• غزل  435

گر دست دهد خاكِ كف پاى نگارمبر لوحِ بصر خطِّ غبارى بنگارم

پروانه او گر برسد در طلب جان         چون شمع همان دم به دمى جان بسپارم

گر قلب دلم را بنهد دوست عيارى         من نقد روان در دمش از ديده ببارم

دامن مفشان بر من خاكى، كه پس از مرگ         زين در نتواند كه برد باد، غبارم

بر بوىِ كنار تو شدم غرقه و امّيد         از موج سرشكم كه رساند به كنارم

زلفين سياه تو به دلدارى عشّاق         دادند قرارىّ و ببردند قرارم

امروز مكش سر ز كنار من و انديش         زآن شب‌كه من‌از غم به دعا دست برآرم

اى ساقى! از آن باده يكى جرعه بياور         كآن بوى، شفا مى‌دهد از رنج خمارم

حافظ لب لعلش چو مرا جانِ عزيز است         عمرى بود آن‌لحظه، كه جان را به‌لب آرم

از بيت هشتم اين غزل «اى ساقى! از آن باده يكى جرعه بياور…» خوب ظاهر مى‌شود كه خواجه را ديدارى با محبوب بوده، سپس به فراق مبتلا گشته و در خمارى قرار گرفته، لذا با اين ابيات اظهار اشتياق به ديدار دوباره او نموده، تا شايد محبوب با جلوه‌اى از خمارى بدر آردش. مى‌گويد :

گر دست دهد خاكِ كفِ پاىِ نگارم         بر لوح بصر، خطِّ غبارى بنگارم

چنانچه روزى باز ديدار معشوقم دست دهد و به بندگى و غلامى و خاكسارى و پاى‌بوسى و دربانى‌اش بپذيردم، غبار رهگذارش را سرمه ديدگان خواهم نمود در جايى مى‌گويد :

اگر آن طايرِ قدسى، ز درم باز آيد         عمرِ بگذشته، به پيرانه سرم باز آيد

آن كه تاج سر من، خاكِ كف پايش بود         پادشاهى بكنم، گر به سرم باز آيد

كوسِ نو دولتى از بام سعادت بزنم         گر ببينم كه مَهِ نو سفرم باز آيد[1]

پروانه او گر برسد در طلب جان         چون شمع، همان دم، به دمى جان بسپارم

آن چنان فريفته ديدار محبوبم و براى نابودى و فناى خويش آماده گشته‌ام، كه اگر لحظه‌اى نسيمهاى رحمت و نفحات جان فزايش بخواهند بر من بوزند و جان و
هستى مرا بگيرند، جان خويش (چون شمع كه با نسيمى به خاموشى مى‌گرايد) به پايش نثار خواهم نمود و همواره در انتظار آن لحظه‌ام. خلاصه، از او جان خواستن و از من جان سپردن. در جايى مى‌گويد :

به ملازمان سلطان كه رساند اين دعا را :         كه به شكر پادشاهى، ز نظر مران گدا را

همه شب در اين اميدم، كه نسيم صبحگاهى         به پيام آشنايى، بنوازد آشنا را

به خدا كه جرعه‌اى ده، تو به حافظِ سحر خيز         كه دعاى صبحگاهى، اثرى دهد شما را[2]

گر قلبِ دلم را بنهد دوست عيارى         من نقدِ روان، در دمش از ديده ببارم

چنانچه حضرت محبوب با ديدارش دل مغشوش و بَدَلى مرا (كه در تصرّف تعلّقات و هواپرستى‌ها قرار گرفته) عيارى زند و آن را به خود متوجّه سازد، اشك شوق،و يا اشتياق به‌شكرانه اين‌نعمت نثارش خواهم كرد. به گفته خواجه در جايى :

اشكم احرامِ طوافِ حرمت مى‌بندد         گر چه از خون دل ريش، دمى طاهر نيست

عاشقِ مفلس اگر قلبِ دلش كرد نثار         مكنش عيب، كه بر نقدِ روان قادر نيست[3]

در واقع مى‌خواهد بگويد: اگر دوست مرا مخلَص (به فتح لام) گرداند و از خويشتن بينى خلاصى بخشد، نقدينه‌اى براى آنكه به پاى او و يا عنايتش نثار كنم جز اشك چشم ندارم. در جايى مى‌گويد :

گر دولتِ وصالش، خواهد درى گشودن         سرها بر اين تخيّل، بر آستان توان زد

بر جويبارِ چشمم، گر سايه افكند دوست         بر خاكِ رهگذارش، آب روان توان زد[4]

دامن مفشان بر من خاكى، كه پس از مرگ         زين در نتواند كه بَرَد باد، غبارم

معشوقا! تند باد حوادث، و يا وسوسه‌هاى نفسانى و شيطانى، آن زمان مى‌تواند مرا از تو دور سازد، كه براى خويشت خالص نگردانيده و دل بَدَلى مرا عيار نزده و به موت اختيارى‌ام نايل نساخته باشى؛ اما چون به مرگ اختيارى‌ام نايل سازى ممكن نيست با وجود خاكى‌ام دست از تو بشويم؛ پس مرا از عناياتت محروم مساز، كه پس از موت اضطرارى هم از درگاهت چشم نخواهم پوشيد. در جايى مى‌گويد :

ذرّه خاكم و در كوى‌توام، وقت خوش‌است         ترسم اى دوست! كه بادى ببرد ناگاهم

بر سرِ شمع قدت، شعله صفت مى‌لرزم         گرچه دانم كه هواى تو كُشد ناگاهم[5]

و يا بخواهد بگويد محبوبا اين گونه به من بى‌اعتنا مباش. هرچه زودتر از هجرانم خلاصى بخش. آنقدر به تمام وجود، فريفته تو گشته‌ام كه چيزى پس از مرگ اضطرارى هم نمى‌تواند مرا از عشق ورزى به جنابت جدا سازد. در جايى مى‌گويد :

باز آى ساقيا! كه هواخواه خدمتم         مشتاقِ بندگىّ و دعاگوى دولتم

ز آنجا كه فيض جام سعادت، فروغ توست         بيرون شدن نماى، ز ظلمات حيرتم

دريا و كوه در رَهْ و من خسته و ضعيف         اى خضر پى خجسته! مدد كن به همّتم

حافظ، به‌پيش چشم تو خواهد سپرد جان         در اين خيالم ار بدهد عمر مهلتم[6]

بر بوى كنارِ تو شدم غرقه و امّيد         از موجِ سرشكم، كه رساند به كنارم!

محبوبا! بدين اميد كه مرا در بركشى و به خويش راه دهى، از ديدگان بسيار
سرشك مى‌بارم و در آن خود را فرو مى‌برم، تا شايد امواج آبِ چشمانم به ساحل بقايت پس از فنا راهنمايى كنند. خلاصه آنكه: غرضم از اين همه اشك ريختن آن است كه پس از واقع شدن در كشاكش امواج درياى توحيد فعلى و صفتى و اسمى و ذاتى، به كنار و ساحل بقاء به معبود راه يابم. چرا عنايتى نمى‌فرمايى و به بقايم نمى‌رسانى. به گفته خواجه در جايى :

تا كى اى درّ گرانمايه! روا خواهى داشت         كز غمت، ديده مردم همه دريا باشد

از بنِ هر مژه‌ام آب روان است بيا         اگرت ميلِ لب جوى و تماشا باشد

چشمت از ناز، به‌حافظ نكند ميل، آرى         سرگرانى، صفتِ نرگسِ شهدا باشد[7]

زلفينِ سياه تو، به دلدارىِ عشّاق         دادند قرارىّ و ببردند قرارم

اى دوست! سبب دل باختگى‌ام به تو قرارى است كه كثرات جمال و جلالت با يكديگر در بر انداختن و بى‌قرارى‌ام گذاشتند، تا آنكه به باطن خود رهنمونم گردند و چنان شد، و صبر و اختيار از من ربوده، و در نتيجه در كشاكش جلال و جمال واقعى‌ات قرار گرفتم، و حال نمى‌توانم در آن كشاكش همواره از ديدارت بهره‌مند باشم. در جايى در مقام تقاضاى بيرون شدن از اين امر مى‌گويد :

كرشمه‌اى كن و بازارِ ساحرى بشكن         به غمزه، رونقِ بازار سامرى بشكن

به زلف گوى: كه آيين سركشى بگذار         به‌طرّه گوى:كه قلبِ ستمگرى بشكن[8]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

مرو، كه در غم هجر تو از جهان برويم         بيا، كه پيش‌تو از خويش هر زمان‌برويم

روا مدار كه جان بر لباست و ما زجهان         نديده كام دل از آن لب و دهان، برويم

گداى كوى شماييم و حاجتى داريم         روا مدار كه محروم از آستان برويم[9]

امروز مَكِش سر ز كنار من و انديش         ز آن شب، كه من از غم به دعا دست برآرم

محبوبا! اين همه مرا در كشاكش جلال و جمالت قرار مده، و به خود راهم ده و از دعاى شبانه عاشقانت بيانديش (كلامى است عاشقانه، به طريق گفتار عشّاق مجازى) در جايى مى‌گويد :

عاشقِ خسته، ز درد غم سوداى تو سوخت         خود نپرسى،تو كه‌آن عاشق غمخواركجاست؟

باده و مطرب و گل، جمله مهيّاست، ولى         عيشِ بى‌يار، مُهنّا نبود، يار كجاست؟[10]

اى ساقى! از آن باده، يكى جرعه بياور         كآن بوى، شفا مى‌دهد از رنجِ خمارم

اى دوست! از ديدارت بهره‌مندم ساختى و سپس محروم گرانيده و در خمارى‌ام گذاشتى، بيا و با جرعه‌اى از خمارى‌ام برهان، كه جز بوى باده ديدار و جمالت مرا شفا بخش نخواهد بود. به گفته خواجه در جايى :

ساقيا! مايه شباب بيار         يك دو ساغر، شرابِ ناب بيار

داروى درد عشق، يعنى مِىْ         كوست درمان شيخ و شاب بيار[11]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

بيار باده و بازم رهان ز رنجورى         كه هم به باده توان كرد دفعِ مخمورى

به هر كسى‌نتوان گفت رازِ خود، حافظ!         مگر بدانكه كشيده‌است محنتِدورى[12]

حافظ! لبِ لعلش چو مرا جانِ عزيز است         عمرى بود آن لحظه، كه جان را به لب آرم

در بيت ختم خطاب به خود كرده و مى‌گويد: حال كه دانستى لب جانان حيات بخش است و جان تازه‌اى به تو مى‌دهد، عُمرت، زمانى عمر به حساب مى‌آيد كه از لبش آب حيات بگيرى. در جايى در تقاضاى اين معنى مى‌گويد :

اى خرّم از فروغ رُخَت لاله زارِ عمر!         باز آ، كه ريخت بى‌گل رويت، بهار عمر

بى‌عمر زنده‌ام من و، زين بس عجب‌مدار         روزِ فراق را كه نهد در شمار عمر؟

انديشه از محيط فنا نيست هرگزم         بر نقطه دهان تو باشد مدارِ عمر[13]

و احتمال دارد كه منظور خواجه از مصرع دوّم، موت اضطرارى باشد.

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 121، ص116.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 11، ص45.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 106، ص108.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 197، ص166.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 383، ص285.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 385، ص287.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 267، ص213.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 479، ص348.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 446، ص326.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 95، ص100.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 298، ص232.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 549، ص393.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 291، ص227.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا