• غزل  450

من دوستدارِ روى خوش و موى دلكشممدهوش چشم مست ومىِ صاف بى‌غشم

در عاشقى گريز نباشد ز سوز و ساز         اِستاده‌ام چو شمع، مترسان ز آتشم

من آدم بهشتى‌ام، امّا در اين سفر         حالى اسيرِ عشقِ جوانان مهوشم

بخت ار مدد كند كه كشم رخت سوى دوست         گيسوى حور، گَرْد فشاند ز مفرشم

شيراز معدن لب لعل است و كانِ حُسن         من جوهرى مفلس، از آن رو مشوّشم

از بس كه چشم مست در اين شهر ديده‌ام         حقّا كه مِىْ نمى‌خورم اكنون و سر خوشم

شهرى است پر كرشمه و خوبان ز شش جهت         چيزيم نيست، ورنه خريدار هر ششم

گفتى: ز سرّ عهد ازل نكته‌اى بگوى         آنگه بگويمت كه دو پيمانه در كشم

واعظ ز تاب فكرت بى‌حاصلم بسوخت         ساقى كجاست؟ تا زند آبى بر آتشم

حافظ! عروس طبع مرا جلوه آرزوست         آئينه‌اى ندارم از آن آه مى‌كشم

از اين غزل خوب ظاهر مى‌شود كه خواجه خود را در موقعيّتى از معنويّت و آمادگى براى مشاهدات حضرت دوست مى‌ديده و تقاضاى آن را مى‌نموده. مى‌گويد:

من دوستدارِ روى خوش و موى دلكشم         مدهوش چشم مست و مى‌صاف بى‌غشم

محبوبا! نه تنها دوستدار و فريفته تجلّيات جمالى توام، بلكه جلال دلكشت راهم طالبم؛ زيرا اين موى و كثراتند كه مرا توجّه به حقيقتشان كه جمال و كمال تواند مى‌دهند، و اين عالم مُلك است كه سالك را به ملكوت خويش راهنماست، پس «من دوستدار روى خوش و موى دلكشم» و براى جذبه چشم و كششهاى اسمائى و صفاتى و مشاهده‌ات آماده، و مدهوش و بى‌تابم. به گفته خواجه در جايى :

زين خوش رقم كه بر گُل رخسار مى‌كشى         خط بر صحيفه گلِ گلزار مى‌كشى

هردم به ياد آن لب ميگون و چشم مست         از خلوتم به خانه خمّار مى‌كشى

باز آ، كه چشم بد ز رُخت دور مى‌كنم         اى تازه‌گل! كه دامن از اين خار مى‌كشى[1]

بخواهد بگويد كه: «إلهى! لا تُغْلِقْ عَلى مُوَحِّديكَ أبْوابَ رَحْمَتِکَ، وَلا تَحْجُبْ مُشْتاقيکَ عَنِ النَّظَرِ إلى جَميلِ رُوْيَتِکَ.»[2] : (معبودا! درهاى رحمتت را به روى اهل توحيدت مبند، و

مشتاقانت را از مشاهده ديدار زيبايت محجوب مگردان.) و نيز بگويد دانسته‌ام كه :

در عاشقى گريز نباشد ز سوز و ساز         اِستاده‌ام چو شمع، مترسان ز آتشم

زيرا عاشقى را تحمّل بايد و در آتش عشق جانان چون شمع سوختن و آب شدن و فرياد برنياوردن مى‌خواهد، و من چنينم و سوختن در پيشگاهت نهايت آرزويم مى‌باشد؛ چون مى‌دانم وصالت بى آن ميسّر نخواهد شد. «مترسان ز آتش» در جايى مى‌گويـد :

سر سوداى تو اندر سَرِ ما مى‌گردد         تو ببين در سر شوريده چه‌ها مى‌گردد

هرچه بيداد و جفا مى‌كند آن دلبر ما         همچنان در پى او، دل به وفا مى‌گردد

دلِ حافظ چو صبا بر سر كوى تو مقيم         دردمندى است به امّيد دوا مى‌گردد[3]

من آدم بهشتى‌ام، امّا در اين سفر         حالى اسيرِ عشق جوانان مَهْوَشم

آرى، خداوند آدم ابوالبشر 7 را خلق فرمود و در بهشتش سكونت داد، كه : (وَقُلْنا: يا آدَمُ! اُسْكُنْ أنْتَ وَزَوْجُکَ الجَنَّةَ )[4] : (و گفتيم: اى آدم! تو و همسرت در بهشت

سُكنى گزينيد.)؛ اما مشيّت او بر اين قرار گرفته بود كه او را در عالم خاكى آورد و به مقام خلافت نايل سازد؛ كه: (إنّى جاعِلٌ فِى الأرْضِ خَليفَةً )[5] : (همانا من جانشينى

براى خود در زمين قرار مى‌دهم.)، لذا او را (تكويناً) تعليم اسماء خود فرمود؛ كه : (وَعَلَّمَ آدَمَ الأسْمآءَ كُلَّها)[6] : (و همه اسماء را به آدم آموخت.) و به مشاهده جمال

ملكوتى برجستگان ذرّيّه‌اش كه مظهر تامّ كمالات حضرتش مى‌باشند توجّه داد، تا هم بر ملائكه كه مى‌گفتند: (أتَجْعَلَ فيها مَنْ يُفْسِدُ فيها)[7] : (آيا كسى را در زمين قرار

مى‌دهى كه در آنجا فساد و تباهى كند.) ظاهر شود كه در ميان بنى نوع آدم  7 برجستگانى هستند كه فساد آنها را نشايد، بدين جهت به آنها فرمود: (أنْبِئُونى بِأسْمآءِ هولآءِ إنْ كُنْتُمْ صادِقينَ )[8] : (اگر راست مى‌گوئيد، مرا از اسماء اينان با خبر سازيد.) و هم بر آدم  7 خروج از بهشت سخت نيايد، كه به واسطه توجّه به برگزيدگان فرزندانش توبه‌اش قبول، و مقام خلافت را دارا خواهد شد؛ كه: (فَتَلَقَّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ، فَتابَ عَلَيْهِ )[9] : (پس آدم ]  7 [، كلماتى را از پروردگارش فرا گرفت، آنگاه خداوند به او

رجوع نموده و توبه او را پذيرفت.)

خواجه هم در اين بيتش مى‌خواهد اشاره كند كه: من (ذرّيّه) همان آدم بهشتى‌ام، فريفتگى برگزيدگان، محمّد و آل محمّد (صلوات الله عليهم اجمعين) مرا به اين سفر خاكى توجّه داده تا از كمالات و راهنماييهايشان، به جهت رسيدن به كمالات بهره گيرم، در جايى مى‌گويد :

من مَلَك بودم و فردوس برين جايم بود         آدم آورد در اين دير خراب آبادم

سايه طوبى و دلجويى حور و لب حوض         به هواى سر كوى تو برفت از يادم[10]

و پس از اين سفر :

بخت ار مدد كند كه‌كشم رخت سوى‌دوست         گيسوى حور گَرْد فشاند ز مفرشم

چنانچه در اين عالم اسير تعلّقات نگردم و لطيفه ربّانيّه‌ام يارى كند و بازگشت حقيقى به دوست نمايم و به كمال والاى انسانيّت راه يابم، مظاهر بهشتى خدمتگذار من خواهند بود؛ ولى :

بخت از دهان يار نشانم نمى‌دهد         دولت، خبر ز راز نهانم نمى‌دهد

مُردَم ز انتظار و در اين پرده راه نيست         يا هست و پرده‌دار نشانم نمى‌دهد[11]

شيراز، معدن لب لعل است و كانِ حُسن         من جوهرىِّ مفلس، از آن رو مشوّشم

از بس كه چشم مست در اين شهر ديده‌ام         حقّا كه مِىْ نمى‌خورم اكنون و سرخوشم

شهرى است پر كرشمه و خوبان ز شش جهت[12]          چيزيم نيست، ورنه خريدار هر ششم

اگرچه خواجه در اين سه بيت به حسب ظاهر در مقام ستودن شهر شيراز و اهل آن مى‌باشد، امّا با اين بيانات مى‌خواهد باز اشاره به گفتار گذشته خود نموده و بگويد: من چنين و چنانم، و آنچه را كه طالب آنم (از تجلّيات و مشاهدات اسماء و صفاتى دوست) در شيراز هم بدست مى‌آيد و مشكلى بر سر راهم وجود ندارد؛ زيرا دوست بر گوهر فطرتم آفريده؛ كه: (فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها)[13] : (همان

سرشت خدايى كه همه مردم را بر آن آفريد.) تنها تهيدستى‌ام از عمل و عبوديّت حقيقى است كه مرا مشوّش داشته، وگرنه در اين شهر خريدار آن كمالاتم و كرشمه‌هاى دوست مرا به خود توجّه مى‌دهند و به مقصودم نايل خواهم شد.

و ممكن است منظور خواجه از «معدن لب لعل» و «كان حسن» و «چشم مست» و «خوبان»، اهل الله و اهل كمال واساتيد باشند.

گفتى: ز سرّ عهدِ ازل نكته‌اى بگوى         آنگه بگويمت كه دو پيمانه دركشم

آرى، از عهد ازل سخن به ميان آوردن و پرده از اسرار و مشاهده جهان لا اسمى و لا رسمى ازل در عالم امكان ممكن نيست، مگر آنكه بنده‌اى را باز شراب مشاهدات نصيب گردد و با عالم اصلى خويش الفت گيرد. خواجه هم مى‌گويد: «گفتى: ز سرّ عهد ازل نكته‌اى بگو…»

(آنگاه هم به قول خواجه مصلح الدّين سعدى چنان مست شود و دامنش از دست رود كه خبر بتواند دهد. مى‌گويد :

اين مدّعيان در طلبش بى‌خبرانند         آن را كه خبر شد، خبرى باز نيامد

درست‌است، ازآن مشاهده،پس‌از هوشيارى،خيالى مى‌توان منعكس ساخت.

واعظ ز تاب فكرت بى‌حاصلم بسوخت         ساقى كجاست؟ تا زند آبى بر آتشم

عمرى، واعظ با سخنان خود نگذاشت راه عمل قشرى را رها كنم، و گوش به گفتار صاحبان لبّ و دعوت كنندگان به كمال دهم، و به اخلاص در عمل كوشم تا به مقصد و مقصود راه يابم. كجاست استاد كامل؟ تا با راهنماييهايش مرا از اين سوختگى و آتش درونى برهاند.

و يا منظورش از «ساقى» حضرت محبوب باشد و بخواهد بگويد: وى كجاست؟ تا با ديدارش مرا از عمل نمودن به گفتار خشك واعظ نجات دهد. در جايى مى‌گويد:

برو به كار خود اى واعظ! اين چه فرياد است         مرا فتاده دل از كف، تو را چه افتاده است؟

به كام تا نرساند مرا لبش چون نى         نصيحت همه عالم به گوش من باد است[14]

حافظ! عروس طبع مرا جلوه آرزوست         آئينه‌اى ندارم از آن آه مى‌كشم

خواجه با بيان بيت ختم باز تقاضاى مشاهدات دوست را نموده و مى‌گويد : محروميّت از ديدار اوست كه مرا به ناله و فرياد و تقاضاى تجلّيات مى‌دارد، طبع شاعرانه من وقتى مى‌تواند به گفتار شيرين و معارف عاشقانه بپردازد كه او جلوه‌اى نمايد.

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل567، ص406.

[2] ـ بحارالانوار، ج94، ص144.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 281، ص221.

[4] ـ بقره: 35.

[5] ـ بقره: 30.

[6] و 3 ـ بقره: 31.

[7] ـ بقره: 30.

[8]

[9] ـ بقره: 37. در روايتى حضرت صادق  7 به مفضّل فرمود: كلماتى كه حضرت آدم (عليه‌السلام) ازپروردگارش گرفت و به واسطه آنها رجوع به حقّ نمود، همان كلمات حضرت ابراهيم7 بود كه: «إذِابْتَلى إبْراهيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ»: (آنگاه كه ابراهيم ]  7 [ را پروردگارش با كلماتى آزمود.) و آن اين است كهگفت: «يارَبِّ! أسْأَلُکَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَعَلِىٍّ وَفاطِمَةَ وَالحَسَنِ وَالحُسَيْنِ، إلّا تُبْتَ عَلَىَّ.»: (پروردگارا! به حقّمحمّد و علىّ و فاطمه و حسن و حسين]  : [ از تو خواستارم كه به من رجوع نموده و توبه مرابپذيرى.) و خداوند توبه‌اش را پذيرفت، زيرا او بسيار رجوع كننده و توبه پذير و مهربان مى‌باشد.مفضّل مى‌گويد: پرسيدم: «أتَمَّهُنُّ» چه معنى دارد؟ فرمود: «يَعنى، أتَمَهُنَّ إلَى القائِمِ  7إثْنا عَشَرَ إماماً،تِسْعَةٌ مِنْ وُلْدِ الحُسَيْنِ 7.» : (منظور اين است كه كلمات را تا قائم 7، ]يعنى  [دوازده امام كه نُه تناز آن بزرگواران از فرزندان امام حسين7 هستند، تماماً برشمرده و تكميل نمود.) به بحارالانوار،ج11،ص177، روايت 24 رجوع شود، روايت را بطور اجمال نقل به معنى نموده‌ايم.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل429، ص316.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل135، ص125.

[12] ـ منظور از «شش جهت» و «خريدار شش بودن»، همانهاست كه در بيت اوّل و سوّم و چهارم است.

[13] ـ روم: 30.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل24، ص53.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا