خواجه به قرب دوست راه داشته، تمنّاى بالاترين مقام معنوى را (به دليل بيت دوّم) كه بقاء بعد از فناست نموده؛ و در ضمن گله‌اى هم از معشوق داشته. مى‌گويد :

اگر برخيزد از دستم كه با دلدار بنشينم         ز جام وصل مِىْ نوشم، ز باغِ خُلْد گل چينم

اى كاش! قدرت آن را داشتم كه باز روزى انس با محبوب مى‌گرفتم، و وصال دائمى‌ام ميسّر مى‌گشت، و همواره از مشاهده جمالش بهره‌مند، و از بهشت رخسارش گلِ مراد خود مى‌چيدم. بخواهد بگويد: «إلهى! هذا ذُلّى ظاهِرٌ بَيْنَ يَدَيْکَ، وَهذا حالى لا يَخْفى عَلَيْکَ، مِنْکَ أطْلُبُ الوُصُولَ إلَيْکَ، وَبِکَ أسْتَدِلُّ عَلَيْکَ؛ فَاهْدِنى بِنُورِکَ إلَيْکَ، وَأقِمْنى بِصِدْقِ العُبُودِيَّةِ بَيْنَ يَدَيْکَ.»[1] : (بار الها! اين ذلّت و خوارى من است كه در پيشگاهت

آشكار است، و اين حال من است كه بر تو پوشيده نيست، از تو وصالت را خواستارم، و به تو، بر تو راهنمايى مى‌جويم؛ پس با نورت مرا به خويش رهنمون شو، و با بندگى راستين در پيشگاهت برپا دار.) و به گفته خواجه در جايى :

اگر آن طاير قدسى ز درم باز آيد         عمر بگذشته، به پيرانه سرم باز آيد

كوسِ نو دولتى از بام سعادت بزنم         گر ببينم كه مَهِ نو سفرم باز آيد

آرزومند رُخ چون مَهِ شاهم حافظ!         همّتى، تا به سلامت ز درم باز آيد[2]

ولى افسوس! كه تنها :

شراب تلخ صوفى سوز، بنيادم نخواهم برد         لبم بر لب نِهْ اى ساقىّ! و بستان جان شيرينم

جذبات دو آتشه و تماشاى تجلّيات پرشور دائمى‌ات اگر نصيبم گردد، نمى‌توانم آرامش خاطر پيدا كنم. بوسيدن و آب حيات از لبت گرفتن است كه به كمال والايم نايل مى‌سازد. «لبم بر لب نِهْ اى ساقىّ! و بستان جان شيرينم». بخواهد بگويد: «إلهى! اُطْلُبْنىِ بِرَحْمَتِکَ حَتّى أصِلَ إلَيْکَ، وَاجْذِبْنى بِمَنِّکَ حَتّى اُقْبِلَ عَلَيْکَ.»[3] : (معبودا! با رحمتت مرا

بخوان تا به وصالت نايل آيم، و با عطايت مرا جذب نما تا بر تو روى آورم.)

لبت، شكّر به مستان داد و چشمت مى به ميخواران         منم كز غايت حرمان، نه با آنم، نه با اينم

اى دوست! همه سالكين را با الطاف خود مى‌نوازى، و از گفتار شيرينت حيات مى‌بخشى، و از جذباتت به خود متوجّه مى‌سازى؛ امّا اين منم كه در محروميّت بسر مى برم؛ نه مستم كه بهره‌اى از شيرينى گفتارت گيرم؛ و نه مِى دائمى از تو مى‌ستانم تا جذبات و تجلّياتت را همواره ببينم. بخواهد بگويد: «إلهى! كَيْفَ تَكِلُنى وَقَدْ تَوَكَّلْتَ لى؟! وَكَيْفَ اُضامُ وَأنْتَ النّاصِرُلى؟! أمْ كَيْفَ لا تُحْسِنُ أحْوالى وَبِکَ قامَتْ؟!»[4] : (معبودا! چگونه

مرا به خود واگذار مى‌كنى در صورتى كه تو خود متكفّل و عهده‌دار ] امور [ من هستى؟! و چگونه مقهور و مظلوم مى‌شوم و حال آنكه تو خود ياورم مى‌باشى؟! يا چگونه محروم و نوميد شوم در حالى كه تو خود به من مهربان هستى؟! … يا چگونه آرزوهايم را نوميد مى‌سازى در صورتى كه آنها بر درگاه تو فرود آمده؟! يا چگونه احوال مرا نيكو نمى‌گردانى و حال آنكه حالات من تنها به تو قائم و پابرجاست؟!)

مگر ديوانه خواهم‌شد در اين سودا كه شب تا روز         سخن با ماه مى‌گويم، پرى در خواب مى‌بينم

معشوقا! ياد روى تو مرا بدان داشته كه به سوداى جمالت، ديوانه‌وار، در خواب و بيدارى با ماه رويان سخن داشته باشم. كنايه از اينكه: هرچه زودتر مرا از ديدارت بهره‌مندساز؛ كه: «إلهى! لا تُغْلِقُ عَلى مُوَحِّديکَ أبْوابَ رَحْمَتِکَ، وَلا تَحْجُبْ مُشْتاقيکَ عَنِ النَّظَرِ إلى جَميلِ رُويَتِکَ. إلهى! نَفْسٌ أعْزَزْتَها بِتَوْحيدِک، كَيْفَ تُذِلٌّها بِمَهانَةِ هِجْرانِکَ؟![5] : (معبودا!

درهاى رحمتت را به روى موحّدانت مبند، و مشتاقانت را از مشاهده ديدار زيباست محجوب مگردان، بار الها! نَفْسى را كه با توحيدت گرامى داشتى، چگونه با پستى هجرانت خوار مى‌نمايى؟!)

چو هر خاكى كه باد آورد، فيضى بود ز اِنعامت         ز حال بنده يادآور، كه خدمتكار ديرينم

محبوبا! هر نعمت حقير و كوچكى كه از جانب تو به من رسد، فيضى است از عطايايت، و آن را پذيرايم؛ كه: «إنَّ لِلّهِ سُبْحانَهُ فِى السَّرّآءِ نِعْمَةَ الإفْضالِ، وَفِى الضَّرّآءِ نِعْمَةَ التَّطْهيرِ.»[6] : (براستى كه خداوند سبحان، در حال خوشى و فراخ، نعمت فضل و احسان

را ] بر بندگان روا [ داشته، و در حال سختى و گرفتارى، نعمت تطهير و پاكيزه نمودن ]از گناهان و غفلتها[ را.) چنانچه نسيمهاى بنده نوازى و رحمتت را به وزش درآوردى، براى اين بنده در هجران مانده و خدمتكار ديرينه‌ات، الطاف بى پايانت را همراه بنما، تا شايد بكلّى از خويش بِرَهَم و به تو پيوندم؛ كه: «اللّهُمَّ! أسْأَلُکَ قَليلاً مِنْ كَثيرٍ، مَعَ حاجَةٍ بى إلَيْهِ عَظيمَةٍ، وَغِناکَ عَنْهُ قَديمٌ. و هُوَ عِنْدى كَثيرٌ، وَهُوَ عَلَيْکَ سَهْلٌ يَسيرٌ[7] : (خداوندا!

من اندكى از ] نعمتهاى [ بسيار و فراوانت را خواهانم، در حالى كه نياز عظيم و كلان بدان
دارم و تو نيز از ديرباز ]و همواره[ از آن بى‌نياز بوده‌اى. و آن ]با وجود اينكه[ در نزد من بسيار و زياد است، ولى براى تو آسان و اندك مى‌باشد.)

نه هركو نقش نظمى زد، كلامش دلپذير آمد         تَذَرْوِ طُرْفه مى‌گيرم، كه چالاك است شاهينم

وگر باور نمى‌دارى، رُو از صنعتگر چين پرس         كه مانى نسخه مى‌خواند ز نوك كلك مشكينم[8]

وفادارىّ و حق گويى، نه كار هر كسى باشد         غلام آصف دوران، جلال الحقّ والدّينم

خواجه در اين سه بيت، به پر مغزى اشعار خود از نظر ذكر حقايق اشاره نموده و مى‌گويد: دلپذيرى ابيات و اشعار مرا ديگران ندارند؛ زيرا گفتار من برخوردار از حقايقى مى‌باشد كه از ديدار پر شور محبوبم بدست آورده‌ام. و بهره‌هايى است كه شاهين تيز پروازِ ديده دلم از مشاهداتش آورده. چنانچه باور نداريد، از صورتگر چينى بپرسيد. كه او نسخه كلام مرا مى‌خواند.

كنايه از اينكه: من اگر سخنى مى‌گويم، حقايق را مى‌نگارم، و ديگران از لفظ و عبارت من اقتباس مى‌كنند. حضرت محبوب از من پياده كردن مشاهداتم را مى‌خواهد، نه كلامى بى‌محتوا.

الحقّ بيشتر ابيات خواجه چنين است. در جايى مى‌گويد :

حسن اين نظم از بيان مستغنى است         بر فروغ خور نجويد كس دليل

آفرين بر كلك نقّاشى كه داد         بِكْرِ معنى را چنين حُسنى جميل

عقل در حُسنش نمى‌يابد بَدَل         طبع در لطفش نمى‌بيند بديل

معجز است اين شعر، يا سحر حلال؟!         هاتف آورد اين سخن، يا جبرئيل؟!

كس نداند گفت شعرى زين نمط         كس نيارد سُفت دُرّى زين قبيل[9]

و نيز در جايى مى‌گويد :

مبادا جز حساب مطرب و مى         اگر حرفى كشد كلك دبيرم[10]

لذا در بيت ختم مى‌گويد: «وفادارىّ و حق گويى، نه كار هر كسى باشد.»

[1] ـ اقبال الاعمال ص349.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 121، ص116.

[3] ـ اقبال الأعمال، ص350.

[4] ـ اقبال الاعمال، ص348.

[5] ـ بحارالانوار، ج94، ص144.

[6] ـ غرر و درر موضوعى، باب النّعمة، ص386.

[7] ـ اقبال الاعمال، ص58.

[8] ـ گفته‌اند: صورتگران چينى با روميان سخنى داشته‌اند كه كسى نمى‌تواند نظير ما نقش بكشد. بنامى‌گذارند تا در اتاقى پرده‌اى بكشند. هركدام در يك طرف مشغول شوند. چينيان به كار صورت‌گرىمى‌پردازند، ولى روميان در طرف ديگر، ديوار را چون آينه جلا مى‌دهند. چون عمل هر دو به پايانمى‌رسد. پرده را كنار زده، آنچه چينيان كشيده بودند، عيناً در آينه پرداختْ شده رُوميان منعكس مى‌يابندو جوابگوى چينيان مى‌گردد. كه مى‌گفتند: مثل آنان، كسى نقش نمى‌كشد. خواجه هم از اين تمثيلاستفاده كرده.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل373، ص279.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل447، ص327.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا