• غزل  451

 

من كه‌باشم كه بر آن خاطر عاطر گذرم؟لطفها مى‌كنى اى‌خاك درت،تاج سرم!

دلبرا! بنده نوازيت كه آموخت؟ بگو         كه من اين ظن به رقيبان تو هرگز نبرم

همّتم بدرقه راه كن اى طاير قدس         كه دراز است ره مقصد و من نوسفرم

اى نسيم سحرى! بندگى ما برسان         كه فراموش مكن وقتِ دعاى سحرم

خرّم آن‌روز كز اينمرحله بر بندم رخت         وز سر كوى تو پرسند رفيقان خبرم

پايه نظم بلند است و جهانگير، بگوى         تا كند پادشه بحر، دهان پر گهرم

راه خلوتگه خاصم بنما، تا پس از اين         مِىْ خورم با تو و ديگر غم دنيا نخورم

حافظا! شايد اگر در طلب گوهر وصل         ديده دريا كنم از اشك و در او غوطه خورم

 

 

 

 

 

 

 

گويا حضرت دوست، خواجه را مورد عنايات خويش قرار داده كه با ابيات اين غزل اظهار شكر گذارى و تقاضاى ادامه و زيادتى آن را نموده، و از او خواستار همّت طلب شده تا بتواند به وظيفه عبوديّت خويش عمل نمايد و به مقصد نايل گردد. مى‌گويد :

من كه باشم كه بر آن خاطر عاطرگذرم؟         لطفها مى‌كنى اى خاك درت، تاج سرم؟

محبوبا! من لايق آن نبودم كه مورد نظر تو قرار گيرم «لطفها مى‌كنى اى خاك درت تاج سرم!.» كه: «أنْتَ الذِّاكرُ قَبْلَ الذّاكِرينَ، وَأنْتَ البادى بِالإحسْانِ قَبْلَ تَوَجُّهِ العابِدينَ، وَأنْتَ الجَوادُ باِلعَطآءِ قَبْلَ طَلَبِ الطّالِبينَ، وَأنْتَ الوَهّابُ ثُمَّ لِما وَهَبْتَ لَنا مِنَ المُسْتَقْرِضينَ.»[1] : (تويى

آن خدايى كه پيش از ذاكران و ياد كنندگانت، آنان را ياد مى‌نمايى، و تويى آن كسى كه پيش از توجّه و روى آوردن عبادت كنندگان به تو، احسان و نيكى را آغاز مى‌كنى؟ و تويى آن خدايى كه قبل از خواستن درخواست كنندگان از تو، عطاى خويش را جود و بخشش مى‌كنى، و تويى آن كسى كه بسيار بخشنده‌اى سپس از چيزهايى كه به ما بخشيده‌اى طلب قرض و وام مى‌فرمايى.)

دلبرا! بنده نوازيت كه آموخت؟ بگو         كه من اين ظن به رقيبان تو هرگز نبرم

 

معشوقا! اين تويى كه در بنده‌نوازى عاشقانت نظر دارى تا آنان به تو واصل آيند و از جمال و كمالت بهره‌مند گردند. كجا مرا لياقت آن همه عناياتت مى‌باشد؛ بخواهد بگويد : «إلهى! هذا ذُلّى ظاهِرٌ بَيْنَ يَدْيکَ، وَهذا حالى لا يَخْفى عَلَيْکَ، مِنْکَ أطْلُبُ الوُصُولَ إلَيْکَ، وَبِکَ أَسْتَدِلُّ عَلَيْکَ، فَاهْدِنى بِنُورِکَ إلَيْکَ، وَأقِمْنى بِصِدْقِ العُبُودِيَّةِ بَيْنَ يَدَيْکَ.»[2] : (معبودا! اين

خوارى من كه در پيشگاهت آشكار است، و اين حالم كه بر تو پنهان نيست. از تو بار يافتن به تو را خواستارم، و تنها به تو، بر تو راهنمايى مى‌جويم؛ پس با نور خويش مرا به سويت رهنمون شو، و با بندگى راستين در پيشگاهت بر پا دار.)

حال كه عناياتت را شامل حالم نمودى، بار ديگر :

همّتم بدرقه راه كن اى طاير قدس!         كه دراز است رَهِ مقصد و من نو سفرم

زيرا با دوام همّت است كه مى‌توانم طريق رسيدن به قرب تو را، با آنكه طولانى است، بپيمايم كه: «ألْمَرْءُ بِهِمَّتِهِ، لا بِقُنْيَتِهِ.»[3] : (] ارزش [ مرد به همّت اوست، نه به دارايى

او.) و نيز: «أحْسَنُ الشِّيَمِ شَرَفُ اُلهِمَمِ.»[4] : (نيكوترين خوى و سرشت، بزرگى و برترى همّتها مى‌باشد.) و همچنين: «خَيْرُ الهِمَمِ أعْلاها.»[5] : (بهترين همّتها، بلندترين آنهاست.) و بخواهد بگويد: «اُطْلُبْنى بِرَحْمَتِکَ، حَتّى أصِلَ إلَيْکَ، وَاجْذِبْنى بِمَنِّکَ حَتّى اُقبِلَ عَلَيْکَ.»[6] : (با

رحمتت مرا به سوى خود بخوان تا به تو واصل شوم، و با منّت و عطايت مرا به خود جذب كن تا بر تو روى آورم.) و به گفته خواجه در جايى :

به عنايت نظرى كن، كه من دلشده را         نرود بى مددِ لطف تو كارى از پيش

پرسش حال دل سوخته كن بهر خدا         نيست از شاه‌عجب گر بنوازد درويش[7]

 

 

اى نسيم سحرى! بندگى ما برسان         كه فراموش مكن وقتِ دعاى سحرم

اى نسيمها و نفحات سحرگاهان! چون به كوى جانان گذر نموديد، اخلاص و بندگى ما را به پيشگاهش عرضه بداريد و بگوييد: كه فلانى را وقت دعاى سحرى و زمانى كه تو را مى‌خواند، از ياد مبر، و به الطاف خويش بِنَوازَش و به خود راه ده؛ كه : «إلهى! مَنْ ذَا الَّذى نَزَلَ بِکَ مُلْتَمِساً قِراكَ فَما قَرَيْتَهُ؟! وَمَنِ الَّذى أناخَ بِبابِكَ مُرْتَجِياً نَداکَ فَما أوْلَيْتَهُ؟ أيَحْسُنُ أنْ أرْجِعَ عَنْ بابِکَ بِالخَيْبَةِ مَصْرُوفاً وَلَسْتُ أعْرِفُ سِواكَ مَوْلىً بِالإحْسانِ مَوْصُوفاً؟!»[8]  :

(معبودا! كيست كه به التماس پذيرايى‌ات بر تو فرود آمد و ميهمانى‌اش ننمودى؟! و كيست كه به اميد بخششت به درگاه تو مقيم شد و به او احسان ننمودى؟! آيا سزاوار است به نوميدى از درگاهت برگردم، با آنكه جز تو مولايى كه موصوف به احسان باشد، نمى‌شناسم؟!)

و ممكن است مراد خواجه از «نسيم سحرى»، بندگان از خود رسته و به كوى جانان راه يافته (انبياء و اولياء 🙂 باشند كه تقاضاى او را به حضرت محبوب برسانند.

و ممكن است منظورش از بيت، تقاضايى از نسيم سحر باشد كه پيام او را به استادش برساند تا در وقت دعاى سحرى او را هم ياد نمايد.

خرّم آن روز! كزين مرحله بر بندم رخت         وز سر كوى تو پرسند رفيقان، خبرم

خواجه در اين بيت تمنّا و آرزوى موت اختيارى نموده، چون دانسته كه بى آن به مقصد راه نخواهد يافت. مى‌گويد: چه نيكوست كه دل از تعلّقات و خود بينيها بر كنم و همه به تو پيوندم، به گونه‌اى كه اگر دوستانم خبر گيرند جز در كوى توام ندانند
و به مقام عبوديّت حقيقى و فقر ذاتى و مخلصيّت (به فتح لام) يابندم؛ كه: «وَانْقُلْنى مِنْ ذِكْرى إلى ذِكْرِكَ، وَلاتَتْرُکْ بَيْنى وَبَيْنَ مَلَكُوتِ عِزِّکَ باباً إلّا فَتَحْتَهُ، وَلا حِجاباً مِنْ حُجُبِ الغَفْلَةِ إلّا هَتَكْتَهُ، حَتّى تُقيمَ رُوحى بَيْنَ ضِيآءِ عَرْشَکَ، وتَجْعَلَ لَها مَقاماً نَصْبَ نُورِکَ؛ إنَّکَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ.»[9] : (و مرا از ياد نمودنم ] تو را [، به ياد نمودنت ] مرا [ منتقل نما، و مگذار ميان من

و ملكوت عزّتت هيچ درى جز آنكه گشوده باشى، و هيچ حجابى از حجابهاى غفلت را مگر اينكه پاره نموده باشى، تا روح مرا ميان روشنايى عرشت بر پا داشته و مقابل نورت جايگاهى براى آن قرار دهى؛ كه تو بر هر چيزى توانايى.)

 

پايه نظم بلند است و جهانگير، بگوى         تا كند پادشهِ بحر، دهان پر گُهرم

 

در اين بيت تعريف از پر مغزى ابيات خود از نظر معنى و بيان حقايق، و شيرينى آنها به حساب زيبايى ظاهر نموده، و از دوست تمنّاى جايزه مى‌نمايد. الحقّ چنين است ودوست هم صله او را عطا فرموده.

راه خلوتگهِ خاصم بنما، تا پس از اين         مِىْ خورم با تو و ديگر غم دنيا نخورم

 

اى دوست! راه همنشينى با خودت را به من بنما تا همواره مراقب و همنشين تو باشم، و از مشاهدات اسمائى و صفاتى‌ات بهره‌مند گردم، و ديگر غم دنيا و غير تو از دلم زدوده گردد؛ كه: «إلهى، أسْأَلُکَ مَسْأَلَةَ المِسْكينِ الَّذى قَدْ تَحَيَّرَ فى رَجاهُ، فَلا يَجِدُ مَلْجَأً وَلا مَسْنَداً يَصِلُ بِهِ إِلَيْکَ وَلا يَسْتَدِلُّ بِهِ عَلَيْکَ، إلّا بِکَ وَبِأرْكانِکَ وَمَقاماتِکَ الَّتى لاتَعْطيلَ لَها مِنْکَ … وَالْحَظْنى بِلَحْظَةٍ مِنْ لَحَظاتِکَ تُنَوِّرُ بِها قَلْبى بِمَعْرِفَتِکَ خاصَّةً وَمَعْرِفَةِ أوْليائِکَ؛ إِنَّکَ عَلى كُلِّ شىْءٍ قَديرٌ.»[10] : (معبودا! از تو درخواست مى‌كنم همچون درمانده و بيچاره‌اى كه در

 

اميدوارى‌اش سرگشته و حيران گشته و هيچ پناهگاه و تكيه‌گاهى نمى‌يابد كه به وسيله آن به تو واصل آمده و راهنمايى جويد، مگر به ذات تو و اركان و مقامات ]و اسماء و صفات[ ات كه تعطيلى‌اى از جانب تو براى آنها نيست… و با گوشه چشمى از نظرها و عناياتت كه بدان دلم را به معرفت و شناسايى ذاتت بويژه، و معرفت اوليائت روشن سازى، به من نظر افكن، بدرستى كه تو بر همه چيز توانايى.)

حافظا! شايد اگر در طلب گوهر وصل         ديده دريا كنم از اشك و در او غوطه خورم

گوهر وصل جانان نه گوهرى است كه به آسانى بتوان آن را بدست آورد. در درياى اشك ديدگان مى‌توان آن را جستجو نمود. در جاى مى‌گويد :

غُسل در اشك زدم، كاهل طريقت گويند :         پاك شو اوّل و پس ديده بر آن پاك انداز

چشم آلوده نظر از رُخ جانان دور است         بر رُخ او نظر، از آينه پاك انداز[11]

 

و ممكن است بيشتر ابيات اين غزل درباره استاد باشد.

[1] ـ اقبال الاعمال، ص350.

[2] ـ اقبال الاعمال، ص349.

[3] و 3 و 4 ـ غرر و درر موضوعى، باب الهمّة، ص423.

[4]

[5]

[6] ـ اقبال الاعمال، ص350.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 334، ص255.

[8] ـ بحارالانوار، ج94، ص144.

[9] ـ بحار الانوار، ج94، ص96، از روايت 12.

[10] ـ بحارالانوار، ج94، ص96، از رايت 12.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل315، ص244.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا