- غزل 433
گرچه افتاد ز زلفش گرهى در كارمهمچنان چشمِ گشاد از كرمش مىدارم
بهطرب حملمكن سرخىرويمكهچو جام خوندل، عكسبرون مىدهد از رخسارم
پرده مطربم از دست برون خواهد برد آه اگر زآنكه در اين پرده نباشد بارم
منم آن شاعر ساهر كه به افسون سخن از نىِ كلك همه شهد و شكر مىبارم
به صد امّيد نهاديم در اين مرحله پاى اى دليل دل گمگشته! فرو مگذارم
چون منش در گذرِ باد نمىيارم ديد با كه گويم كه بگويد سخنى با يارم؟
ديده بخت به افسانه او شد در خواب كو نسيمى ز عنايت كه كند بيدارم؟
پاسبان حرم دل شدهام شب همه شب تا در اين خانه جز انديشه او نگذارم
دوش مىگفت:كه حافظ همه روىاست و ريا بجز از خاك درت، با كه بگو در كارم؟[1]
از اين غزل به خوبى معلوم مىشود خواجه را هجران و قبضى دست داده، تمنّاى خلاصى از آن را مىنمايد، و از اينكه در دامن وصال دوست قرار ندارد اظهار ناراحتى كرده، مىگويد :
گرچه افتاد ز زلفش گرهى در كارم همچنان چشمِ گشاد از كرمش مىدارم
اى دوستان! حجاب كثرات و حوادث گرچه مرا از ديدار دوست، محجوب داشته، امّا چشم از محبّتها و عنايات او نمىتوانم بردوزم؛ اميد آنكه روزى بازم به خود راه دهد؛ كه: «إلهى! … غُلَّتى لا يُبَرِّدُها إلّا وَصْلُکَ، وَلَوْعَتى لا يُطْفِئُها إلّا لِقائُکَ، وَشَوْقى إلَيْکَ لا يَبُلُّهُ إلّاَ النَّظَرُ إلى وَجْهِکَ، وَقَرارى لا يَقِرُّ دُونَ دُنُوّى مِنْکَ … وَها! أنَا بِبابِ كَرَمِکَ واقِفٌ، وَلِنَفَحاتِ بِرِّکَ مُتَعَرِّضٌ.»[2] : (معبودا! … سوز و حرارت درونىام را جز وصالت فرو نمىنشاند، و
آتش باطنىام را جز لقايت خاموش نمىكند، و شوقم به تو را جز نظر به روى ] و اسماء و صفات [ات خنك نمىكند، و قرارم جز به نزديكى به تو آرام نمىگيرد … و هان! من اينك به در كَرمَت ايستاده، و خواهانِ نسيمهاى نيكى و احسانت مىباشم.)
و ممكن است بخواهد بگويد: آنچه مرا از عالم اصلى خويش باز داشته، همان تنزّل به عالم مادّه و كثرت بوده (به خواسته او)؛ اميد آنكه كرمش دستگيرىام فرمايد تا از توجّه به دام كثرات و تعلّقات رهايى يافته و با سلامتى به عالم اصلى
خويش در اين جهان باز گردم؛ كه: «إلهى! أمَرْتَ بِالرُّجُوعِ إلَى الآثارِ، فَارْجِعْنى إلَيْکَ بِكِسْوَةِ الأنْوارِ وَهِدايَةِ الإسْتِبْصارِ، حَتّى أرْجِعَ إلَيْکَ مِنْها كَما دَخَلْتُ إلَيْکَ مِنْها، مَصُونَ السِّرِّ عَنِ النَّظَرِ إلَيْها وَمَرْفُوعَ الهِمَّةِ عَنِ الإعْتِمادِ عَلَيْها؛ إنَّکَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ.»[3] : (معبودا! خود امر نمودى كه به
آثار و مظاهرت بازگشت نمايم، پس مرا با پوشش انوار و هدايتى كه تو را با ديده دل مشاهده كنم، به سوى خويش باز گردان، تا همان گونه كه از طريق مظاهر به سويت آمدم، از طريق آنها به پيشگاهت بازگردم، در حالى كه درونم از نظر ] استقلالى [ به آنها مصون و محفوظ مانده، و همّتم از اعتماد و تكيه و بستگى بر آنها بلند باشد.)؛ لذا مىگويد :
بهطرب حملمكن سرخىرويم، كه چو جام خونِ دل، عكس برون مىدهد از رخسارم
اى دوستان! سرخ رويى مرا بر بودن در دامن وصال جانان حمل مكنيد؛ زيرا وى به هجران، و يا غم عشقش چنان خونين دلم نموده كه عكس آن خونين دلى در چهرهام، چون شراب ارغوانى در جام ظاهر گشته؛ در نتيجه مىخواهد بگويد :
من خرابم ز غم يارِ خراباتى خويش مىزند غمزهاو،ناوكِ غم بر دل ريش[4]
يـا :
مىسوزم از فراقت، رو از جفا بگردان هجران بلاى ما شد، يا رب! بلا بگردان
حافظ! زخوب رويان،قسمت جز اينقدر نيست گر نيستت رضايى، حكمِ قضا بگردان[5]
پرده مطربم از دست برون خواهد برد آه! اگر ز آنكه در اين پرده نباشد بارم
تجلّيات اسماء و صفاتى و نفحات الهى ديگران را مىسوزاند، ولى من از غبطه آن در ناراحتى بسر مىبرم؛ فرياد! اگر دوست به عنايات و مشاهدات خود نپذيردم؛ بخواهد بگويد: «إلهى مَنِ الَّذى نَزَلَ بِکَ مُلْتَمِسآ قِراکَ، فَما قَرَيْتَهُ؟! وَمَنِ الَّذى أناخَ بِبابِکَ مَرْتَجِيآ نَداکَ، فَما أوْلَيْتَهُ؟! أيَحْسُنُ أنْ أرْجِعَ عَنْ بابِکَ بِالْخَيْبَةِ مَصْرُوفآ، وَلَسْتُ أعْرِفُ سِواکَ مَوْلىً بِالإحْسانِ مَوْصُوفآ؟!…»[6] : (معبودا! كيست كه به التماس پذيرايىات بر تو فرود آمد و ميهمانىاش
ننمودى؟! و كيست كه به اميد بخششت به درگاه تو مقيم شد و به او احسان ننمودى؟ آيا سزاوار است به نوميدى از درگاهت برگردم با آنكه جز تو مولايى كه موصوف به احسان باشد، نمىشناسم؟!)
منم آن شاعر ساهر، كه به افسونِ سخن از نِى كِلك، همه شهد و شكر مىبارم
الحق كه چنين است! وى شاعرى شب زنده دار و صاحب گفتار شيرين و جذّاب و افسونگر مىباشد كه در هيچ يك از شعراى قبل و بعد او ديده نشده. در جايى مىگويد :
چو حافظ، ماجراىِ عشق بازى نمىگويد كسى بر وجهِ احسن[7]
و در جايى ديگر مىگويد :
حافظ!از آبزندگى،شعر تو داد شربتم تركطبيبكنبيا،نسخه شربتمبخوان[8]
به صد اميّد، نهاديم در اين مرحله پاى اى دليل دل گمگشته! فرو مگذارم
محبوبا! در ازل و يا در اين عالم، چون قدم به راه عشق تو نهادم، اميد آنم بود كه مرا به دامن لطف و عناياتت مستدام دارى، نه آنكه در هجرانم گذارى. اى آن كه
گمگشتگان را راهنمايى! مرا هم وامگذار و از هجرانم خلاصى فرما و به ديدار خويش نايل ساز؛ كه: «أَسْألُکَ بِسُبُحاتِ وَجْهِکَ وَبِأنْوارِ قُدْسِکَ، وَأبْتَهِلُ إلَيْکَ بِعَواطِفِ رَحْمَتِکَ وَلَطآئِفِ بِرِّکَ، أَنْ تُحَقِّقَ ظَنّى بِما أُؤَمِّلُهُ مِنْ جَزيلِ إكْرامِکَ وَجَميلِ إنْعامِکَ، فِى الْقُرْبى مِنْکَ وَالزُّلْفى لَدَيْکَ وَالتَّمَتُّعِ بِالنَّظَرِ إلَيْکَ…»[9] : (به انوار ] و يا عظمت [ وجه ] و اسماء و صفات [ و به انوار
قدست از تو درخواست نموده و به واسطه نوازشهاى مهر و رحمت و نيكوييهاى برّ و احسانت به درگاه تو تضرّع و التماس مىنمايم كه گمان مرا به آنچه از بخشش فراوان و اِنعام نيكويت، در قرب به تو و نزديكى و منزلت يافتن در نزدت و بهرهمندى از مشاهدهات آرزومندم، تحقّق بخشى.)
چون منش درگذر باد نمىيارم ديد با كه گويم كه بگويد سخنى با يارم؟
طوفان حوادثِ كثرات عالم طبيعت، نمىگذارند به ديدار دوست نايل گردم و گزارش روزگار هجران با وى دهم. نمىدانم چگونه با او الفت گيرم، و يا چه كسى را بگويم كه با يار سخن مرا بگويد.
ديده بخت، به افسانه او شد در خواب كو نسيمى ز عنايت، كه كند بيدارم؟
گويا مىخواهد بگويد: براى آدم 7 و ذريّهاش، حضرت محبوب ابتلاء به عالم مادّه و طبيعت خاكى را اراده فرموده بود تا ايشان را در زمين آورده و به مقام خلافت رساند، لذا (إنّى جاعِلٌ فِى الأرْضِ خَليفَةً )[10] : (بدرستى كه من خليفه و جانشينى ] براى
خود [ در زمين قرار مىدهم.) فرمود، و چون مىخواست اين امر بطور عادى و به اراده و اختيار ايشان انجام پذيرد، (وَكُلا مِنْها رَغَدآ حَيْثُ شِئْتُما، وَلا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَةَ،
فَتَكُونا مِنَ الظّالمِينَ )[11] : (و در بهشت هر چه خواستيد، گوارا بخوريد، ولى به اين
درخت نزديك نشويد تا مبادا از ستمكاران شويد.) فرمود، و از جايى كه خواسته و اراده او بر اين تعلّق گرفته بود كه بايد سير صعودى را از عالم خاكى بنمايند و به كمال خويش باز گردند، (فَأزَلَّهُمَا الشَّيْطانُ عَنْها، فَأخْرَجَهُما مِمّا كانا فيهِ )[12] : (پس شيطان
آن دو را نسبت به آن درخت لغزاند، و در نتيجه ايشان را از آنچه در آن قرار داشتند، خارج نمود.) گريبانگير آدم 7 و اولادش شد، و ديده بخت خويش را صورتآ از دست دادند؛[13] اما بخت بالاترى (كه مقام خلافت است) نصيب آدم 7 و بعض
ذريّهاش (به عنايت الهى) شد؛ كه: (فَإمّا يَأْتِينَّكُمْ مِنّى هُدَىً، فَمَنْ تَبِعَ هُداىَ، فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِم، وَلا هُمْ يَحْزَنُونَ )[14] : (پس اگر هدايتى از جانب من براى شما آمد، هر كس از
هدايت من پيروى كند، هيچ ترسى براى آنان نبوده، و هرگز اندوهگين نمىشوند.) اميد آنكه نسيمهاى الطاف دوست خواجه را شامل گردد. و از خواب گران بيدار سازد، و باز جمال جانان را در عالم كثرت با ديده دل مشاهده نمايد!
و يا بخواهد بگويد: در عالم نور و بهجت و در ازل، به مشاهده دوست نايل گشتم و ( بَلى )[15] گفتم، و در آخرين سير نزولى، در عالم طبيعت از آن ديدار
محروم ماندم. محتاج به نسيمهاى رحمت اويم تا باز پرده از عالم عنصرىام بكَنم و باز به (ألَسْتُ بِرَبِّكُم )[16] ، (بَلى شَهِدْنا)[17] گويم؛ لذا مىگويد :
پاسبانِ حرمِ دل شدهام، شب همه شب تا در اين خانه، جز انديشه او نگذارم[18]
براى بدست آوردن نسيم و عنايات دوباره دوست، همه شب به اخلاص مىكوشم و مراقب او مىگردم تا شايد باز مشاهده و ديدارش نصيبم گردد؛ كه: «إلهى! فَألْهِمْنا ذِكْرَکَ فِى الخَلاَِ وَالمَلأ، وَاللَّيْلِ وَالنَّهارِ، وَالإعْلان وَالإسْرارِ، وَفِى السَّرّآءِ وَالضَّرّآءِ، وَآنِسْنا بِالذِّكْرِ الخَفِىِّ، وَاسْتَعْمِلْنا بِالعَمَلِ الزَّكِىِّ وَالسَّعْىِ المْرَضِىِّ، وَجازِنا بِالميزانِ الوَفِىِّ … وَأسْتَغْفِرُکَ مِنْ كُلِّ لَذَّةٍ بِغَيْرِ ذِكْرِکَ، وَمِنْ كُلِّ راحَةٍ بِغَيْرِ اُنْسِکَ، وَمِنْ كُلِّ سُرُورٍ بِغَيْرِ قُرْبِکَ، وَمِنْ كُلِّ شُغْلٍ بِغَيْرِ طاعَتِکَ.»[19] : (معبودا! پس در تنهايى و ميان مردم، و شب و روز، و آشكار و نهان، و هنگام
خوشى و گرفتارى، يادت را به ما الهام فرما، و انيس ذكر خفىّ و باطنى خويش بگردان، و به عمل پاك و كوشش مورد پسند خويش وادار، و با ترازو و اندازه كامل پاداشمان ده… و از هر لذّتى بىيادت، و از هر آسايشى بىاُنست، و از هر شادمانى و نشاطى جز قربت، و از هر كارى غير طاعتت، آمرزش مىطلبم.)؛ امّا :
دوش مىگفت: كه حافظ، همه روى است و ريا بجز از خاك درت، با كه بگو در كارم؟
آرى، بشر تا خود را از دست نداده و به فناى خويش راه نيافته و مخلَص (به فتح
لام) نشده، نمىتواند بگويد از روى و ريا تهى گشتهام و شايسته درگاه دوست گرديدهام، و سزاوار است كه حضرت محبوب به او بگويد: تو همه روى و ريايى و دمساز خودى. خواجه هم مىخواهد بگويد: با اين همه اخلاص و بندگى و توجّه به معشوق، او مرا به خاكسارىاش نمىپذيرد و مىگويد: خواجه، «همه روى است و ريا.» محبوبا! راهنمايىام فرما تا بدانم با چه كس جز تو دمساز و مأنوسم.
[1] ـ در بعضى نسخهها «بجز از خاك درش، با كه دگر رو آرم».
[2] ـ بحار الانوار، ج94، ص149 ـ 150.
[3] ـ اقبال الاعمال، ص349.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 334، ص255.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 484، ص351.
[6] ـ بحار الانوار، ج94، ص144.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 473، ص475.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 478، ص348.
[9] ـ بحار الانوار، ج94، ص145.
[10] ـ بقره : 30.
[11] ـ بقره : 35.
[12] ـ بقره : 36.
[13] ـ در روايتى از امام رضا 7 آمده است كه: «إنَّ للهِِ إرادَتَيْنِ وَمَشِيَّتيْنِ: إرادَةَ حَتْمٍ، وَإرادَةَ عَزْمٍ. يَنهى وَهُوَيَشآءُ، وَيَأْمُرُ وَهُوَ لا يَشآءُ. أوَ ما رَأَيْتَ أَنَّ اللهَ نَهى آدَمَ وَزَوْجَتَهُ أنْ يَأْكُلا مِنَ الشَّجَرَةِ وَهُوَ شآءَ ذلِکَ؟ وَلَوْيَشَأْ لَمْ يَأْكُلا، وَلَوْ أَكَلا لَغَلَبَتْ مَشِيَّتُهُما مَشِيَّةَ اللهِ. وَأمَرَ إبراهيمَ بِذَبْحِ ابْنِهِ وَشآءَ أنْ لايَذْبَحَهُ. وَلَوْ لَمْ يَشَأْ أنْلا يَذْبَحَهُ لَغَلَبَتْ مَشِيَّةُ إبراهيمَ مَشِيَّةَ اللهِ عَزَّ وَجَلَّ.» (براستى كه خدا را دو اراده و دو مشيّت است: ارادهحتمى و قطعى ]تكوينى [، و اراده عزم و تصميم ]تشريعى [. ]گاهى [ خداوند ]از چيزى [نهى]تشريعى [ مىكند و حال آنكه مشيّت و خواسته ]تكوينى [اش به آن تعلّق مىگيرد. و امر ]تشريعى [مىكند در صورتى كه ]تكوينآ[ آن را نمىخواهد . آيا نمىبينى كه خدا، آدم 7 و همسرش را ازخوردن ]ميوه [ درخت نهى فرمود در صورتى كه مشيّت ]تكوينى [اش به آن تعلّق گرفته بود؟ و اگرنمىخواست نمىتوانستند بخورند. و اگر مىخوردند مشيّت آنها بر مشيّت خدا غلبه مىكرد. و ]نيزنمىبينى كه [ ابراهيم 7 را به بريدن سر فرزندش دستور داد و حال آنكه مشيّت ]تكوينى [اش بر عدمذبح و بريدن سر وى تعلّق گرفته بود. و اگر نبريدن سر را نخواسته بود، خواسته و مشيّت ابراهيم 7 برمشيّت خداوند عزّ وجلّ غلبه مىنمود.) بحارالانوار، ج5، ص101، حديث 26.
[14] ـ بقره : 38.
[15] ـ اعراف : 172.
[16] و 3 ـ اعراف : 172.
[18] ـ اين بيت را حافظ قدسى در حاشيه از نسخه قديمى نقل نموده است.
[19] ـ بحار الانوار، ج94، ص151.