- غزل 447
مزن بر دل ز نوك غمزه تيرمكه پيش چشم بيمارت بميرم
نِصاب حسن در حدّ كمال است زكاتم دِهْ، كه مسكين و فقيرم
قدح پر كن، كه من از دولت عشق جوانبختِ جهانم گرچه پيرم
چنان پر شد فضاى سينه از دوست كه فكر خويش گم شد از ضميرم
مبادا جز حساب مطرب و مى اگر حرفى كشد كلك دبيرم
در آن غوغا كه كس، كس را نپرسد من از پير مغان منّت پذيرم
قرارى كردهام با مِىْ فروشان كه روز غم بجز ساغر نگيرم
خوشا آن دم كه استغناى مستى فراغت بخشد از شاه و وزيرم
فراوان گنجِ غم در سينه دارم اگر چه مدّعى بيند فقيرم
من آندم بر گرفتم دل ز حافظ كه ساقى گشت يار ناگزيرم
خواجه با ابيات اين غزل، تمنّاى ديدار و اظهار اشتياق خود را به معشوق نموده و مىگويد :
مزن بر دل ز نوك غمزه تيرم كه پيش چشم بيمارت بميرم
محبوبا! به مشاهدهات بهرهمندم ساز كه تنها جذبات چشم خمار آلود و ديدار جمالى دل فريبندهات مرا خواهد كُشت، محتاج به غمزه و تجلّى جلالىات نِيَم. در جايى مىگويد :
به مژگان سيه كردى هزاران رخنه در دينم بيا كز چشم بيمارت، هزاران درد بر چينم[1]
و در جاى ديگر مىگويد :
از چشم خود بپرس كه ما را كه مىكُشد؟ جانا! گناه طالع و جرم ستاره نيست[2]
نِصاب حسن در حدّ كمال است زكاتم دِهْ، كه مسكين و فقيرم
اى دوست! در زيبايى يكتا و سرآمد همه صاحب جمالهايى (بلكه ايشان جمال از تو وام گرفتهاند) وقتِ آن است كه فقيران و عاشقانت را زكات حسن بخشى و دلباختگانت را از ديدارت بهرهمند گردانى؛ كه: «يا مَنْ بابُهُ مَفْتُوحٌ لِداعيهِ، وَحِجابُهُ مَرْفُوعٌ لِراجيهِ! أسْأَلُکَ بِكَرَمِکَ أنْ تَمُنَّ عَلَىَّ مِنْ عَطآئِکَ بِما تَقِرٌّ بِهِ عَيْنى.»[3] : (اى خدايى كه درِ
]رحمتت [براى دعا كنندگان گشاده، و حجابت براى اميدوارانت برداشته است! به بزرگوارىات از تو درخواست مىنمايم كه از عطايت به اندازهاى كه چشمم بدان روشن شود، بر من منّت نهى.) و به گفته خواجه در جايى :
اى سرو نازِ حُسن! كه خوش مىروى به ناز عشّاق را به ناز تو هر لحظه صد نياز[4]
و نيز در جاى ديگر در مدح حضرتش مىگويد :
يارم چو قدح به دست گيرد بازار بُتان شكست گيرد
در پاش فتادهام به زارى آيا بود آنكه دست گيرد؟[5]
قدح پر كن كه من از دولت عشق جوانبختِ جهانم گرچه پيرم
محبوبا! پيران سرزمين عشق، جوانبختان و دولتمندان جهانند، و سزاوارند تا شراب تجلّياتت را بنوشند. تشنگى ايشان با يك تجلّى و دو تجلّى فرو كش نمىكند، خواجهات هم از آنان است، پس: «قدح پر كن كه من از دولت عشق …»
و يا بخواهد بگويد: معشوقا! اگر چه پير شدهام، ولى چون عشقت را در سينه دارم، جوانبخت جهانم. از ديدار و شراب تجلّياتت بسيار بهرهمندم ساز. به گفته خواجه در جايى :
ساقيا! مايه شباب بيار يك دو ساغر، شراب ناب بيار
داروى دردِ عشق يعنى مِىْ كوست درمان شيخ و شاب بيار
يك دو رطل گران به حافظ ده گر گناه است و گر ثواب بيار[6]
چنان پر شد فضاى سينه از دوست كه فكر خويش گُم شد از ضميرم
مبادا جز حساب مطرب و مى اگر حرفى كشد كلك دبيرم
چنان دوست و محبّتش در سينهام جاى گرفته كه از خود غافل ماندهام. در واقع مىخواهد با اين بيان بگويد: «إلهى! … وَألْحِقْنا ]بِالعِبادِ[ بِعِبادِکَ الَّذينَ هُمْ بِالبِدارِ إلَيْکَ يُسارِعُونَ، وَبابَکَ عَلَى الدَّوامِ يَطْرُقُونَ، وَإيّاکَ فِى اللَّيلِ يَعْبُدُونَ، وَهُمْ مِنْ هَيْبَتِكِ مُشْفِقُونَ، ألَّذينَ صَفَّيْتَ لَهُمُ المَشارِبَ، وَبَلَّغْتَهُمُ الرَّغآئِبَ، وَأنْجَحْتَ لَهُمُ المَطالِبَ، وَقَضَيْتَ لَهُمْ مِنْ فَضْلِكَ المَآرِبَ، وَمَلأتَ لَهُمْ ضَمآئرَهُمْ مِنْ حُبِّکَ، وَرَوَّيْتَهُمْ مِنْ صافى شِرْيكَ.»[7] : (معبودا! … و ما را به آن گروه
از بندگانت كه به پيشى گرفتن به درگاهت شتاب مىكنند، و پيوسته در ]رحمت [ ات را مىكوبند، و در شبانگاهان، در حالى كه از هيبت و عظمتت هراسانند، تنها به پرستش تو مشغول هستند، ملحق نما، هم آنان كه آبشخورها را براى ايشان صافى و بىآلايش نموده، و به آرزوهايشان نايل گردانيده، و خواستههايشان را برآورده، و از فضل خود حوايجشان را روا ساخته، و دلهايشان را از عشق و دوستىات لبريز نموده، و از شراب ناب خود نوشانيدهاى.)
الهى! كه نوشتههاى من جز سخن از او نباشد و قلمم جز از عنايات و نفحات شورانگيز و تجلّياتش ننويسد! در جايى مىگويد :
ترك من چون جعد مشكين گِرد كاكل بشكند لاله را دل خون كند، بازار سنبل بشكند
ور خرامن سرو گلبارش كند ميل چمن سرو را از پا در اندازد، دل گل بشكند[8]
در حقيقت، بيانات خواجه همانگونه است كه اظهار نموده.
در آن غوغا كه كس، كس را نپرسد من از پير مغان منّت پذيرم
در غوغاى عاشقان، و يا حالات و مشاهدات، و يا تجلّيات دوست كه شورى در دلربايى بپا مىكند، استاد و راهنماى به حضرت دوست را ياد خواهم كرد و منّت پذير خدمات او گشته و فراموشش نخواهم كرد.
و يا بخواهد بگويد: در هياهوى قيامت كه هيچ كس را با كس كارى نباشد، براى برآورده شدن مقامات معنوى، دست شفاعت به دامن رسول الله9 و يا امير المومنين 7 خواهم زد؛ كه: «ما أحَدٌ مِنَ الأوّلينَ وَالآخِرينَ إلّا وَهُوَ يَحْتاجُ إلى شَفاعَةِ مُحَمَّدٍ9 يَوْمَ القِيامَةِ.»[9] : (هيچ كس از اولين و آخرين نيست مگر اينكه به شفاعت
محمّد9 در روز قيامت محتاج مىباشد.) و نيز: «اِذا كانَتْ لَکَ حاجَةٌ إلَى اللهِ، فقُلْ: «أللّهُمَّ! إنّى أسْأَلُکَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَعَلِىٍّ، فَإنَّ لَهُما عِنْدَکَ شَأْناً مِنَ الشَّأْنِ وَقَدْراً مِنَ القَدْرِ، فَبِحَقِّ ذلِکَ القَدْرِ، أنْ تُصَلِّىَ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَأنْ تَفْعَلَ بى كَذا وكَذا.» فَإنَّهُ إذا كانَ يَوْمُ القِيامَةِ لم يَبْقَ مَلَکٌ مُقَرَّبٌ وَلا نَبِىٌّ مُرْسَلٌ وَلا مُوْمِنٌ مُمْتَحَنٌ إلّا وَهُوَ يَحْتاجُ إلَيْهِما فى ذلِکَ اليَوْمِ.»[10] : (هنگامى كه خواسته و
حاجتى از خدا داشتى، بگو: «خداوندا! به حقّ محمّد و على از تو درخواست مىكنم، زيرا اين دو بزرگوار را در نزد تو ارج و منزلتى بس والاست، پس به حقّ آن ارج و منزلت، ]از تو درخواست مىكنم [ كه بر محمّد و آل محمّد درود فرستاده و به من چنين و چنان كنى.» ]به جاى اين جمله، حاجت و خواسته خود را ذكر مىكنى [ بدرستى كه وقتى روز قيامت فرا مىرسد، هيچ فرشته مُقرّب و پيامبر مُرسَل و مومن آزمودهاى نمىماند مگر اينكه در آن روز به آن دو بزرگوار نيازمند است.)
و يا در آن روز كه هيچ كس را با كس كار نباشد، من دست شفاعت از دامن استاد بر نخواهم داشت.
قرارى كردهام با مى فروشان كه روز غم، بجز ساغر نگيرم
چنانچه تجلّيات اسماء و صفاتى به وجد آورنده دوست نصيبم گردد، با حضرت دوست معاهده بستهام كه اگر غمهاى عالم بخواهند سينهام را آماج هدفهاى خويش قرار دهند، به مراقبه و يادش پردازم تا غمهاى جهان نيازاردم؛ كه: (أَلَّذينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِاللهِ. ألا بِذِكْرِ اللهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ )[11] : (]مُنيبين آنانند[ كه ايمان
آورده و دلهايشان به ياد خدا آرام مىگيرد. آگاه باشيد! كه دلها تنها به ياد خدا آرام مىگيرند.) و همچنين: « ذِكْرُاللهِ جَلاءُ الصُّدُورِ وَطُمَأْنينَةُ القُلُوبِ.»[12] : (ياد خدا، صفاى دلها و
آرامش قلبهاست.)و نيز: «ذِكْرُ اللهِ طارِدُ اللاَّْوآءِ وَالبُوْسِ.»[13] : (ياد خدا، دور كننده شدّت و
رنج و سختى است.) و به گفته خواجه در جايى :
غم كهن به مىِ سالخورده دفع كنيد كه تخم خوشدلى اين است، پير دهقان گفت[14]
خوشا آن دم! كه استغفاى مستى فراغت بخشد از شاه و وزيرم
آرى، مستى عشق، و يا مستى مشاهده معشوق، بشر را فارغ البال از همه تعلّقات عالم هستى، از آن جمله شاه و وزير، مىنمايد. خواجه هم مىگويد: خوشا لحظهاى كه انس با دوست و ديدارش، مرا از همه توجّهات و تعلّقات و دلبستگىهاى عالم طبع باز دارد، و جز از او و مشاهده جمالش به چيزى نظر نداشته باشم! كه: «ألْغِنى باللهِ أعْظَمُ الغِنى.»[15] : (غناى بالله، بزرگترين بىنيازى مىباشد.) و نيز: «غِنَى المُوْمِنِ، بِاللهِ
سُبْحانَهُ»[16] : (غنا و بىنيازى مومن، به خداوند سبحان است.) و همچنين: «ألغِنى بِغَيْرِ اللهِ
أعظَمُ الفَقْرِ وَالشَّقآءِ.»[17] : (غناى به غير خدا، بزرگترين نيازمندى به بدبختى است.) لذا
مىگويد :
فراوان، گنجِ غم در سينه دارم اگر چه مدّعى بيند فقيرم
گرچه مدّعيان عشقِ محبوب، مرا تهيدست از عشق به وى بدانند، و يا زاهد مرا بىچيز و تهيدست از نتايج اخروى و خود را به عبادت قشرى، غنىّ و داراى ثوابهاى جهان باقى بداند، باكى نيست! در سينه گنجهايى از عشق و غم دوست دارم كه دو جهان با آن مقابله نمىكنند؛ كه: « ]إلهى![ ماذا وَجَدَ مَنْ فَقَدَکَ؟! وَمَا الَّذى فَقَدَ مَنْ وَجَدَکَ؟! لَقَدْ خابَ مَنْ رَضِىَ دُونَکَ بَدَلاً، وَلَقَدْ خَسِرَ مَنْ بَغى عَنْکَ مُتَحَوِّلاً[18] »: (]معبودا! [آن كس
كه تو را از دست داد، چه چيزى را يافت؟ و آن كه تو را يافت، چه چيزى را از دست داد؟ هركس كه به جاى تو، به غير تو خرسند شد، محروم گشت، و هركه از تو روگردان شد، زيان برد.)
من آن دم بر گرفتم دل ز حافظ كه ساقى گشت يارِ ناگزيرم
چون دوست را يار ناگزير خود ديدم، و دانستم كه به جز او دل به هركس و هر چيز دادن غلط است، به آسودگى پيوستم و از خود رَستم.
و يا بخواهد بگويد: چون محبوب شراب تجلّيات خويش را به من آشامانيد، از بدن عنصرى توجّه برداشته و به راحتى گراييدم؛ كه « يا مَنْ سَعِدَ بِرَحْمَتِهِ القاصِدُونَ! يا خَيْرَ مَرْجُوٍّ! وَ يا أكْرَمَ مَدْعُوٍّ!»[19] : (اى خدايى كه آنان كه آهنگ تو را دارند به رحمتت
نيكبخت شدند! … اى بهترين كسى كه بدو اميد بسته مىشود! و اى بزرگوارترين كسى كه خوانده مىشود!)
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل392، ص292.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل84، ص93.
[3] ـ بحارالانوار، ج94، ص145.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل306، ص238.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل274، ص217.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل298، ص232.
[7] ـ بحار الانوار، ج94، ص147.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 151، ص135.
[9] ـ بحار الانوار، ج8، ص42، روايت31.
[10] ـ بحارالانوار، ج8، ص59، روايت81.
[11] ـ رعد: 28.
[12] ـ عرر ز درر موضوعى، باب ذكر الله، ص124.
[13] ـ غرر و درر موضوعى، باب ذكر الله، ص124.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل104، ص107.
[15] ـ غرر و درر موضوعى، باب الغنى،ص298.
[16] ـ غرر و درر موضوعى، باب الغنى، ص298.
[17] ـ غرر و درر موضوعى، باب الغنى، ص298.
[18] ـ اقبال الأعمال، ص349.
[19] ـ بحارالانوار، ج94، ص144.