• غزل  445

مرحبا طاير فرّخ رخ فرخنده پيام!خير مقدم! چه خبر؟ راه كجا؟ يار كدام؟

يارب! اين قافله را لطف ازل بدرقه باد         كه از او خصم به دام آمد ومعشوقه به كام

ماجراى من و معشوقِ مرا پايان نيست         هرچه آغاز ندارد، نپذيرد انجام

چشم خونبار مرا خواب نه در خور باشد         مَنْ لَهُ يُقْبِلُ دآءُ وَلَهٍ كَيْفَ يَنام؟

تو ترحّم نكنى بر من بيدل ترسم         ذاکَ دَعْواىَ وَهَا! أنْتَ وَ تِلْکَ الأيّام

گل ز حد برد تنعمّ، ز كرم رخ بنماى         سرو مى‌نازد و خوش نيست خدا را بخرام

مرغ روحم كه همى زد زِ ره سدره صفير         عاقبت دانه خال تو فكندش در دام

زلف دلدار چو زنّار همى فرمايد         برو اى‌شيخ! كه شد بر تنم اين‌خرقه حرام

حافظ ار ميل به ابروى تو دارد، شايد         جاى در گوشه محراب كنند اهل كلام

گويا خواجه را ديدارى با دوست بوده و از آن محروم گشته، در اين غزل با بيانات خويش اظهار اشتياق به ديدار دوباره او نموده و مى‌گويد :

مرحبا طاير فرّخ رخ فرخنده پيام!         خير مقدم! چه خبر؟ راه كجا؟ يار كدام؟

اى آن‌كه سعادت ديدار حضرت محبوب نصيبت گشته! بگو ببينم چه خبر از او؟ و چگونه مى‌توان بدو راه يافت؟ و بگو بدانم آنجا كه راه يافتى، آيا خويش را از دست دادى و خبر از خود داشتى تا بتوانى خبر از وى دهى؟ در جايى مى‌گويد :

اى كه در كوى خرابات مقامى دارى!         جَمِ وقت خودى ار دست به جامى دارى!

اى كه با زلف و رُخ يار گذارى شب و روز!         فرصتت باد، كه خوش صبحى و شامى دارى

اى صبا! سوختگان، بر سر رَهْ منتظرند         اگر از يار سفر كرده، پيامى دارى[1]

و ممكن است منظور خواجه از «طاير فرّخ رخ» و «چه خبر دارى؟»، خطاب به حقيقت خودش باشد و بخواهد با او خطاب كند و بگويد: آن كس مى‌تواند خبر از محبوب دهد كه از خود خبر داشته باشد، و چون از او با خبر شد، ممكن نيست از وى خبر دهد. به قول مصلح‌الدّين سعدى شيرازى :

اين مدّعيان در طلبش بى خبرانند         آن را كه خبر شد، خبرى باز نيامد[2]

يارب! اين قافله را لطف ازل بدرقه باد         كه از او خصم به دام آمد و معشوقه به كام

الهى كه لطف ازلى دوست كه با (وَأشْهَدَهُمْ عَلى أنْفُسِهِمْ: ألَسْتُ بِرَبِّكُمْ )[3] : (و آنان

را بر خودشان گواه گرفت كه: آيا من پروردگار شما نيستم.) در خلقت تمثّلى نورى شامل حال عشّاق شد و (بَلى، شَهِدْنا)[4] : (بله، گواهى مى‌دهيم.) گفتند، در اين عالم هم كه آخرين عالم ايشان است شامل حال گردد، تا بتوانند به خود باز آيند و از غفلت بيرون شوند و باز (بَلى شَهِدْنا) از (وَأشْهَدَهُمْ عَلى أنْفُسِهِمْ: ألَسْتُ بِرَبِّكُمْ ) گويند، زيرا اين شهود است كه ايشان را از خود مى‌گيرد و به مقام مخلصيّت قرار مى‌دهد و به كام مى‌رساند و شيطان را ناكام مى‌سازد؛ كه: (لاَغْوِيَنَّهُمْ أجْمَعينَ، إلّا عِبادَکَ مِنْهُمُ المُخْلَصينَ )[5] : (بى‌گمان همه آنها جز بندگان پاك ] به تمام وجود [ ات را

گمراه خواهم نمود.)

ماجراى من و معشوق مرا پايان نيست         هرچه آغاز ندارد، نپذيرد انجام

ظاهر اين است كه اين بيت اشاره به قبول عرض امانت باشد و بخواهد بگويد : چون عرض امانت در ازل بر جهانيان شد و از تحمّل آن سرباز زدند، اين انسان بود كه عاشق وار آن را پذيرفت و به حمل آن تن در داد؛ كه: (إنّا عَرَضْنَا الأمانَةَ عَلَى السَّمواتِ وَالأرْضِ وَالجِبالِ، فَأبَيْنَ أنْ يَحْمِلْنَها، وَأشْفَقْنَ مِنْها، وَحَمَلَهَا الإنْسانُ )[6] : (براستى كه

ما امانت ] = ولايت [ را بر آسمانها و زمين و كوهها عرضه داشتيم، پس همه از تحمّل آن سرباز زده و هراسيدند، و تنها انسان آن را حمل نمود.) به گفته خواجه در جايى :

آسمان، بار امانت نتوانست كشيد         قرعه فال، به نام من ديوانه زدند

نقطه عشق، دل گوشه‌نشينان خون كرد         همچو آن‌خال،كه بر عارض‌جانانه زدند[7]

و نيز در جاى ديگر :

در ازل پرتو حُسنت ز تجلّى دم زد         عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد

ديگران قرعه‌قسمت همه بر عيش زدند         دل غمديده ما بود كه هم بر غم زد

حافظ آن‌روز طرب‌نامه عشق تو نوشت         كه قلم بر سر اسبابِ دل خرّم زد[8]

من هم كه پذيراى عرض امانت شده بودم، عاشقانه آن را در اين جهان باز خواهم كشيد و پايانى بر اين پذيرش نخواهد بود؛ لذا مى‌گويد :

چشم خونبار مرا خواب نه در خور باشد         مَنْ لَهُ يُقْبِلُ دآءُ وَلَهٍ كَيْفَ يَنام[9]

اين ماجرا و سرّى كه ميان من و دوست در ازل از عشقش واقع شد و پذيرفتم، خواب را در عالم عنصرى از من ربوده، واشك ديدگانم را در اشتياق ديدارش جارى ساخته، مگر مى‌شود عاشق و حيرت زده ازلى را خواب ميسّر باشد؟ در جايى مى‌گويد :

تا سايه مباركت افتاد بر سرم         دولت غلام من شد و اقبال، چاكرم

بيدار در زمانه نديدى كسى مرا         در خواب اگر خيال تو گشتى مُصوّرم

درد مرا طبيب نداند دوا، كه من         بى‌دوست خسته خاطر و با دوست خوشترم[10]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

اى غايب از نظر! به خدا مى‌سپارمت         جانم بسوختىّ و به دل دوست دارمت

تا دامن كفن نكشم زير پاى خاك         باور مكن كه دست ز دامن بدارمت

مى‌گريم و مرادم از اين چشم اشكبار         تخم محبّت است كه در دل بكارمت[11]

تو ترحّم نكنى بر من بيدل ترسم         ذاکَ دَعْواىَ وَها! أنْتَ وَتِلْکَ الأَيّام[12]

اى دوست! دانسته‌ام كه ترحّم نخواهى نمود (و بايد چنين باشى، تا مرا از من بگيرى) بر منى كه عالم خيالى خويش را در راه عشقت به نابودى كشانيده‌ام؛ امّا مى‌ترسم بازم به هجران گذارى و عناياتت شامل حالم نگردد. محبوبا! اين سخن من است، اين تو و اين ايّام. در جاى مى‌گويد :

درد ما را نيست درمان الغياث!         هجر ما را نيست پايان الغياث!

دادِ مسكينان بده اى روز وصل!         از شب يلداى هجران الغياث!

هر زمانم درد ديگر مى‌رسد         زين حريفان بر دل و جان الغياث![13]

گل ز حد برد تنعّم، ز كرم رخ بنماى         سرو مى‌نازد و خوش نيست خدا را بخرام

كنايه از اينكه: محبوبا! آن قدر مرا به هجران گذاشته‌اى و از ديدار جمال و كمال خود دور داشته‌اى، كه نزديك است جمال مجازىِ مظاهر عالم از من دلربايى كنند و از ديدار تو نا اميد گردم. رخ بنما و خراميدن گير. به گفته خواجه در جايى :

ز در درآ و شبستان ما مُنوّر كن         دماغ مجلس روحانيان معطّر كن

چون شاهدانِ چمن زير دست حُسن تواند         كرشمه بر سمن و ناز بر صنوبر كن

ستاره شب هجران نمى‌فشاند نور         به بام قصر برآ و چراغ مه بركن[14]

مرغ روحم كه همى زد ز رَهِ سدره صفير         عاقبت دانه خال تو فكندش در دام

آرى، روح و خلقتهاى تمثّلى نورى تا برزخى بشر به جهت مجرّد بودنش همواره دم از عالم مجرّدات مى‌زند و مى‌خواهد با ملائكه همنشين باشد و سخن از سدرة المنتهى دارد؛ ولى دوست او را به قفس بدن مبتلا ساخته و در ظلمت عالم تن گرفتار نموده، تا با مجاهدت و اعمال صالحه از زندان عالم طبيعت بازگشت به منزلت (دَنا، فَتَدَلّى )[15] : ( حضرت رسول ]  9 [ نزديك شد پس تعلّق ] وانس [ با او

گرفت.) نمايد؛ كه: «إلهى! هَبْ لى كَمالَ الإنْقِطاعِ إلَيْکَ، وَأنِرْ أبْصارَ قُلُوبِنا بِضِياءِ نَظَرِها إلَيْکَ، حَتّى تَخْرِقَ أبْصارُ القُلُوبِ حُجُبَ النُّورِ، فَتَصِلَ إلى مَعْدِنِ العَظَمَةِ، وَتَصيرَ أرْواحُنا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدْسِکَ )[16]  :

(معبودا! گسستن كامل ] از خلق و پيوستن [ به خودت را به من ارزانى دار، و ديدگان دلهايمان را به پرتو مشاهده‌ات روشن ساز، تا ديدگان دلهايمان حجابهاى نور را دريده، و در نتيجه به كان و معدن عظمتت واصل شده، و ارواحمان به مقام پاك مقدّس عزّتت بپيوندد.) گويا خواجه مى‌خواهد در اين بيت به معنى فوق اشاره بنمايد.

و ممكن است بخواهد با اين بيان اشاره به واقع شدن آدم ابوالبشر 7 در بهشت و أكل از شجره منهيّه بنمايد و بگويد :

طاير گلشن قدسم، چه دهم شرح فراق         كه در اين دامگه حادثه چون افتادم

من‌مَلَك بودم و فردوس‌برين جايم بود         آدم آورد در اين دير خراب آبادم

سايه‌طوبى ودلجوئىِ حور ولب حوض         به هواى سر كوى تو برفت از يادم[17]

زلف دلدار چو زنّار همى فرمايد         برو اى شيخ! كه شد بر تنم اين خرقه حرام

اى شيخ! تا وقتى از گفتار تو پيروى مى‌كردم و خرقه زهد و عبادات قشرى و توجّه به نعمتهاى بهشتى مرا فريب مى‌داد كه دوست فرمان بندگى واقعى و عشق و محبّت و مراقبه به جمالش را صادر نكرده بود؛ و چون خواسته حضرت محبوب بر آن قرار گرفت كه برايم از كثرات پرده برداشته شود و با مظاهرش مشاهده‌اش نمايم، ديگر جاى آن نيست كه از تو پيروى كنم. به گفته خواجه در جايى :

حاشا كه من به موسم گل ترك مِىْ كنم!         من لافِ عقل مى‌زنم، اين كار كِىْ كنم؟

خاكِ مرا چو در ازل از مِىْ سرشته‌اند         با مدّعى بگو: كه چرا ترك مِىْ كنم؟[18]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

اين خرقه كه من دارم در رهن شراب اولى         وين دفتر بى‌معنى، غرق مِىْ ناب اولى

چون عمر تبه كردم، چندان كه نگه كردم         در كُنج خراباتى، افتاده خراب اولى

از همچو تو دلدارى، دل بر نكنم آرى         گر تاب كشم بارى، زآن زلف بتاب اولى[19]

حافظ ار ميل به ابروى تو دارد، شايد         جاى در گوشه محراب كنند اهل كلام

محبوبا! سزاوار چون منى آن است كه به محراب ابروان و جمالت فريفته و توجّه داشته باشد؛ زيرا آنان كه با تو گفتگو و راز و نياز دارند به محراب عبادت روى مى‌آورند و مى‌خوانندت.

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل535، ص384.

[2] ـ گلستان سعدى، ص2.

[3] و 3 ـ اعراف: 172.

[4]

[5] ـ ص: 82 ـ 83.

[6] ـ احزاب: 72.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل174، ص151.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل180، ص154.

[9] ـ كسى كه درد عشق و سرگشتگى به او روى آورده باشد، چگونه مى‌تواند به خواب رود؟

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل395، ص294.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 49، ص70.

[12] ـ اين دعوى من و اين تو و اين روزها.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل113، ص112.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل474، ص345.

[15] ـ نجم: 8.

[16] ـ اقبال الاعمال، ص687.

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل429، ص316.

[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل400، ص296.

[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل537، ص385.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا