• غزل  45

شكفته شد گُل حَمرا و گشت بلبل مست         صلاىِ سرخوشى،اى صوفيان باده‌پرست!

اساس توبه، كه در محكمى چو سنگ نمود         ببين كه جامِ زُجاجى،چگونه‌اش بشكست

بيار باده، كه دربارگاه استغنا         چه‌پاسبان‌و چه‌سلطان چه‌هوشيار وچه مست؟

از اين رَباط دو دَرْ، چون ضرورت است رحيل         رواق وطاق معيشت، چه سربلند و چه پست

مقام عيش، ميسّر نمى‌شود بى‌رنج         بَلى به حكم بلا بسته‌اند عهدِ اَلَسْت

به‌هست ونيست مرنجان‌ضمير وخوش مى‌باش         كه نيستى است، سرانجامِ هر كمال كه هست

شكوهِ آصفى و اسبِ باد و منطقِ طير         به‌باد رفت و از آن،خواجه هيچ طَرْف نبست

به بال و پر مرو از ره، كه تير پرتابى         هوا گرفت زمانى، ولى به خاك نشست

زبان كلكِ تو حافظ ! چه شُكر آن گويد؟!         كه تحفه سخنش مى‌برند دست به دست

خواجه دراين غزل با بيانات و راهنماييهايش، خود و سالكين را در ايّام حيات تشويق به مراقبه و ياد حضرت دوست و باده تجلّيات گرفتن كرده و مى‌گويد :

شكفته شد گُل حمرا و گشت بلبل مست         صَلاىِ سرخوشى اى صوفيانِ باده پرست!

حال كه بهار تجلّيات معشوق براى اهل دل فرا رسيده، و بلبلان گلستان او مستِ مشاهداتش مى‌باشند، بياييد و باده پرستى و مراقبه و ياد حضرتش را پيشه خود سازيم تا مژده ديدار محبوب را بيابيم و از وصالش بهره‌مند گرديم، كه: ( فَاذْكُرُونى، أذْكُرْكُمْ. )[1]  : (پس مرا ياد كنيد، تا شما را ياد كنم.) و نيز: «إلهى! أنْتَ قُلْتَ وَقَوْلُکَ الحَقُّ :

( ياأيُّهَا الَّذين آمَنُوا! اُذْكُرُوا اللهَ ذِكْراً كَثيراً، وَسَبِّحُوهُ بُكْرَةً وَأصيلاً. ) وَقُلْتَ وَقَوْلُکَ الحَقُّ : ( فَاذْكُرُونى، أذْكُرْكُمْ. ) فَأَمَرْتَنا بِذِكْرِکَ، وَوَعَدْتَنا عَلَيْهِ أنْ تَذْكُرَنا، تَشريفاً لَنا وَتَفْخيماً وَإعْظاماً. وَها نَحْنُ ذاكِرُوکَ كَما أمَرْتَنا، فَأنْجِزْ لَنا ما وَعَدْتَنا، ياذاكِرَ الذّاكِرينَ! وَياأرْحَمَ الرّاحِمينَ!.»[2]  : (معبودا! تو

خود فرمودى و فرمايشت حقّ است كه: «اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد! خدا را بسيار ياد كنيد و صبح و شام تسبيح وى گوييد.» و فرمودى و سخنت حقّ است كه: «پس به ياد من باشيد، تا شما را ياد كنم.»؛ در نتيجه، ما را به ذكر و به ياد بودنت امر فرمودى و به‌خاطر گرامى و ارزشمند دانستن و بزرگداشت مان وعده دادى كه ما را ياد كنى. و هان! اينك ما چنانكه امر فرمودى به ياد توييم، پس به نويد و وعده‌ات وفا كن. اى ياد آورنده ياد آورندگان! و اى مهربانترين مهربانان!) بخواهد با اين بيان بگويد، حال كه محبوب چنين خواسته :

چرا نه درپىِ عزم ديار خود باشم؟         چرا نه خاكِ كفِ پاى يار خود باشم؟

غم غريبى و غربت چو بر نمى‌تابم         به شهر خود روم و شهريار خود باشم

زمحرمانِ سرا پرده وصال شوم         زبندگان خداوندگار خود باشم

چوكار عمر نه پيداست، بارى آن اولى         كه روز واقعه، پيش نگار خود باشم[3]

اساسِ توبه كه در محكمى چو سنگ نمود         ببين كه جامِ زُجاجى چگونه‌اش بشكست

با آنكه مشكلات راه دوست سبب شده بود كه من و سالكين از سير و سلوك و اختيار طريقه محبّتش توبه نماييم، ولى چون جمال او جلوه نمود، توبه شكستيم و باز به مراقبه و ياد او مشغول گشتيم. در واقع با اين بيان خبر از حال خود داده و مى‌خواهد بگويد: دلدارم پس از تجلّى به هجرانم مبتلا ساخت، در فكر شدم كه توبه نصوح كنم و ديگر به او عشق نورزم، چنان كردم، چون دوباره جلوه نمود توبه شكستم. به گفته خواجه در جايى :

توبه كردم كه نبوسم لبِ ساقىّ و كنون         مى‌گَزم لب كه چرا گوش به نادان كردم[4]

و نيز در جايى مى‌گويد :

من همان ساعت، كه از مى‌خواستم شد توبه كار         گفتم: اين شاخ اردهدبارى، پشيمانى بود

بى‌چراغِ جام، در خلوت نمى‌آرم نشست         وقت گل، مستورىِ مستان زنادانى بود

مجلسِ انس و بهار و بحثِ عشق اندرميان         جام‌مى‌نگرفتن از جانان،گران جانى بود[5]

بيارباده،كه دربارگاهِ استغنا         چه‌پاسبان‌وچه‌سلطان؟چه‌هوشياروچه‌مست؟

اى محبوبى كه دربارگاهت، فقر و احتياج وجود ندارد و غنىّ بالذّاتى؛ كه : ( ياأيُّهَا النّاسُ! أنْتُمُ الفُقَرآءُ إلَى اللهِ، وَاللهُ هُوَ الغَنِىُّ الحَميدُ. )[6]  : (اى مردم! همه شما به درگاه

خدا نيازمنديد، و تنها خداست كه بى‌نياز ستوده است.) و تفاوتى ميان غنىّ و فقير، و مست و هوشيار نمى‌گذارى و همه بندگانت را به يك چشم مى‌نگرى؛ از باده تجلّياتت به خواجه تهيدست (از بندگى خالصانه و اعمال شايسته) عنايت فرما؛ كه : «إلهى! هذا ذُلّى ظاهِرٌ بَيْنَ يَدَيْکَ، وَهذا حالى لا يَخْفى عَلَيْکَ، مِنْکَ أطْلُبُ الوُصُولَ إلَيْکَ، وَبِکَ أسْتَدِلُّ عَلَيْکَ؛ فَاهْدِنى بِنُورِکَ إلَيْکَ، وَأقِمْنى بِصِدْقِ العُبُودِيَّةِ بَيْنَ يَدَيْکَ.»[7]  : (معبودا! اين ذلّت و

خوارى من است كه در پيشگاهت آشكار است، و اين حال من كه بر تو مخفى نيست. از تو وصال و رسيدن به تو را خواستارم، و به تو بر تو راهنمايى مى‌جويم؛ پس با نور خويش مرا به سويت رهنمون شو، و با عبوديّت و بندگى راستين در پيشگاهت برقراردار.)

از اين رَباطِ دو دَر چون ضرورت‌است رَحيل         رواق و طاقِ معيشت، چه سربلند وچه پست؟ اى خواجه! و يا اى سالك! حال كه به ناپايدارى اين جهان مى‌نگرى، و زندگى درآن با مقايسه به بقاى دار آخرت، به مانند وارد شدن از درى و خارج شدن از دَرِ ديگر مى‌باشد، و هر كس ناچار از كوچ نمودن از آن است، پاى بند فقر و غنا، ذلّت و سلطنتش شدن چه معنى دارد؟ بايد به فكر باده گرفتن و ياد محبوب بود تا با كمالات نفسانى توشه‌اى براى دار آخرت فراهم سازى. به گفته خواجه در جايى :

بشنو اين نكته كه خود را زغم آزاده كنى         خون خورى، گر طلبِ روزىِ ننهاده كنى

آخرالامر گِل كوزه‌گران خواهى شد         حاليا فكر سبو كن كه پر از باده كنى

خاطرت كى رقم فيض پذيرد هيهات         مگر از نقشِ پراكنده، ورق ساده كنى

كار خود گر به خدا بازگذارى، حافظ!         اى‌بسا عيش،كه با بختِ خدا داده كنى[8]

مقام عيش ميسّر نمى‌شود بى‌رنج         بَلى به حكم بلا بسته‌اند عهدِ اَلَست

اى سالك! و يا اى خواجه! اگر طالب ديدار دوست و انس با او مى‌باشى، آن را بدون تحمّل رنج هجران و ابتلائات نمى‌توان بدست آورد، در ازل پس از ارائه امانت ولايت او، مشاهده نمودى كه آسمان و زمين و كوهها نتوانستند آن را تحمّل نمايند؛ كه: ( إنّا عَرَضْنَا الأمانَةَ عَلَى السَّمواتِ وَالأرْضِ وَالجِبالِ، فَأبَيْنَ أنْ يَحْمِلْنَها وَأشْفَقْنَ مِنْها. )[9]  :

(بدرستى كه ما امانت ]ولايت [ را بر آسمانها و زمين و كوهها عرضه داشتيم پس همه از تحمّل آن سرباز زده و هراسيدند.) و تو ديوانه‌وار آماده حمل آن شدى؛ كه: ( وَحَمَلَهَا الإنْسانُ، إنَّهُ كانَ ظَلُوماً جَهُولاً. )[10]  : (و انسان آن را حمل نمود، بدرستى كه او بسيار ستمگر و نادان است.)، و در اخذ ميثاق هم پس از ( وَأشْهَدَهُمْ عَلى أنْفُسِهِمْ: ألَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟! )[11]  :

(و آنان را بر خودشان گواه گرفت كه: آيا من پروردگار شما نيستم؟!)، (  بَلى شَهِدْنا. )[12]  : (بله، گواهى مى‌دهيم.) گفتى؛ پس اكنون نيز بايد برآن عهد استوار باشى و بلا و ابتلائات را به حكم ( وَحَمَلَهَا الإنْسانُ. ) و (  بَلى، شَهِدْنا. ) متحمّل شوى. در جايى از استوارى خود بر آن مى‌گويد :

از دماغ من سرگشته، خيال رُخ دوست         به جفاىِ فلك و غُصّه دوران نرود

آنچه از بار غمت بر دل مسكين مناست         برود دل زمن و از دل من آن نرود

در ازل بست دلم با سر زلفت پيوند         تا ابد سر نكشد و ز سر پيمان نرود[13]

به‌هست و نيست‌مرنجان ضميروخوش مى‌باش         كه نيستى‌است سرانجام هركمال كه هست

شكوهِ آصفى و اسبِ باد و منطقِ طير         به باد رفت وازآن،خواجه هيچ طَرف نيست

حال كه هر چيز جز حضرت محبوب و كمالاتش نيستى پذير مى‌باشد؛ كه: ( كُلُّ شَىْءٍ هالِکٌ إلّا وَجْهَهُ. )[14]  : (هر چيز جز روى ]و اسماء و صفات [او نيست و نابود است.)،

آزرده خاطر شدن به بود و نبودن امور دنيوى، ضايع كردن عمر گرانبهاست؛ كه: ( ما أصابَ مِنْ مُصيبَةٍ فِى الأرْضِ وَلا فى أنْفُسِكُمْ، إلّا فى كِتابٍ مِنْ قَبْلِ أنْ نَبْرَأَها، إنّ ذلکَ عَلَى اللهِ يَسيرٌ؛ لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلى ما فاتَكُمْ وَلا تَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ، وَاللهُ لا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتالٍ فَخُورٍ. )[15]  : (هيچ

مصيبتى در زمين و جانهايتان به شما نمى‌رسد، مگر اينكه پيش از آنكه آن را ]دراين عالم [ ايجاد كنيم، در كتابى ]ثبت [ است، و اين كار بر خدا آسان است. ]شما را از اين حقيقت با خبر ساختيم [ تا بر آنچه از دست مى‌دهيد اندوهگين نگرديد، و بر آنچه به شما مى‌رسد شادمان ]و مغرور [نشويد، خداوند هيچ متكبّر بسيار فخر فروش را دوست ندارد.) بلكه بايد خوش بود و از گذشتگانى چون سليمان نبىّ  7 و شكوه سلطنت بى‌نظيرش (با آنكه خدايى بود) عبرت گرفت كه از آن حشمت و جاه چيزى با خود به همراه نبرد. در جايى مى‌گويد :

كمندِ صيد بهرامى بيفكن، جام جم بردار         كه من پيمودم اين صحرا، نه بهرام است و نه گورش

سماطِ دهرِ دون پرور ندارد شهد آسايش         مذاق حرص و آز اى دل! بشوى از تلخ و از شورش[16]

پـس  :

به بال و پر مرو از رَه، كه تيرِ پرتابى         هوا گرفت زمانى، ولى به خاك نشست

به مقام و منزلت ظاهرى چند روزه دنيا كه تو راست مغرور مشو، بدان سرانجامت مردن و زيرخاك رفتن مى‌باشد، مَثَل شوكت و جاه جهان چون تيرى است كه پس از رها شدن از كمان، اندك زمانى در هوا خواهد بود و عاقبت به خاك باز خواهد گشت. به گفته خواجه در جايى :

من نه آن رندم كه ترك شاهد و ساغر كنم         محتسب داند كه من اين كارها كمتر كنم

چون صبا مجموعه گل را به آب لطف شست         كج دلم خوان گر نظر بر صفحه دفتر كنم

لاله‌ساغر گير و نرگس‌مست و بر ما نام‌فسق؟!         داورى دارم بسى، يارب! كه را داور كنم؟

من كه دارم در گدايى گنج سلطانى به دست         كى طمع در گردش گردونِ دون پرور كنم

عاشقان را گر در آتش مى‌پسندد لطفِ دوست         تنگ چشمم گر نظر بر چشمه‌كوثر كنم

با وجود بينوايى، روسيه با دم چو ماه         گر قبول فيض خورشيدِ بلند اختر كنم

من كه امروزم بهشت نقد حاصل مى‌شود         وعده فرداى زاهد را چرا باور كنم؟[17]

زبان كلكِ تو حافظ! چه شُكر آن گويد         كه تحفه سخنش مى‌برند دست به دست

اى خواجه! قلم تو را ياراى آن نيست كه شكرگذار دوست گردد؛ زيرا سخنانت را چنان مورد توجّه خاص و عام قرار داده كه آن را دست به دست مى‌برند. در جايى مى‌گويد :

عراق و پارس گرفتى به شعر خوش حافظ!         بيا كه نوبت بغداد و وقت تبريز است[18]

و در جايى مى‌گويد :

حافظ! از مشرب قسمت، گله بى‌انصافى است         طبع چون آب و غزلهاى روان ما را بس[19]

[1] ـ بقره : 152.

[2] ـ بحار الانوار، ج94، ص151ـ152.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 398، ص295.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 421، ص310.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 193، ص163.

[6] ـ فاطر : 15.

[7] ـ اقبال الاعمال، ص349.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 543، ص389.

[9] و 3 ـ احزاب : 72.

[10]

[11] و 5 ـ اعراف : 172.

[12]

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 268، ص213.

[14] ـ قصص : 88.

[15] ـ حديد : 22ـ23.

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 341، ص260.

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 452، ص330.

[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 60، ص78.

[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 326، ص251.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا