• غزل  44

باغ مرا چه‌حاجت سرو وصنوبر است؟!         شمشادِ سايهْ پرورِ من، از كه كمتر است؟!

اى نازنين پسر! تو چه مذهب گرفته‌اى؟         كت خونِ ما، حلال‌تر از شير مادر است

چون‌نقش غم ز دور ببينى، شراب خواه         تشخيص كرده‌ايم و مداوا، مقرّر است

يك نكته بيش نيست غمِ عشق و اين عجب         كز هر كسى كه مى‌شنوم، نامكرّر است

از آستان پيرِ مغان سر چرا كشم؟!         دولت، دراين سرا و گشايش، دراين دراست

ما باده مى‌خوريم و حريفان، غمِ جهان         روزى، به قدر همّت هركس، مقرّر است

دى داد وعده وصلم و در سَرْ شراب داشت         امروز تا چه گويد و بازش چه در سر است

ما آبروى فقر و قناعت نمى‌بريم         با پادشه بگوى: كه روزى، مقدّر است

شيراز و آب رُكنى و آن باد خوش نسيم         عيبش مكن، كه خالِ رُخِ هفت كشور است

فرق‌است زآب خضر،كه ظلمات جاى‌اوست         تا آب ما، كه منبعش الله اكبر است

در كوى ما، شكسته دلى مى‌خرند و بس         بازار خودفروشى، از آن سوى ديگر است

حافظ ! چه طُرفه شاخ نباتى‌است كِلْكِ تو؟         كش ميوه دلپذيرتر از شهد و شكّر است

خواجه اين غزل را در مقام توصيف حضرت معشوق، و انتظار ديدارش سروده، و در ضمن اشاره به علّت مهجورى‌اش از ديدار او نموده مى‌گويد :

باغِ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است؟         شمشادِ سايهْ پرورِ من، ازكه كمتراست؟

جمال محبوب من، كه نزهتگاه اهل كمال، و در زيبايى و طراوت يگانه مى‌باشد، چون جمالهاى مجازى نيست كه نيازى به آرايش داشته باشد؛ زيرا زيبايى و طراوت تمامى موجودات در سايه تجلّيات اسمائى و صفاتى اوست؛ كه: «يامَنْ تَوَحَّدَ فِى المُلْکِ ]بِالمُلْکِ [ فَلا نِدَّ لَهُ فى مَلَكُوتِ سُلْطانِهِ! وَتَفَرَّدَ بِالكِبْريآءِ وَالآلاءِ فَلا ضِدَّ لَهُ فى جَبَرُوتِ شَأْنِهِ! يامَنْ حارَتْ فى كِبْريآءِ هَيْبَتِهِ دَقآئِقُ لَطآئِفِ الأوْهامِ، وَانْحَسَرتْ دُونَ إدْراکِ عَظَمَتِهِ خَطآئِفُ أبْصارِ الأَنامِ! يامَنْ عَنَتِ الوُجُوهُ لِهَيْبَتِهِ، وَخَضَعَتِ الرِّقابُ لِعَظَمَتِهِ، وَوَجِلَتِ القُلُوبُ مِنْ خيفَتِهِ!»[1]  : (اى

خدايى كه در ]به [ سلطنت و پادشاهى يگانه‌اى، پس در ملكوت سلطنتت همتايى براى تو نيست، و در كبريائيّت و برترى و ]بخشيدن [ نعمتها يكتا و تنهايى، پس در جبروت و بزرگى شأن تو ضدّى براى تو نيست. اى خدايى كه انديشه‌هاى نازك و باريك در برترى و بزرگى هيبت و عظمتت و اله و حيران گشته، و تيزبينى ديدگان مخلوقات از ادراك عظمتت خسته گرديده. اى كسى كه چهره‌ها در برابر هيبت و شكوهت فروتن، و گردنها در برابر عظمتت خاضع، و دلها از هراست لرزانند.) و به گفته خواجه در جايى :

دل، سرا پرده محبّت اوست         ديده، آئينه دارِ طلعت اوست

تو و طوبىّ و ما و قامت يار         فكر هر كس، به قدرِ همّت اوست

بى‌خيالش مباد منظرِ چشم         زآنكه اين‌گوشه، خاصِ خلوت اوست

گر من آلوده دامنم، چه عجب؟         همه عالم، گواهِ عصمت اوست

هر گُلِ نو، كه شد چمن آرا         اثر رنگ و بوىِ صحبت اوست[2]

اى نازنين پسر! تو چه مذهب گرفته‌اى         كِت خون ما، حلال‌تر ازشير مادراست؟

اى معشوقى كه در طراوت منظر و زيبايى يكتايى! تو را چه آيينى است كه ريختن و نوشيدن خون عاشقانت را حلال‌تر از شير مادر مى‌دانى؟ در واقع مى‌خواهد بگويد : چنان جمالى كه همه زيباييهاى جهان به او زيبايند، بايد چنين كشته و فريفتگانى داشته باشد. بخواهد بگويد :

اى غايب از نظر! به خدا مى‌سپارمت         جانمبسوختىّ و به‌دل، دوست دارمت

محراب ابروان بنما، تا سحرگهى         دست دعا بر آرم و در گردن آرمت

خواهم‌كه پيش ميرمت اى بى‌وفا طبيب!         بيمار بازپرس، كه در انتظارمت

خونم بريز و از غمِ هجرم خلاص كن         منّتْ پذيرِ غمزه خنجرْ گذارمت[3]

چون نقش غم ز دور ببينى، شراب خواه         تشخيص كرده‌ايم و مداوا، مقرّراست

اى خواجه! ذكر محبوب دواى دردها و غمها و ناراحتيهاى توست؛ كه: ( ألا! بِذِكْرِ اللهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ. )[4]  : (آگاه باشيد! كه دلها تنها به ياد خدا آرام مى‌گيرند.) و همچنين: «ذِكْرُ

اللهِ جَلاءُ الصُّدُورِ وَطُمَأْنينَةُ القُلُوبِ.»[5]  : (ياد خدا، جلا و صيقل دلها، و آرامش قلبهاست.) و

نيز: «مُداوَمَةُ الذِّكْرِ خُلْصانُ الأوْلِيآءِ.»[6]  : (مداومت ذكر، همدم بى‌آلايش اولياء مى‌باشد.)

چون توجّه كردى كه آثارى از غم و اندوه جهان مى‌خواهد در تو پديد آيد، به هر طريقى كه ممكن است، به ياد دوست چنگ زن تا آشفته خاطر نگردى. در جايى مى‌گويد :

غمِ زمانه، كه هيچش كران نمى‌بينم         دواش، جز مىِ چون ارغوان نمى‌بينم

زآفتاب قدح، ارتفاعِ عيش بگير         چرا كه طالعِ وقت، آنچنان نمى‌بينم[7]

يك نكته بيش نيست غمِ عشق و اين عجب         كز هركسى كه مى‌شنوم، نامكرّر است

آرى، غم و درد عشق جانان يك نكته بيش نيست. و آن فريفتگى عاشق است به معشوق و بى‌اعتنايى معشوق به عاشق، لذا همواره عاشق مى‌سوزد و از معشوق مى‌خواهد تا در خود فانى‌اش سازد. خواجه هم مى‌گويد: «يك نكته بيش نيست…» بخواهد با اين بيان بگويد: معشوقا!

در غم خويش، چنان شيفته كردى بازم         كز خيال تو، به خود باز نمى‌پردازم

عهد كردى كه‌بسوزى زغمِ خويش مرا         هيچ غم‌نيست، تو مى‌سوز كه‌من مى‌سازم

آنچنان بر دل من، ناز تو خوش مى‌آيد         كه حلالت بكنم، گر بكُشى از نازم

اگر از دام خودم نيز خلاصى بخشى         هم به خاكِ سركوىِ تو بود پروازم[8]

از آستانِ پيرِمغان سر چرا كشم؟         دولت دراين سرا وگشايش دراين دراست

منظور خواجه از «پيرمغان»، رسول الله 9 و يا اميرالمؤمنين  7 مى‌باشد كه با گفتار و راهنمائى‌هايشان سالكين و خواجه را به دولت سرمدى راهنما گشته‌اند كه : «بَلَّغَ عَنْ رَبِّهِ مُعْذِراً، وَنَصَحَ لاُِمَّتِهِ مُنْذِراً، وَدَعا إلَى الجَنَّةِ مُبَشِّراً.»[9]  : (با تبليغ ]دين [ از جانب

پروردگارش عذرى ]براى كسى [ باقى نگذاشت، و با انذار و بيم‌دادن ]گناهكاران [ نسبت به اُمّتش خيرخواهى نمود، و با بشارت و مژده دادن ]به مؤمنان آنان را[ به سوى بهشت دعوت فرمود.) و نيز: «طَبيبٌ دَوّارٌ بِطِبِّهِ، قَدْ أحْكَمَ مَراهِمَهُ، وَأحْمى مَواسِمَهُ…»[10]  :

(]رسول خدا  9 [ طبيبى بود كه با طبابت خويش ]در ميان مردم  [مى‌گشت، مرهم‌هاى خويش را استوار گردانيده، و ابزارهاى داغ زدن خويش را سخت گرم مى‌نمود ]و بيماران معنوى را درمان مى‌بخشيد.[).

و ممكن است بخواهد بگويد: اى آنان كه مرا از مصاحبت با استادم منع مى‌كنيد! دست از گفتارتان بكشيد، چرا كه نمى‌توانم از آستان او دست كشم. راهنماييهايش بود كه به مقصودم هدايت فرمود، و گرنه ظلمتهاى عالم طبيعت مرا آشفته خاطر مى‌كرد و از مقصدم بازمى‌داشت و نمى‌توانستم قدم از قدم بردارم، و به گفته آيت الله حاج ميرزا حبيب الله خراسانى (رضوان الله تعالى عليه) :

مكن انكار كه از همّت مردان چه عجب؟         مور بودم نَفَسِ پير، سليمانم كرد

خضرِوقت آمد و از لطف به‌يكباره خلاص         ناگه از پيروىِ غول بيابانم كرد

مرده‌اى بودم، پوسيده تن اندر به كَفَن         نفحه عيسوى آمد همه تن جانم كرد

آدمى نيستم ارشاكرِ نعمت نَبُوَم         ديو بودم، كرم و لطف تو انسانم كرد

دُرد بودم، كرم وجود تو بخشيد صفا         دَرد بودم نظر لطف تو درمانم كرد[11]

دولت ديدار او بود كه درهاى عوالم معنويّت را بر ما گشود.

ما باده مى‌خوريم و حريفان، غمِ جهان         روزى به قدر همّتِ هركس مقدّر است

آرى، روزى هر فردى دراين جهان به اندازه همّت و دانش اوست، عدّه‌اى ديدار و مشاهده معشوق را طالبند، و افرادى غم كم و زياد دنيا را مى‌خورند. هر كدام را معشوق به كام خود نايل مى‌سازد. خواجه هم مى‌گويد: «ما باده مى‌خوريم و حريفان، غمِ جهان…» كه: ( مَنْ كانَ يُريدُ العاجِلَةَ، عَجَّلْنا لَهُ فيها ما نَشآءُ لِمَنْ نُريدُ، ثُمَّ جَعَلْنا لَهُ جَهَنَّمَ يَصْلاها مَذْمُوماً مَدْحُوراً؛ وَمَنْ أرادَ الآخَرَةَ وَسَعى لَها سَعْيَها وَهُوَ مُؤْمِنٌ، فَأُولئِکَ كانَ سَعْيُهُمْ مَشْكُوراً. كُلّاً نُمِدُّ هؤُلآءِ وَهؤُلآءِ مِنْ عَطآءِ رَبِّکَ، وَما كانَ عَطآءُ رَبِّکَ مَحْظُوراً. )[12]  : (هر كس خواهان

]دنياى  [شتابنده و زودرس باشد ما نيز هر چه مشيّتمان تعلّق بگيرد به هركس كه بخواهيم در آنجا ]دنيا[ زود به او عطا مى‌كنيم و سپس ]آتش [ جهنّم را براى او قرار مى‌دهيم تا در حالى كه مورد مذّمت و سرزنش واقع شده و ]از رحمت الهى [ رانده مى‌شود، ]آتش [ جهنّم را بچشد؛ و هر كس آخرت را بخواهد و تلاش و كوشش ]لازم [ آن را نموده و مؤمن باشد، اينان سعى و تلاششان مشمول شكر و سپاس ]خداوند[ قرار خواهد گرفت. ما هر كدام ]ازاين دوگروه  [اينان و آنان را از عطاى پروردگارت، امداد و ياورى مى‌نماييم. و عطا و بخشش پروردگارت هرگز ممنوع و بازداشته شدنى نبوده ]و نخواهد بود[.)

دى داد وعده وصلم ودر سَرْ شراب داشت         امروز تا چه گويد وبازش چه درسراست؟ شب، و يا روز گذشته، كه محبوبم شيفته تجلّى خود بود و به خويش و جمالش مى‌باليد، (كه بايد ببالد) به من وعده ديدارش را داد. نمى‌دانم اكنون برآن عهد خود باقى است، و يا باز مى‌خواهد در هجران بسربرم؟ بخواهد بگويد :

آن كيست؟ كز روى كرم با من وفادارى كند         بر جاى بدكارى چو من، يك دم نكوكارى كند

اوّل به بانگ ناى و نى، گويد به من پيغام وى         و آنگه به يك پيمانه مى، با من هوادارى كند

دلبر كه جان فرسود از او، كام دلم نگشود از او         نوميد نتوان بود از او، باشد كه دلدارى كند[13]

ما آبروىِ فقر و قناعت نمى‌بريم         با پادشه بگوى: كه روزى، مقدّر است

خواجه دراين بيت اظهار بى‌نيازى نسبت به پادشاه زمان خويش نموده. گويا اوبراى خواجه پيام فرستاده كه: ما زندگى دنيوى تو را تأمين خواهيم كرد. او نيز در جواب پيام آورنده گفته باشد: كه فقر و قناعت براى اهل دل، كمال محسوب مى‌گردد؛ و به سالكين، نزد دوست آبرو مى‌بخشد، لذا ما آبروى آن را نخواهيم برد و به روزى مقدّر اكتفا مى‌كنيم؛ كه: «ألصَّبْرُ عَلَى الفَقْرِ مَعَ العِزِّ، أجْمَلُ مِنَ الغِنى مَعَ الذُّلِّ.»[14]  :

(شكيبايى با عزّت بر فقر و نادارى، زيباتر از توانگرى همراه با ذلّت و خوارى است.) و همچنين: «مُلُوکُ الدُّنْيا والآخِرَةِ، ألفُقَرآءُ الرّاضُونَ.»[15]  : (پادشاهان دنيا و آخرت، فقرا و

نيازمندان خرسند و راضى هستند.) و نيز: «ألقَناعَةُ عَلامَةُ الأتْقِيآءِ.»[16]  : (قناعت، نشانه

تقوى پيشگان مى‌باشد.) و همچنين: «ألقَناعَةُ عِزٌّ وَغِناءٌ»[17]  : (قناعت و بسندگى ] به داده الهى، مايه [، عزّت و بى‌نيازى است.)

شيراز وآبِ رُكنى و آن بادِ خوش نسيم         عيبش مكن، كه خالِ رُخِ هفت كشور است

فرق‌است زآب خضر،كه ظلمات جاى اواست         تا آب ما، كه منبعش الله اكبر است

خواجه دراين دوبيت آب و هواى شيراز را تحسين نموده است. گويا عدّه‌اى با بدگويى ازآب و هواى آن مى‌خواسته‌اند وى را به شهر ديگرى ببرند تا از وجود او بهره‌مند شوند، مى‌گويد: «شيراز و آب ركنى و آن باد خوش نسيم…» در جايى مى‌گويد :

خوشا شيراز و وضع بى‌مثالش!         خداوندا! نگهدار از زوالش

ز ركناباد ما صد لوحش الله!         كه عمر خضر مى‌بخشد زلالش

ميان جعفر آباد و مُصلّى         عَبيرْ آميز مى‌آيد شمالش

به شيراز آى و فيضِ روح قدسى         بخواه از مردمِ صاحب كمالش[18]

در كوىِ ما، شكسته دلى مى‌خرند و بس         بازارِ خود فروشى، از آن سوى ديگراست

گويا دراين بيت خواجه مى‌خواهد از زبان محبوب به خود خطاب كرده و بگويد : هيج مى‌دانى چه چيز سبب محروميّتت از ديدارم گرديده و به هجران مبتلا گشته‌اى؟ علّت اصلى همانا به خود نگريستن است؛ كه: «أللّهُمَّ! وَلاَ تَكِلْنى إلى نَفْسى طَرْفَةَ عَيْنِ أبَداً»[19]  : (خداوندا به اندازه چشم برهم زدنى مرا به خود وامگذار.) و نيز: «رَبِّ! لاَ تَكِلْنى

إلى نَفْسى طَرْفَةَ عَيْنٍ أبَداً، لا اَقَلَّ مِنْ ذلِکَ وَلا أكْثَرَ»[20]  : (پروردگارا! مرا به اندازه چشم برهم

زدنى، و كمتر و بيشتر ازآن، به خود وامگذار.) در كوىِ عشقِ جانان، شكسته‌گان و آنان را كه خود را فراموش كرده‌اند مى‌پذيرند. در جايى مى‌گويد :

طريقِ كامْ جُستن چيست؟ تركِ كام خود گفتن         كلاهِ سرورى اين است، گراين تَرْك بردوزى[21]

و ممكن است اين بيت اشاره به منزلت تواضع و قبح تكبّر داشته باشد، و بخواهد از زبان محبوب به خود توجّه دهد كه: كوى عشق، كويى نيست كه با هزاران خود بينى و كبر توان درآن قدم نهاد؛ كه: «بِالتَّكَبُّرِ يَكُونُ المَقْتُ»[22]  : (تكبّر و خود را بزرگ پنداشتن

] موجب [ ناخشنودى ] خداوند از بنده [ است.) و نيز: «لا يَنْبَغى لِمَنْ عَرَفَ اللهَ، أنْ يَتَعاظَمَ»[23] : (براى كسى كه خدا را شناخته، شايسته و زيبنده نيست كه خود را بزرگ

ببيند.) آن كس كه آن را اختيار مى‌كند، بايد در پيشگاه دوست، هر چه از خود مى‌پندارد، با كمال تواضع و كوچكى به حضرتش واگذار نموده و به فقر و ذلّت و انكسار خويش اقرار نمايد، تا منزلت رفيعش عنايت فرمايند؛ كه: «أعْظَمُ النّاسِ رَفْعةً مَنْ وَضَعَ نَفْسَهُ»[24] : (بلندپايه‌ترين مردم، كسى است كه خود را خُرد و كوچك نموده ]و

ببيند[.) و نيز: «تَواضَعْ للهِ، يَرْفَعْکَ»[25]  : (در برابر خداوند فروتنى نما، تا تو را بالابرد.) و

همچنين: «ما تَواضَعَ أحَدٌ، إلّا زادَهُ اللهُ جَلالَةً»[26]  : (هيچ كس ]در برابر خداوند [تواضع و

فروتنى ننمود، مگر آنكه خداوند بزرگى و عظمت او را افزونتر فرمود.)

حافظ! چه طُرْفه شاخ نباتى است كِلكِ تو         كَش ميوه دلپذيرتر از شهد و شكّراست؟!

آرى، نبات و ميوه‌هاى مطبوع، فقط كام ظاهرى را لحظه‌اى شيرين مى‌كند؛ ولى گفتار خواجه كام دل را شيرين، و خواننده را براى هميشه خوش و خرّم مى‌دارد و موجب حركت او به مقصد مى‌گردد. خواجه هم مى‌گويد: «حافظ! چه طرفه شاخ نباتى است…» در جايى هم مى‌گويد :

ز شعرِ دلكش حافظ، كسى شود آگاه         كه لطف طبع و سخنْ گفتنِ دَرى داند[27]

و نيز در جايى مى‌گويد :

شعر حافظ را، كه يكسر مدح احسان شماست         هر كجا بشنيده‌اند، از لطف تحسين كرده‌اند[28]

و همچنين در جايى مى‌گويد :

در قلم آورد حافظ، قصّه لعلِ لبش         آب‌حيوان مى‌رود، هر دم زاقلامم هنوز[29]

[1] ـ اقبال الأعمال : ص645.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 30، ص58.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 49، ص70.

[4] ـ رعد : 28.

[5] ـ غرر و درر موضوعى، باب ذكر الله، ص124.

[6] ـ غرر و غرر موضوعى، باب ذكر الله، ص125.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 428، ص315.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 410، ص303.

[9] ـ نهج البلاغة، خطبه 109.

[10] ـ نهج البلاغة، خطبه 108.

[11] ـ ديوان ميرزا حبيب الله خراسانى، ص158.

[12] ـ اسراء : 18ـ20.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 128، ص121.

[14] ـ غرر و درر موضوعى، باب الفقر، ص312.

[15] ـ غرر و درر موضوعى، باب الفقر، ص313.

[16] و 5 ـ غرر و درر موضوعى، باب القناعة، ص326.

[17]

[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 337، ص257.

[19] ـ بحار الانوار، ج14 ص384، از روايت 2.

[20] ـ بحار الانوار، ج14 ص387، از روايت 6.

[21] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 597، ص427.

[22] ـ غرر و درر موضوعى، باب الكبر، ص340.

[23] ـ غرر و درر موضوعى، باب الكبر، ص341.

[24] ـ غرر و درر موضوعى، باب التواضع، ص405.

[25] ـ غرر و درر موضوعى، باب التواضع، ص406.

[26] ـ غرر و درر موضوعى، باب التواضع، ص405.

[27] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 257، ص206.

[28] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 261، ص209.

[29] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 308، ص240.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا