• غزل  448

 

مژده وصل تو كو؟ كز سرِ جان برخيزمطاير قدسم و از دام جهان برخيزم

يارب! از ابر هدايت برسان بارانى         پيشتر ز آنكه چو گَرْدى ز ميان برخيزم

به ولاى تو، كه گر بنده خويشم خوانى         از سر خواجگىِ كون و مكان برخيزم

بر سر تربت من بى مى ومطرب منشين         تا به بويت ز لحد، رقص كنان برخيزم

گرچه پيرم،تو شبى تنگ در آغوشم گير         تا سحرگه ز كنار تو جوان برخيزم

تو مپندار كه از خاك سر كوى تو من         به جفاى فلك و جور زمان برخيزم

سروِ بالا بنما، اى بت شيرين حركات!         كه چو حافظ ز سر جان و جهان برخيزم

 

 

 

 

 

 

خواجه در تمام ابيات اين غزل اظهار اشتياق به ديدار دوست نموده. و گويا اوّلين مرحله‌اى بوده كه وى به انتظار ديدار محبوب بسر مى‌برده. مى‌گويد :

 

مژده وصل تو كو؟ كز سرِ جان برخيزم         طاير قدسم و از دامِ جهان برخيزم

 

محبوبا! دام جهان و عالم طبيعت و آمال، مرا گرفتار تعلّقات خود ساخته، و بندها بر من نهاده و نمى‌گذارد به عالم اصلى خود پرواز داشته باشم و در جهان بى اسمى و رسمى بال گشايم؛ كه: «إنَّمَا الدُّنْيا شَرَکٌ وَقَعَ فيهِ مَنْ لايَعْرِفُهُ.»[1] : (دنيا دامى است

كه شخص ناآشنا در آن مى‌افتد.)و نيز: «آفَةُ النَّفْسِ ألْوَلَهُ بِالدُّنْيا.»[2] : (آفت نفس، سرگشتگى به دنيا مى‌باشد.) و همچنين: «أيْنَ تَخْدَعُكُمْ كَواذِبُ الآمالِ؟»[3] : (آرزوهاى

دروغين به كدامين سو فريبتان داده و مى‌كشد؟)و نيز: «ضِياعُ العُمْرِ بَيْنَ الآمالِ وَالمُنى.»[4]  :

(عمر ]معمولاً، به خاطر [آرزوها و خواهشهاى دروغين از بين مى‌رود.) و نيز: «ألأمَلُ سُلْطانُ الشَّياطينِ عَلى قُلُوبِ الغافِلينَ.»[5] : (آرزو، ]مايه[ تسلّط شيطانها بر دلهاى غافلان

مى‌باشد.)

معشوقا! محتاج عنايتى از توام تا وصلت را دريابم و به يكبارگى از خويشتن پرستى و آرزوها و تعلّقات جدا شوم، «مژده وصل تو كو؟ كز سر جان برخيزم»؛ كه : «إلهى! هذا ذُلّى ظاهِرٌ بَيْنَ يَدَيْکَ. وَهذا حالى لا يَخْفى عَلَيْکَ، مِنْکَ أطْلُبُ الوُصُولَ إلَيْکَ، وَبِکَ أسْتَدِلُّ عَلَيْکَ؛ فَاهدِنى بِنُورِکَ إلَيْکَ، وَأقِمْنى بِصِدْقِ العُبُودِيَّةِ بَيْنَ يَدَيْکَ.»[6] : (معبودا! اين

خوارى من است كه در پيشگاهت آشكار است، و اين حالِ من كه بر تو پنهان نيست. تنها از تو، وصول به خودت را خواستارم، و تنها به تو، بر تو راهنمايى مى‌جويم؛ پس به نور خويش مرا به سوى خود هدايت فرما، و با عبوديّت راستين در پيشگاهت برپا دار.)

 

يارب! از ابرِ هدايت برسان بارانى         پيشتر زآنكه چو گردى ز ميان برخيزم

 

پروردگارا! خود فرموده‌اى: (يَهْدِى اللهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشآءُ)[7] : (خداوند، هركس را

بخواهد به نور خود رهنمون مى‌شود.)، و اين گفتار توست كه: (فَمَنْ يُرِدِ اللهُ أنْ يَهْدِيَهُ، يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلاْسْلامِ )[8] : (پس هركس را كه خدا بخواهد هدايت كند، دلش را براى

پذيرش اسلام و تسليم مى‌گشايد.) و همچنين كلام توست: (إنَّ الَّذينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصّالِحاتِ يَهْديهِمْ رَبُّهُمْ بِإيمانِهِمْ )[9] : (بدرستى آنان را كه ايمان آورده و اعمال شايسته

انجام دادند، پروردگارشان به واسطه ايمانشان به سوى خود هدايت مى‌كند.) پيش از آنكه عالم عنصرى‌ام به نابودى بگرايد و بميرم و خاكم را باد به هر طرف ببرد، در زير بارش رحمت خاصّ خويش قرارم دِه؛ كه: «إلهى! بِذَيْلِ كَرَمِكَ أعْلَقْتُ يَدى، وَلِنَيْلِ عَطاياکَ بَسَطْتُ أمَلى، فَأخْلِصْنى بِخالِصَةِ تَوْحيدِکَ، وَاجْعَلْنى مِنْ صَفوَةِ عَبيدِکَ.»[10] : (معبودا! به

دامان كَرَمَت دست زده، و براى نيل به عطايايت آرزو گشاده‌ام، پس مرا با توحيد خالص و ناب خويش پاك نموده و از بندگان برگزيده‌ات بگردان.)

به ولاى تو، كه گر بنده خويشم خوانى         از سر خواجگىِ كون و مكان برخيزم

اى دوست! قسم به ولا و عهدى كه با تو داشته و دارم و به عرض امانتى كه بر من نمودى و پذيرفتم؛ كه: (إنّا عَرَضْنَا الأمانَةَ عَلَى السَّمواتِ وَالأرْضِ وَالجِبالِ فَأبينَ أنْ يَحْمِلْنَها، وأشْفَقْنَ مِنْها، وَحَمَلَهَا الإنْسانُ.)[11] : (بدرستى كه ما امانت ] ولايت [ را بر آسمانها و زمين

و كوهها عرضه داشتيم پس همه از تحمّل آن سرپيچى كرده و هراسيدند، و تنها انسان آن را حمل نمود.)، اگر مرا به بندگى خويش بپذيرى، به مقام خلافت و سلطنت كون و مكانى نايل ساخته‌اى و بر عالم (به حساب سلطه‌اى كه در بندگى‌ات به دست مى‌آيد.) حكومت داده‌اى؛ كه: «عَبْدى! أطِعْنى أجْعَلْکَ مَثَلى … أنَا مَهْما أشاءُ يَكُونُ، أجْعَلُکَ مَهْما تَشآءُ يَكُونُ.»[12] : (] اى [ بنده من! از من اطاعت كن تا تو را نمونه خويش گردانم … من هرچه

بخواهم موجود مى‌شود، تو را نيز آنچنان مى‌گردانم كه هرچه بخواهى، موجود مى‌شود.) و نيز: «مَنْ عَبَدَاللهَ، عَبَّدَ اللهُ لَهُ كُلَّ شَىْءٍ.»[13] : (هركس خدا را بپرستد، خداوند

همه چيز را بنده او مى‌گرداند.) در جايى مى‌گويد :

اگرت سلطنت فقر ببخشند اى دل!         كمترين ملك تو از ماه بود تا ماهى[14]

 

و يا بخواهد بگويد: اى دوست! چنانچه مرا به بندگى خود بپذيرى، از فرمانروايى بر كون و مكان و استقلال دادن به آنها و طلب خواسته‌هاى خود از ايشان دست خواهم داشت، و چشم به عطاياى تو دوخته و تسليم خواسته‌هاى تو مى‌گردم.

بر سر تربت من، بى مىْ و مطرب منشين         تا به بويت ز لحد، رقصْ كنان برخيزم

محبوبا! چنانچه بميرم و وصالت نصيبم نگردد، به تربتم آى، تا سر از لحد براى ديدارت بردارم و به شراب تجلّيات و نفحات روح افزا و به وجد آورنده‌ات نايل گردم. در واقع، با اين بيان اظهار اشتياق به ديدار حضرت دوست نموده و به شدّتِ تمنّاى خويش اشاره مى‌كند. در جاى مى‌گويد :

چشمم‌آن‌دم كه زشوق تو نهد سربه‌لحد         تا دم صبح قيامت، نگران خواهد بود[15]

 

و در جاى ديگر مى‌گويد :

حافظ، سر از لحد بدر آرد به پاى بوس         گر خاك او به‌پاى شما پى سپر شود[16]

 

لذا مى‌گويد :

گرچه پيرم، تو شبى تنگ در آغوش گير         تا سحرگه، ز كنار تو جوان برخيزم

معشوقا! ديدارت شكستگان را زنده مى‌سازد و پيران را جوان، بيا و خواجه‌ات را به ديدارت نايل ساز تا از پيرى به جوانى بگرايد. در جايى مى‌گويد :

هر چند پير و خسته دل و ناتوان شدم         هرگه كه ياد روى تو كردم، جوان شدم

من پيرِ سال و ماه نِيَم، يار بى وفاست         بر من چو عمر مى‌گذرد،پير از آن شدم[17]

 

تو مپندار كه از خاك سر كوى تو من         به جفاىِ فلك و جور زمان برخيزم

دلبرا چنان فريفته ديدارت مى‌باشم و به بندگى و خاكسارى در پيشگاهت مشتاقم، كه هيچ ناملايمى از محبّت تو جدايم نخواهد ساخت. اى فلك! با من هرچه مى‌خواهى بكن كه بار جفاهايت مى‌كشم ولى از يارِ خويش دست بر نخواهم داشت. به گفته خواجه در جايى :

آن كه پامال جفا كرد چو خاك راهم         خاك‌مى‌بوسم و عُذرِ قدمش‌مى‌خواهم

من نه آنم كه به جور از تو بنالم حاشا!         چاكرِ معتقد و بنده دولت خواهم

بسته‌ام در خم گيسوى تو امّيد دراز         آن مبادا كه كند دست طلب كوتاهم[18]

 

لذا مى‌گويد :

سَرْوِ بالا بنما، اى بُت شيرين حركات!         كه چو حافظ، ز سر جان و جهان برخيزم

اى دوست! قد و قامت زيبايت را مشاهده نمودن، آرزوى ديرينه من است. چنانچه جلوه بنمايى، همان گونه كه از خود خواهم گذشت، «از سر جان و جهان برخيزم». در جايى مى‌گويد :

سر فرازم كن شبى از وصل خود اى ماه رو!         تا منوّر گردد از ديدارت ايوانم چو شمع

همچو صبحم يك‌نفس باقى‌است بى‌ديدار تو         چهره بنما دلبرا! تا جان بر افشانم چو شمع[19]

[1] و 2 ـ غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص110.

[2]

[3] ـ غرر و درر موضوعى، باب الأمل، ص18.

[4] ـ غرر و درر موضوعى، باب الأمل، ص20.

[5] ـ غرر و درر موضوعى، باب الأمل، ص21.

[6] ـ اقبال الاعمال، ص349.

[7] ـ نور: 35.

[8] ـ انعام: 125.

[9] ـ يونس: 9.

[10] ـ بحارالانوار، ج94، ص144.

[11] ـ احزاب: 72.

[12] ـ الجواهر السنيّة، ص361.

[13] ـ تنبيه الخواطر و نزهة النواظر (معروف به مجموعه ورّام)، ج2، ص108.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل572، ص410.

[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل148، ص134.

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل149، ص135.

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل454، ص332.

[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل383، ص285.

[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل361، ص272.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا