• غزل  449

من ترك عشقبازى و ساغر نمى‌كنمصد بار توبه كردم و ديگر نمى‌كنم

باغ بهشت و سايه طوبى و قصر حور         با خاك كوى دوست برابر نمى‌كنم

تلقين اهل نظر يك اشارت است         كردم اشارتىّ و مكرّر نمى‌كنم

هرگز نمى‌شود زِ سِرّ خود خبر مرا         تا در ميان ميكده سَر بر نمى‌كنم

شيخم به طنز گفت: حرام است مى مخور         گفتم كه چشم و گوش به هر خر نمى‌كنم

پير مغان حكايت معقول مى‌كند         معذورم ار محال تو باور نمى‌كنم

اين‌تَقْوِى‌ام بس است كه چون زاهدان شهر         ناز و كرشمه بر سر منبر نمى‌كنم

زاهد به طعنه گفت: برو ترك عشق كن         محتاج جنگ نيست برادر نمى‌كنم

حافظ! جناب پير مغان مأمن وفاست         من تركِ خاك بوسى اين در نمى‌كنم

از بيت پنجم و هشتم اين غزل ظاهر مى‌شود كه خواجه گرفتار گفتار بدخواهان بوده و ايشان وى را از عشق به محبوب حقيقى منع مى‌نموده‌اند، كه مى‌گويد :

من تركِ عشقبازى و ساغر نمى‌كنم         صد بار توبه كردم و ديگر نمى‌كنم

اى آنان كه مرا از باده گرفتن از مشاهدات جانان و عشق او پرهيز مى‌دهيد! بس كنيد اين طريقى نيست كه به اختيار خود آن را برگزيده باشم، فطرتِ (فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللهِ)[1] : (همان سرشت خدايى كه همه مردم را بر آن

آفريد، هيچ دگرگونى براى آفرينش خدا نيست.) مرا بر آن داشته، (وَلكِنَّ أكْثَرَ النّاسِ لايَعْلَمُونَ )[2] : (وليكن بيشتر مردم ] از اين حقيقت [ آگاه نيستند.) درجايى مى‌گويد :

من خود از آغاز فطرت، عاشق و مست آمدم         بر نتابم رو از اين در، تا به وقت اندراج

عاشقان كوى جانان، با گدايى خوشترند         اين چنين شه را، كجا باشد نظر بر تخت و تاج[3]

مگر ممكن است، بر فطرت توحيد و خداشناسى بودن، و عشق با او نورزيدن؟ صد بار به گفته ناهموار شما گوش فرا دادم و از آن طريقه توبه كردم و ديگر نمى‌كنم.

توبه كردم كه نبوسم لب ساقىّ و كنون         مى‌گزم لب، كه چرا گوش به نادان كردم

نقشِ مستورى و مستى، نه به دست من و توست         آنچه استاد ازل گفت بكن، آن كردم[4]

باغ بهشت و سايه طُوبىّ  و قصر حور         با خاك كوى دوست برابر نمى‌كنم

چگونه از باده گرفتن توبه نمايد آن كه دوست و جمال و كمال و ديدارش سرمايه هر دو جهان اوست. من خاك كوى دوست و بندگى‌اش را با باغ بهشت و سايه طوبى و قصر حور كه شما طالب آنيد برابر نمى‌نمايم (زيرا همه جمال و كمالهاى عالم هستى، گوشه‌اى از جمال و كمال اويند.) به گفته خواجه در جايى :

چون كه اندر هر دو عالم، يار مى‌بايد مرا         با بهشت و دوزخ و با حور و با غلمان چه كار؟

هر كه از خود شد مجرّد در طريق عاشقى         از غم و دردش چه آگاهىّ و با درمان چه كار؟[5]

تلقين درسِ اهلِ نظر، يك اشارت است         كردم اشارتىّ و مكرّر نمى‌كنم

اى ملامت گران! آنچه با شما گفتم اشارتى است، ديگر شما خود دانيد. بس كنيد از نصيحت من. در جايى مى‌گويد :

مرا به‌رندى و عشق آن فضول عيب كند         كه اعتراض بر اسرار علم غيب كند

كمال صدق و محبّت ببين، نه نقصِ گناه         كه هركه بى‌هنر افتد، نظر به عيب كند[6]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

مرا مِىْ دگرباره از دست برد         به من باز آورد مى، دستبرد

برو زاهدا! خرده بر ما مگير         كه كار خدايى، نه كارى است خُرد

مرا از ازل عشق شد سر نوشت         قضاى نوشته، نشايد سترد[7]

هرگز نمى‌شود ز سِرّ خود خبر مرا         تا در ميان ميكده سَر بر نمى‌كنم

اى آنان كه مرا از عشق و محبّت به دوست حقيقى منع مى‌نماييد! بگذاريد چندى هم با آنان كه ميخانه دوست گشته‌اند و از راز خويش و دو عالم آگاه شده‌اند بنشينم و به گفتارشان عمل نمايم، تا بدانم من كيم و براى چيم، وگرنه با شما بودن هرگز مرا از خود با خبر نخواهد كرد. در جايى مى‌گويد :

به‌سرّ جام جم آن گه نظر توانى كرد         كه خاك ميكده، كُحلِ بصر توانى كرد

بيا، كه چاره ذوقِ حضور و نظم امور         به فيض بخشىِ اهلِ نظر توانى كرد[8]

شيخم به طنز گفت: حرام است مِىْ، مخور         گفتم: كه چشم و گوش به هر خر نمى‌كنم

واقعاً از بى خردى است كه كسى خدا را براى بهشت و نعمتهاى آن بندگى كند، و چنانچه آن نعمتها نبود او را با اينكه محبوب و معشوق اوست، عبادت نكند و شريك قرار دهد؛ كه: (إنَّ الشِّرْکَ لَظُلْمٌ عَظيمٌ )[9] : (براستى كه شرك، ستم بزرگى

است.) عاقل آن است كه آزاده باشد و دل به خداى بهشت و نعمتهايش دهد. اميرالمومنين7 هم مى‌فرمايد: «إنَّ قَوماً عَبَدُوا اللهَ رَغْبةً، فَتِلْکَ عِبادَةُ التُّجّارِ، وَإنَّ قَوْماً عَبَدُوا اللهَ رَهْبَةً، فَتِلْکَ عِبادَةُ العَبيدِ؛ وَإنَّ قَوْماً عَبَدُوا اللهَ شُكْراً، فَتِلْکَ عِبادَةُ الأحْرارِ.»[10] : (براستى كه

گروهى خدا را از روى ميل و رغبت ] به نعمتهاى بهشتى [ مى‌پرستند، كه اين عبادت بازرگانان مى‌باشد؛ و بدرستى كه قومى خدا را از روى ترس و هراس ]از عذاب جهنّم[ پرستش مى‌نمايند، كه اين عبادت بردگان است؛ و همانا گروهى خدا را به خاطر سپاسگزارى مى‌پرستند كه اين عبادت آزادگان مى‌باشد.) لذا مى‌گويد :

پير مغان، حكايت معقول مى‌كند         معذورم ار محال تو باور نمى‌كنم

اين گفتار گذشته‌ام، سخنى است معقول از پير مغان، علىّ و همسر و فرزندانش  : كه فرمودند: (إنَّما نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللهِ، لا نُريدُ مِنْكُمْ جَزآءً وَلا شُكُوراً)[11]  :

(تنها براى خشنودى خدا به شما طعام مى‌دهيم، و هيچ پاداش و سپاسى را از شما نمى‌خواهيم.) و سخن ديگر على  7 است كه: «ألإخْلاصُ مِلاكُ العِبادَةِ.»[12] : (اخلاص،

ملاك و مايه عبادت است.) و نيز: «بِالإخْلاصِ تُرْفَعُ الآمالُ.»[13] : (با اخلاص، عملها بالا برده

]شده، و مورد پذيرش خداوند واقع[مى‌شود.) و يا كلامى است از استاد طريق.

امّا گفتار شما (زاهد و شيخ) مرا به محال دعوت مى‌كند. كجا ممكن است با شرك و توجّه به غير او، نعمتهاى بهشت را بدست آورد؛ كه: (إنَّهُ مَنْ يُشْرِکْ بِاللهِ، فَقَدْ حَرَّمَ اللهُ عَلَيْهِ الجَنَّةَ وَمَأْويهُ النّارُ، وَما لِلظّالِمينَ مِنْ أنْصارٍ)[14] : (بدرستى كه هر كس به خدا

شرك ورزد، مسلّماً خداوند بهشت را بر او حرام مى‌گرداند، و جايگاهش در آتش ] جهنّم  [خواهد بود، و براى ستمكاران هيچ يار و ياورانى نخواهد بود.) و نيز: (وَلَعَبْدٌ مُوْمِنٌ خَيْرٌ مِنْ مُشْرِكٍ، وَلَوْ أعْجَبَكُمْ )[15] : (و بدرستى كه برده مومن از مشرك ] آزاد [ بهتر

است، هرچند ]از برده [خوشتان بيايد.) و همچنين: (ما كانَ لَنا أنْ نُشْرِکَ باللهِ مِنْ شَىْءٍ)[16] : (ما را نسزد كه به هيچ وجه به خدا شرك بورزيم.) و نيز: (وَأنْ أقِمْ وَجْهَکَ

لِلّدينِ حَنيفاً، وَلا تكُونَنَّ مِنَ المُشْرِكينَ )[17] : (و اينكه استوار و مستقيم، روى و تمام وجود

خود را به سوى دين كن، و هرگز از مشركان مباش.)، و نيز: (وَادْعُ إلى رَبِّکَ، وَلاَتكُونَنَّ مِنَ المُشْرِكينَ )[18] : (و ] مردم را [ به سوى پروردگارت بخوان، و هرگز از مشركان مباش.)

اين تَقْوِى‌ام بس است، كه چون زاهدان شهر         ناز و كرشمه بر سر منبر نمى‌كنم

كنايه از اينكه: تقوى از غير دوست و از خود خواهى و خود فروشى، بهترين تقوى است و هر بدى و زشتى و صفت رذيله كه از انسان ناشى مى‌شود، از شرك و خود پرستى و خويشتن بينى است؛ كه (فَمَنِ اتَّقى وَأصْلَحَ، فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ، وَلاهُمْ يَحْزَنُونَ )[19] : (پس كسانى‌كه تقوى پيشه نموده و ] عمل خويش را [ اصلاح كنند، ترسى

بر آنان نبوده و هرگز اندوهگين نمى‌شوند.) و نيز: (إنَّ اللهَ مَعَ الَّذينَ اتَّقَوْا، وَالَّذينَ هُمْ مُحْسِنُونَ )[20] : (بدرستى كه خداوند با تقوى پيشه‌گان و نيكوكاران مى‌باشد.)

اينان (يعنى واعظانى كه خود را نساخته‌اندو) بر سر منبر با مردم سخن مى‌گويند و ناز و كرشمه برايشان مى‌فروشند و آنان را پرهيز از بديها مى‌دهند و به اخلاص در عمل دعوت مى‌نمايند و از خوبيها سخن مى‌گويند، در واقع خود را مى‌ستايند، و مى‌خواهند بگويند: كه ما از بديها آراسته‌ايم. در حالى كه چنين نيستند؛ (فَلا تُزَكُّوا أنفُسَكُمْ، هُوَ أعْلَمُ بِمَنِ اتَّقى )[21] : (خود را پاك به حساب نياوريد، كه او ] خدا [ به هر كسى

كه تقوا پيشه نمايد آگاه‌تر است.) و به گفته خواجه در جايى :

گرچه بر واعظِ شهر، اين سخن آسان نشود         تا ريا ورزد و سالوس، مسلمان نشود

رندى آموز و كرم كن، كه نه چندين هنر است         حيوانى كه ننوشد مى و انسان نشود

گوهر پاك ببايد، كه شود قابل فيض         ورنه هر سنگ و گِلى، لولو و مرجان نشود[22]

(درحقيقت آن كس كه به تزكيه خود نپرداخته باشد، كجا مى‌تواند ـ در حالى كه مردم را زير دست خود مى‌بيند ـ خود فروشى و ناز و كرشمه برايشان نداشته باشد.)

زاهد به طعنه گفت: برو تركِ عشق كن         محتاج جنگ نيست، برادر! نمى‌كنم

آرى، خدايى كه بشر را بر طريق محبّت و عشق خود برانگيخته؛ كه «وَبَعَثَهُمْ فى سَبيلِ مَحَبَّتِهِ»[23] : (و مخلوقات را در راه دوستى و محبّت به خود برانگيخت)، كجا

مى‌تواند بشر ترك عشق او كند؟ بر من طعنه مزن و از پيمودن طريقه فطرتم بازمدار. در جايى مى‌گويد :

من و انكار شراب؟ اين چه حكايت باشد         غالباً اين قَدَرم، عقل و كفايت باشد

من كه شبها رَهِ تقوى زده‌ام با دف و چنگ         اين زمان سر به ره آرم، چه حكايت باشد

زاهد ار راه به رندى نبرد معذور است         عشق كارى است، كه موقوف هدايت باشد[24]

حافظ! جنابِ پير مغان مأمن وفاست         من تركِ خاك بوسى اين در نمى‌كنم

كنايه از اينكه: هيچ دوست و مصاحبى بجز رسول‌الله 9 و يا يكى از اوصياء: و يا مرشد و استاد كامل را نمى‌توان همراه واقعى و وفادار در طريق الى الله قرار داد كه: (ألأخِلّآءُ يَوْمَئِذٍ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ عَدوٌّ إلاَّ المُتَّقينَ )[25] : (دوستان در آن روز

] = قيامت  [دشمن همديگر هستند، مگر اهل تقوى.)

چنانچه كسى از روى حقيقت به ايشان توجّه كند و خاك بوسى درگاهشان را اختيار نمايد، به فيوضات كامله در اين عالم و جهان ديگر خواهد رسيد؛ كه: (يَوْمَ يَعَضُّ الظّالِمُ عَلى يَدَيْهِ يَقُولُ: يا لَيْتَنى! اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبيلاً. يا وَيْلتى لَيْتَنى! لَمْ أتَّخِذْ فُلاناً خَليلاً. لَقَدْ أضَلَّنى عَنِ الذِّكْرِ بَعْدَ إذَ جآئَنى، وَكانَ الشَّيْطانُ لِلإْنْسانِ خَذُولاً)[26] : (روزى كه

شخص ستمگر دستش را گزيده و مى‌گويد: اى كاش! با فرستاده ] خدا [ همراه مى‌شدم، واى بر من! اى كاش فلانى را دوست نمى‌گرفتم! كه مرا از ياد حق بازداشت، پس از آنكه يادش نصيبم گشته بود، و همواره شيطان انسان را بسيار خوار كننده است.)

[1] و 2 ـ روم: 30.

[2]

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، عزل116، ص113.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل421، ص310.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل302، ص235.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل242، ص197.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل249، ص201.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل132، ص123.

[9] ـ لقمان: 13.

[10] ـ نهج البلاغه، حكمت237.

[11] ـ انسان: 9.

[12] ـ غرر و درر موضوى، باب الاخلاص، ص91.

[13] ـ غرر و درر موضوى، باب الاخلاص، ص92.

[14] ـ مائده: 72.

[15] ـ بقره: 221.

[16] ـ يوسف: 38.

[17] ـ يونس: 105.

[18] ـ قصص: 87.

[19] ـ اعراف: 35.

[20] ـ نحل: 128.

[21] ـ نجم: 32.

[22] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل240، ص195.

[23] ـ صحيفه سجّاديّه(ع)، دعاى 1.

[24] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل245، ص199.

[25] ـ زخرف: 67.

[26] ـ فرقان: 27 تا 29.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا