- غزل 453
نمازِ شامِ غريبان چو گريه آغازمبه مويههاى غريبانه قصّه پردازم
به يادِ يار و ديار آنچنان بگريم زار كه از جهان ره و رسمِ سفر بر اندازم
من از ديارِ حبيبم، نه از بلاد رقيب مُهَيْمنا! به رفيقانِ خود رسان بازم
خداى را مددى اى دليل راه كه من به كوى ميكده ديگر عَلَم بر افرازم
خرد ز پيرى من كى حساب برگيرد كه باز با صنمى، طفل عشق مىبازم
بجز صبا و شمالم نمىشناسد كس عزيز من! كه بجز باد نيست همرازم
هواى منزِلِ يار، آب زندگانى ماست صبا! بيار نسيمى ز خاك شيرازم
سرشكم آمد و عيبم بگفت روى به روى شكايت از كه كنم؟ خانگى است غمّازم
ز چنگ زهره شنيدم كه صبحدم مىگفت : مريد حافظِ خوش لهجه خوش آوازم
از تمام اين غزل بر مىآيد كه خواجه را پس از ديدارى، فراق حاصل شده، اظهار اشتياق دوباره بهآن نموده؛و ممكناست با ابيات اينغزل بخواهد اشاره به محروميّت خود از ديدار عهد ازلى بنمايد؛ و يا بخواهد با اين ابيات اظهار اشتياق به ديدار استادش كه از وى دور افتاده نموده، بيت هفتم شاهد بر معناى اخير است، مىگويد :
نماز شامِ غريبان چو گريه آغازم به مويههاى غريبانه، قصّه پردازم
آرى، عزاى عاشق دلباخته و شام غريبانش (پس از مشاهده محبوبش) وقتى است كه بىديدار او بسر برد. مىگويد: در شام غريبان و عزاى دورى از دلدار و محبوب حقيقى خويش، و يا از محروميّت ديدار عهد ازلى، نماز و توجّه خود را به او، با گريه آغاز خواهم نمود، تا شايد مرا مورد لطف خود قرار داده و به هجرانم پايان دهد. در جايى مىگويد :
ز گريه مردمِ چشمم، نشسته در خون است ببين كه در طلبت، حالِ مردمان چون است
ز دَوْرِ بادهِ، به جان راحتى رسان ساقى! كه رنجِ خاطرم از جورِ دور گردون است
از آن زمان كه ز دستم برفت يارِ عزيز كنار ديده من، همچون رودِ جيحون است[1]
لذا باز مىگويد :
به يادِ يار و ديار آنچنان بگريم زار كه از جهان، رَه و رسمِ سفر براندازم
سفر از عالم جان به جسم بود كه مرا به جدايى و فراق مبتلا ساخت و عهد ازلم را فراموش نمودم، آنقدر مىگريم و فزع و زارى مىكنم، تا از خويش بيرون شوم و توجّهم از عالم جسم بريده گردد، و باز به عالم جان آشنا، و دوباره به مشاهده جمال محبوب نايل آيم. به گفته خواجه در جايى :
غُسل در اشكزدم، كاهلطريقتگويند : پاك شو اوّل و پس ديده بر آن پاك انداز
چشم آلوده، نظر از رُخ جانان دور است بر رُخ او، نظر از آينه پاك انداز[2]
چرا چنين نباشم؟ كه :
من از ديارِ حبيبم، نه از بلاد رقيب مُهَيْمِنا! به رفيقان خود رسان بازم
نشيمنگاه من ديار دوست و قرب او را اختيار نمودن بود و مىباشد؛ كه: (إنَّ المُتَّقينَ فى جَنّاتٍ وَنَهَرٍ، فى مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَليکٍ مُقْتَدِرٍ)[3] : (بدرستى كه اهل تقوى در
باغها و نهرهايى در جايگاه صدق و راستى نزد پادشاه مقتدر مىباشند.)
و همنشين با ملكوتيان و محرمان عالم قدس شدن بوده و هست، نه اين سرا كه شيطان را بهرهها از بندگان حضرت دوست است. محبوبا! مرا به ديارى كه دوستانم پيش از من در اين جهان بدان راه يافتند و به مشاهده جمال و كمال و اسماء و صفاتت نايل گشتند، رهنمون شو. در جايى مىگويد :
سينه مالامالِ درد است اى دريغا! مرهمى دل ز تنهايى به جان آمد، خدا را همدمى
چشمِ آسايش كه دارد زين سپهر گرم رو؟ ساقيا! جامى بياور تا بر آسايم دمى
گريهحافظ چهارزد پيشاستغناى دوست؟ كاندرين طوفان نمايد هفت دريا شبنمى[4]
و يا بخواهد بگويد: اى استاد! مرا به منزلى كه همنشينانم را راهنما شوى، هدايت فرما، تا من چون ايشان به محبوب واصل آيم.
خداى را مددى اى دليلِ راه! كه من به كوى ميكده ديگر عَلَم بر افرازم
اى محبوب حقيقى! عنايتى، تا از عالم تعلّقات و يا فراق جدايى و خلاصى يابم و به عالم انس و مشاهده باز گردم؛ كه: «أسْأَلُکَ بِسُبْحاتِ وَجْهِکَ وَ بِأنْوارِ قُدْسِکَ، وأبْتَهِلُ إلَيْکَ بَعَواطِفِ رَحْمَتِکَ وَلَطآئِفِ بِرِّکَ، أنْ تُحَقِّقَ ظَنّى بِما اُوَمِّلُهُ مِنْ جَزيل إِكْرامِکَ وَجَميلِ إِنْعامِکَ، فِى الْقُربى مِنْکً وَالزُّلْفى لَدَيْکَ وَالتَّمَتُّعِ بِالنَّظَرِ إليْکَ.»[5] : (به انوار ] و يا عظمت [ روى ]و اسماء و
صفات [و به انوار ]مقام ذات [ پاك و مقدّست از تو درخواست نموده، و به واسطه نوازشهاى مهرو رحمت، و نيكوييهاى برّ و احسانت از درگاه تو تضرّع مىنمايم كه گمان مرا به آنچه از بخشش فراوان و انعام نيكويت، در قرب به تو و نزديكى و منزلت يافتن در نزدت و بهرهمندى از مشاهدهات آرزومندم، تحقّق بخشى.)
و ممكن است بيت تقاضاى از استاد باشد، تا با راهنمائيهايش وى را به قرب دوست رهنمون گردد. چنانكه در جايى مىگويد :
تو دستگير شو اى خضر پى خجسته! كه من پياده مىروم و همرهان، سوارانند[6]
خِرَد ز پيرى من كى حساب برگيرد؟ كه باز با صنمى طفل، عشق مىبازم
آن زمان كه جوان بودم، عقل مرا (به رسم راهنمايى) از عشق ورزى به محبوب حقيقى منع مىنمود و مشكلات راه عشق را به من نشان مىداد، در پيرى چگونهام رها خواهد كرد تا با تجلّيات طفل و نو ظهور معشوقم عشق ورزم. كنايه از اينكه : خِرَد، در پيرى هم دست از نصيحت من نمىكشد، و نمىگذارد هرچه زودتر به دوست بپيوندم؛ لذا در جايى به خود خطاب كرده و مىگويد :
آن دم كه دل به عشق دهى، خوش دمى بود در كار خير، حاجت هيچ استخاره نيست
ما را به منع عقل مترسان و مىبيار كآن شحنه در ولايت ما هيچ كاره نيست[7]
و در جايى ديگر مىگويد :
ز باده هيچت اگر نيست، اين نه بس كه تو را دمى ز وسوسه عقل بىخبر دارد؟[8]
بجز صبا و شمالم نمىشناسد كس عزيز من! كه بجز باد نيست همرازم
من در طريق عشق يار، ياورى جز نسيمها و نفحات جان فزاى دوست ندارم، همواره جذبات و نفحات اوست كه مرا دمبدم به او دعوت مىكنند. كنايه از اينكه :
محبوبا! نفحاتت را هر لحظه بفرست تا باز به تو راه يابم؛ كه: «وَها! أنَا مُتَعَرِّضٌ لِنَفَحاتِ رَوْحِكَ وَعَطْفِکَ، وَمُنْتَجِعٌ غَيْثَ جُودِکَ وَلُطْفِکَ.»[9] : (وهان! اينك من در معرض نسيمهاى
رحمت و مهر و عنايت تو درآمده، و خواهان باران جود و لطف تو مىباشم.) و به گفته خواجه در جايى :
صبا! اگر گذرى افتدت به كشور دوست بيار نفحهاى از گيسوى معنبر دوست
به جان او، كه به شكرانه جان برافشانم اگر به سوى من آرى، پيامى از بَرِ دوست[10]
و ممكن است در اين بيت باز خطاب خواجه به استادش هم باشد؛ لذا مىگويد :
هواى منزل يار آب زندگانى ماست صبا! بيار نسيمى ز خاك شيرازم
(معلوم مىشود خواجه از شهر شيراز بيرون رفته بوده است، اظهار اشتياق به استاد و دستگيرى و راهنمايىاش نموده) علاوه بر جذبات و نسيمهاى جان فزاى دوست، آب حيات و توجّه دهنده من به دوست، استاد و راهنماى من است، اى باد صبا! نسيمى از خاك شيراز با پيامى از استاد و راهنمايم به من بياور، به گفته خواجه در جايى:
اى صبا! نكهتى از خاك دَرِ يار بيار ببر اندوه دل و مژده دلدار بيار
نكته روح فزا از دهن يار بگوى نامه خوش خبر از عالَم اسرار بيار
تا معطّر كنم از لطف نسيم تو مشام شمّهاى از نفحات نَفَس يار بيار[11]
سرشكم آمد و عيبم بگفت روى به روى شكايت از كه كنم؟ خانگى است غمّازم
سرّ عشق خويش را از نا اهلان مخفى مىداشتم، ولى اشك ديدگانم، مرا رسوا ساختند. «شكايت از كه كنم؟ خانگى است غمّازم»؛ به گفته خواجه در جايى :
گر كُمَيتِ اشك گلگونم نبودى تندرو كى شدى پيدا به گيتى، راز پنهانم چو شمع[12]
ز چنگ زهره شنيدمكه صبحدم مىگفت : مريدِ حافظ خوش لهجه خوش آوازم
خواجه با تمثيل چنگ زهره (كه نسبت خوانندگى و طرب آوردن به آن داده شده) مىخواهد بگويد: زهره با آن همه خوانندگىاش مريد من است؛ زيرا آوازه و طرب آوردن او را همه كس نشنيدهاند، بلكه جز سخنى از خوانندگى او در زبانها نيست؛ ولى سخن و صداى عاشقانه من به گوش همه رسيده، و از صداى خوشم هركس كه با من مصاحبت داشته، بهرهمند گشته. در جايى مىگويد :
گويند ذكر خيرش در خيل عشقبازان هر جا كه نام حافظ ز آن انجمن بر آيد[13]
و نيز در جاى ديگر مىگويد :
زبان كلك تو حافظ! چه شكر آن گويد كه تحفه سخنش مىبرند دست به دست[14]
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل86، ص94.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل315، ص244.
[3] ـ قمر : 54 و 55.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل577، ص413.
[5] ـ بحارالانوار، ج94، ص145.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل226، ص187.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل84، ص93.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل231،ص190.
[9] ـ بحار الانوار، ج94، ص145.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل74، ص86.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل292، ص228.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل361، ص272.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل192، ص163.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل45، ص68.