- غزل 452
من نه آن رندم كه ترك شاهد و ساغر كنممحتسب داند كه من اين كارها كمتر كنم
چون صبا مجموعه گل را به آب لطف شست كج دلم خوان گر نظر بر صفحه دفتر كنم
لاله ساغر گير و نرگس مست و بر ما نام فسق داورى دارم بسى يارب! كه را داور كنم؟
عشق دُردانه است و من غوّاص و دريا ميكده سر فرو بردم در آنجا تا كجا سر بر كنم
گر چه گرد آلود فقرم، شرم باد از همّتم گر به آب چشمه خورشيد دامن تر كنم
من كه دارم در گدايى، گنج سلطانى به دست كى طمع در گردشِ گردون دون پرور كنم
عاشقانرا گر در آتشمىپسندد لطفدوست تنگ چشمم گر نظر بر چشمه كوثر كنم
عهد و پيمانِ فلك را نيست چندان اعتبار عهد با پيمانه بندم، شرط با ساغر كنم
بازكش يكدم عنان اىترك شهر آشوب من! تا ز اشك چهره، راهت پر دُر و گوهر كنم
با وجود بينوايى، رو سيه بادم چو ماه گر قبول فيض خورشيد بلند اختر كنم
من كه امروزم بهشت نقد حاصل مىشود وعده فرداى زاهد را چرا باور كنم؟
شيوه رندى نه لايق بود طبعم را ولى چون در افتادم، چرا انديشه ديگر كنم
دوش لعلت عشوهها مىداد عاشقرا ولى من نه آنم كز وى اين افسانهها باور كنم
گوشه محراب ابروى تو مىخواهم ز بخت تا در آنجا همچو مجنون درسِعشقاز بر كنم
وقتگل گويىكهزاهد شو بهچشم وجانولى مىروم تا مشورت با شاهد و ساغر كنم
زهدِوقتِ گل چهسودايىاست؟ حافظ! هوش دار تا أعُوذى خوانم و انديشه ديگر كنم
به خوبى از اين غزل ظاهر مىشود كه خواجه را ديدارى ملكوتى از حضرت محبوب رُخ داده و در غلبه حال بسر مىبرده به گونهاى كه نمىتوانسته به سخن مخالفين خود (زاهد و واعظ) و امور ديگر توجّه داشته باشد. در اين ابيات از آن مشاهده، و ثبات و نگاهدارى و اهميّت دادن به آن اشاره كرده و مىگويد :
من نه آن رندم كه ترك شاهد و ساغر كنم محتسب داند كه من اين كارها كمتر كنم
من نه آن رند و دلباخته و سالك طريقى هستم كه چون دوست مرا مورد الطاف خود قرار دهد و به مشاهده خود نايل سازد، با هر سخن و گفتارى دست از مراقبه جمال و كمال اسمائى و صفاتى محبوب بردارم و به غير او توجّه نمايم. كجا مىتوانم جز عشق و توجّه به محبوب حقيقى خويش را اختيار نمايم؟ زاهد نيز بدين رفتارم آگاه گشته لذا از نصيحت من دست كشيده. در جايى مىگويد :
هركس كه ندارد به جهان مِهر تو در دل حقّا كه بود طاعت او ضايع و باطل
برداشتن از عشق تو دل، فكرِ محال است از جان خود آسان بود از عشق تو مشكل
از عشق تو ناصح چو مرا منع نمايد اى دوست! مگر هم تو كنى حلّ مسائل[1]
چون صبا مجموعه گل را به آب لطف شست كج دلم خوان گر نظر بر صفحه دفتر كنم
حال كه نفحات و نسيمهاى جان بخش جانان برايم وزيدن گرفته و پرده از جمال مظاهر، كه مظهر جمال و جلال و كمال اويند، برداشته شده، و دانسته و با ديده دل مشاهده كردهام كه او با همه مظاهر خويش است و جز او در اين عالم و عالم ديگر به اسماء و صفات جلوهگر نيست؛ كه: (اللهُ نُور السَّمواتِ وَالأرْضِ … يَهْدِىُ اللهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشآءُ)[2] : (خداوند نور آسمانها و زمين است … خداوند هركس را كه بخواهد به نور
خويش رهنمون مىشود.) و نيز: (هُوَالأوَّلُ وَ الآخِرُ وَالظّاهِرُ وَالباطِنُ )[3] : (اوست اوّل و
آخر و آشكار و نهان.) و همچنين: (ألا! إنَّهُمْ فى مِرْيَةٍ مِنْ لِقآءِ رَبِّهِمْ، ألا! إنَّهُ بِكُلِّ شَىْءٍ مُحيطٌ )[4] : (آگاه باش كه همانا مردم از ملاقات پروردگارشان در شكّند. آگاه باش! كه او
به هر چيزى احاطه دارد.) چگونه مىتوانم ـ اى زاهد! ـ ديگر به نظر استقلال به موجودات نظر نمايم؛ لذا مىگويد: «كج دلم خوان گر نظر بر صفحه دفتر كنم»؛ كه : «إلهى! أمَرْتَ بِالرُّجُوعِ إلَى الآثارِ، فَارْجِعْنى إلَيْکَ بِكِسْوَةِ الأنْوارِ وَهِدايَةِ الإسْتِبْصارِ، حَتّى أرْجِعَ إلَيْکَ مِنْها كَما دَخَلْتُ إلَيْکَ مِنْها، مَصُونَ السِّرِّ عَنِ النَّظَرِ إلَيها وَمَرْفُوعَ الهِمَّةِ عَنِ الإعْتِمادِ عَلَيْها؛ إنَّکَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ.»[5] : (معبودا! خود امر فرمودى كه به آثار و مظاهرت بازگشت نمايم، پس
مرا با پوشش انوار و هدايتى كه تو را با ديده دل مشاهده كنم، به سوى خويش بازگردان، تا همانگونه كه از طريق مظاهر به سويت آمدم، از طريق آنها به پيشگاهت بازگردم، در حالى كه باطنم از نظر ] استقلالى [ به آنها مصون و محفوظ مانده، و همّتم از اعتماد و تكيه و بستگى بر آنها بلند باشد.) و به گفته خواجه در جايى :
عكس روى تو چو در آينه جام افتاد عارف از پرتوِ مى، در طمع خام افتاد
حسنِ روى تو، به يك جلوه كه در آينه كرد اين همه نقش، در آئينه اوهام افتاد
اين همه عكسِ مى و نقشِ مخالف كه نمود يك فروغ رُخ ساقى است كه در جام افتاد
پاك بين، از نظر پاك به مقصود رسيد احول از چشم دو بين، در طمع خام افتاد[6]
لاله ساغر گير و نرگس مست و بر ما نام فسق؟! داورى دارم بسى يارب كه را داور كنم؟
چون به گل لاله و نرگس و هرچه مىنگرم، آنها را در دامن صفات و اسماء و كمالات محبوب و بهرهمند از او مىيابم. ولى بى انصافان (زاهد و واعظ) مرا به فسق نسبت مىدهند. خدايا! كه را جز تو داور خود قرار دهم؟ در جايى مىگويد :
كس نيست كه افتاده آن زلفِ دو تا نيست در رهگذرى نيست كه دامى ز بلا نيست
زاهد دهدم توبه ز روى تو، زهى روى! هيچش ز خدا شرم و ز روى تو حيا نيست
چون چشم تو دل مىبرد از گوشه نشينان دنبال تو بودن، گنه از جانب ما نيست؟[7]
عشق دُردانه است و من غوّاص و دريا ميكده سر فرو بردم در آنجا تا كجا سر بركنم
راهنماى من به گوهر مقصود، عشق بوده، و با اين سرمايه به ميكده و درياى
بىانتهاى جمال و كمال و نور و بهاء ربوبى راه يافته و غوّاص آن شدم. نمىدانم با اين حال سر از كجا بر خواهم آورد و از مشاهدات و عناياتش تا چه حدّى برخوردار خواهم گرديد؟ به گفته خواجه در جايى.
به چشم كردهام ابروى ماه سيمائى خيال سبز خطى نقش بستهام جايى
سرم زدست شد و چشم انتظارم سوخت در آرزوى سر و چشم مجلس آرايى
زهى كمال كه منشورِ عشق بازى من از آن كمانچه ابرو رسد به طغرايى[8]
گرچه گَرد آلود فقرم شرم باد از همّتم گر به آب چشمه خورشيد دامن تر كنم
با آنكه گرد و غبار نادارى به تمام شراشر وجودم احاطه نموده و به غناى حضرت محبوب و فقر ذاتىام پى بردهام؛ كه: (يا أيُّهَا النّاسُ! أنْتُمُ الفُقَرآءُ إلَى اللهِ، وَاللهُ هُوَ الغَنِىُّ الحَميد)[9] : (اى مردم! همه شما فقيران درگاه الهى هستيد، و تنها او بىنيازِ ستوده
است.) شرمم باد اگر دست احتياج به پيشگاه غير دوست برم و جز از او آب حيات تمنّا داشته باشم! كه: «إلهى! كَسْرى لايَجْبُرُهُ إلّا لُطْفُکَ وَحَنانُکَ، وَفَقْرى لا يُغنيهِ إلّا عَطْفُکَ وَإحْسانُکَ … فَيا مُنْتَهى أمَلِ الآمِلينَ! وَياغايَةَ سُوْلِ السّآئِلينَ! وَيا أقْصى طَلِبَةِ الطّالبينَ! وَ يا أعْلى رَغْبَةِ الرّاغِبينَ! وَ يا وَلِىَّ الصّالِحينَ!»[10] : (معبودا! شكستم را جز لطف و مهربانىات درمان
نمىكند، و فقر و نادارىام را جز عنايت و نيكى تو بىنياز نمىنمايد … پس اى منتهاى آرزومندان! واى غايت حاجت درخواست كنندگان! و اى دورترين و برترين خواسته طالبان! و اى بالاترين رغبت و خواهش راغبان! و اى سرپرست و متولّى امور صالحان!)؛ لذا مىگويد :
من كه دارم در گدايى گنج سلطانى به دست كى طمع در گردش گردونِ دون پرور كنم
آن كه به فقر ذاتى و نيستى خويش و غناى مطلق محبوب پىبرد و همه چيز وى دوست گرديد، به گنج سلطنتى راه يافته كه دست گدايى به پيشگاه غير دوست نمىگشايد. به گفته خواجه در جايى :
دانى كه چيست دولت؟ ديدار يار ديدن در كوى او گدايى بر خسروى گزيدن[11]
و درجاى ديگر مىگويد :
دلىكه غيبْ نماى است و جامِ جم دارد ز خاتمىكه از او گم شود، چهغم دارد؟
به خطّ و خالِ گدايان، مده خزينه دل به دست شاه وَشى دِهْ، كه محترم دارد[12]
عاشقان را گر در آتش مىپسندد لطفِ دوست تنگ چشمم گر نظر بر چشمه كوثر كنم
آرى، آن عاشقى كه به مشاهده دوست نايل آمد، خود را نمىبيند تا ارادهاى داشته باشد؛ از او هرچه بيند، جز لطف و حسن در نظر نمىآيد، اگرچه حضرت محبوب در آتشش قرار دهد. خواجه هم مىگويد: «عاشقان را گر …»؛ كه «كَمْ مِنْ مُنْعَمٍ عَلَيْهِ بِالبَلاء.»[13] :(چه بسا كسانى كه گرفتارى نعمت بر آنان است.) و نيز: «لا يَكْمُلُ إيمانُ
المُوْمِنِ حَتَّى يَعُدَّ الرَّخآءَ فِتْنَةً وَالبَلاءَ نِعْمَةً.»[14] : (ايمان هيچ مومنى كامل نمىشود تا اينكه
خوشى را فتنه، و بلا و گرفتارى را نعمت و خوشى بشمارد.) و به گفته خواجه در جايى :
آن كه پامال جفا كرد چو خاك راهم خاكمىبوسم و عذر قدمشمىخواهم
من نه آنم كه به جور از تو بنالم حاشا! چاكر معتقد و بنده دولت خواهم
بستهام در خم گيسوى تو اميّد دراز آن مبادا كه كُند دستِ طلب كوتاهم[15]
و نيز در جاى ديگر مىگويد :
حافظا! لطف حق ار با تو عنايت دارد باش فارغ ز غم دوزخ و شادىّ بهشت[16]
بنابراين آن كس كه خواسته خود را (كه نظر به چشمه كوثر است) بر خواسته محبوبش مقدّم دارد، از تنگ چشمى و بىعنايتى به مطلوب اوست؛ لذا مىگويد : «تنگ چشمم گر نظر بر چشمه كوثر كنم»؛ در جايى مىگويد :
بهشت عَدْن اگر خواهى، بيا با ما به ميخانه كه از پاى خُمَت يكسر به حوض كوثر اندازيم[17]
عهد و پيمان فلك را نيست چندان اعتبار عهد با پيمانه بندم، شرط با ساغر كنم
چون بر من معلوم شد كه حضرت معشوق، دنيا و عالم اعتبار را به بىاعتبارى داغ زده، چرا پيمان الفت با آن بندم، و با او كه پايدار است دل بسته نبوده و پيمانه شراب و ساغر مشاهدات از وى نستانيده و همواره گرم ديدارش نباشم؟ كه: «]إلهى![ ماذا وَجَدَ مَنْ فَقَدَکَ؟ وَمَا الَّذى فَقَدَ مَنْ وَجَدکَ؟ لَقَدْ خابَ مَنْ رَضِىَ دُونَکَ بَدَلاً، وَلَقَدْ خَسِرَ مَنْ بَغى عَنْکَ مُتَحَوِّلاً.»[18] : (] بارالها! [ كسى كه تو را از دست داد، چه چيز يافت؟! و آن كه تو را
يافت، چه چيزى را از دست داد؟! قطعاً هركس به جاى تو، به غير تو خرسند شد، نوميد گشت، و هركه با سركشى از تو رو گردان شد، زيان برد.) در جايى مىگويد :
حاصلِ كارگه كون و مكان، اين همه نيست باده پيش آر، كه اسباب جهان اين همه نيست
از دل و جان، شرف صحبتِ جانان غرض است همه آن است، وگرنه دل و جان اين همه نيست
پنج روزى كه در اين مرحله مهلت دارى خوش بياساى زمانى،كه زمان اينهمه نيست[19]
بازكش يك دم عنان اى تُرك شهر آشوب من! تا ز اشك چهره، راهت پر دُر و گوهر كنم
از اين بيت ظاهر مىشود كه خواجه مشاهدهاش ناپايدار بوده كه مىگويد: اى دوست كُشنده و نابود كننده و پريشان گَرَم! مرا با ديدارت نابود ساختى و رفتى، باز جلوه نما تا اشك اشتياق به پايت نثار كنم. به گفته خواجه در جايى :
اى غايب از نظر! به خدا مىسپارمت جانم بسوختىّ و به دل دوست دارمت
خواهمكهپيش ميرمت اىبىوفا طبيب! بيمار بازپرس كه در انتظارمت
بارم ده از كرم بَرِ خود، تا به سوز دل در پاى، دمبدم گهر از ديده بارمت[20]
با وجود بينوايى، روسيه بادم چو ماه گر قبول فيض خورشيدِ بلند اختر كنم
معشوقا! اين ماه است كه چون به آخر رسيد، از نور تهى و ضعيف و بينوا مىگردد و به سياهى مىگرايد و دست احتياج به طرف خورشيد براى كسب نور دراز مىكند؛ ولى من آن نِيَم كه با بينوايى و محروميّت از ديدارت به غير تو و جز نور جمالت چشم اميد بسته باشم، بيا و از من دستگيرى كن و از هجرم برهان. در جايى مىگويد :
گر من از باغ تو يك ميوه بچينم، چه شود؟ پيشِ پايى، به چراغ تو ببينم، چه شود؟
يارب! اندر كنف سايه آن سرو بلند گرمن سوخته يك دم بنشينم، چه شود؟[21]
من كه امروزم بهشتِ نقد حاصل مىشود وعده فرداى زاهد را چرا باور كنم؟!
در حقيقت مىخواهد بگويد: بهشت، آثارى از تجلّيات اسمائى و صفاتى و جمالى حضرت دوست است، و آن را مىتوان در اين جهان، پيش از دست يافتن به نعمتهاى ظاهرى عالم آخرت كه زاهد مىگويد بدست آورد. چرا گوش به سخن وى دهم و كارى نكنم كه فردا هم (لَهُمْ ما يَشآوُنَ فيها)[22] : (براى آنان هرچه بخواهند در
آنجا ] بهشت [ فراهم است.) را داشته باشم، و هم (وَلَدَيْنَا مَزيدٌ)[23] : (و افزون بر آن نزد ماست.) را؟! به گفته خواجه در جايى :
برو اى زاهد! و دعوت مكنم سوى بهشت كه خدا در ازل از بهرِ بهشتم بسرشت
لذّت از حور بهشت و لب حوضش نبود هركه او دامن معشوق خود از دست بِهَشْت[24]
شيوه رندى، نه لايق بود طبعم را، ولى چون در افتادم، چرا انديشه ديگر كنم
من لايق آن نبودم كه طبعى رندانه داشته باشم و اشعارى جانانه بگويم، حال كه دوست چنينم خواسته، چرا انديشه ديگر كنم. در جايى مىگويد :
معرفت نيست در اين قوم، خدايا! مددى تا برم گوهر خود را به خريدار دگر
راز سر بسته ما بين كه به دستان گفتند هر زمان با دف و نى بر سر بازار دگر[25]
و نيز در جايى مىگويد :
غزل سرايى ناهيد صرفهاى نبرد در آن مقام كه حافظ برآورد آواز[26]
دوش لعلت عشوهها مىداد عاشق را، ولى من نه آنم كز وى اين افسانهها باور كنم
چنانكه از بيت نهم ظاهر شد، از اين بيت نيز ظاهر مىشود كه مشاهده خواجه دوام نداشته. مىگويد: ديشب لعل لب و جمال حيات بخشت، خواجه عاشقت را دلربايى مىنمود، و گمان مىكردم همواره در آن مشاهده خواهم بود؛ امّا عشوههايت نمىگذاشت ديدارم پايدار باشد، تنها دل مىربودى و داغى به سينهام مىگذاشتى و مىرفتى. به گفته خواجه در جايى :
دست در حلقه آن زلفِ دو تا نتوان كرد تكيه بر عهد تو و باد صبا نتوان كرد[27]
و نيز در جايى مىگويد :
ديدى كه يار جز سر جور و ستم نداشت بشكست عهد و از غم ما هيچ غم نداشت
يارب! مگيرش ارچه دل چون كبوترم افكند و كُشت و حرمت صيد حرم نداشت[28]
و نيز در جايى مىگويد :
ياد باد آنكه ز ما وقت سفر ياد نكرد! به وداعى، دلِ غمديده ما شاد نكرد!
مطربا! پرده بگردان و بزن راهِ عراق كه از اين راه بشد يار و ز ما ياد نكرد[29]
گوشه محرابِ ابروى تو مىخواهم ز بخت تا در آنجا همچو مجنون درسِ عشق از بركنم
محبوبا! ناپايدارى ديدارهايت را از نقص خود مىدانم. اگر من درس عاشقى را خوب خوانده، و بكلّى از خود بيرون شده بودم، دوام ديدارت را داشتم؛ حال چاره خود را در آن مىدانم كه جمال خويش بنمايى، تا در محراب ابروانت به مشاهده و مراقبه جمالت مشغول گردم و درس عشق خويش را بهتر از اين بخوانم. در نتيجه، با اين بيان دوام ديدار دوست را تمنّا مىكند. در جايى مىگويد :
به چشم كردهام ابروىِ ماه سيمايى خيال سبر خطى، نقش بستهام جايى
زهى كمال كه منشورِ عشقبازى من از آن كمانچه ابرو رسد به طغرايى[30]
وقتِگل گويى:كه زاهد شو بهچشم و جان، ولى مىروم تا مشورت با شاهد و ساغر كنم
اى زاهد! اين نه كار رندان و مستان و عاشقان جمال يار است كه از تماشاى او (با ديده دل و جان) چون تجلّى نمايد، خوددارى كنند. چون تو پرهيزم مىدهى، بايد با تجلّياتش مشورت نمايم، ببينم مىتوان جمال او را نديد و زهد ورزيد، يا خير؟ به گفته خواجه در جايى :
من از آن حُسن روز افزون كه يوسف داشت دانستم كه عشق از پرده عصمت برون آرد زليخا را[31]
كنايه از اينكه: در وقت تجلّى معشوق، چگونه ممكن است پرهيز از تماشاى وى؟! همان گونه كه وقت شكفتن گل نمىتوان به بلبل گفت: از مشاهده آن پرهيز
نما؛ لذا مىگويد :
زهدِ وقتِ گل چه سودايى است، حافظ! هوش دار تا أَعُوذى خوانم و انديشه ديگر كنم
و چنانچه ـ اى خواجه! ـ كسى در وقت تجلّى محبوب، خاست تو را از ديدار او پرهيز دهد، سوره (قُلْ: أعُوذُ بِرَبِّ النّاسِ ) و (قُلْ: أعُوذُ بِرَبِّ الفَلَقِ )[32] را بخوان تا از شرّ
آنان آسوده گردى. بدين جهت در جايى مىگويد :
به عهدِ گُل شدم از توبه شراب خجل كه كس مباد ز كردار ناصواب خجل
صلاح من همه جام مى است و من زين پس نِيَم ز شاهد و ساقى به هيچ باب خجل[33]
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل379، ص283.
[2] ـ نور: 35.
[3] ـ حديد: 3.
[4] ـ فصّلت: 54.
[5] ـ اقبال الاعمال، ص349.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل224، ص185.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل101، ص104.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل540، ص387.
[9] ـ فاطر: 15.
[10] ـ بحارالانوار، ج94، ص149 ـ 150.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل472، ص344.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى غزل191، ص161.
[13] ـ غرر و درر موضوعى، باب البلاء، ص38.
[14] ـ غرر و درر موجوعى، باب البلاء، ص38.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل383، ص285.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 94، ص99.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل392، ص292.
[18] ـ اقبال الاعمال، ص349.
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل83، ص92.
[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل49، ص70.
[21] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل232، ص191.
[22] و 3 ـ ق : 35.
[24] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل94، ص99.
[25] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 303، ص235.
[26] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل311، ص242.
[27] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل170، ص147.
[28] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل93، ص98.
[29] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل286، ص224.
[30] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل540، ص387.
[31] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل6، ص42.
[32] ـ دو سوره پايان قرآن كريم
[33] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل374، ص280.