- غزل 432
گر چه از آتش دل چون خُم مى در جوشممُهر بر لب زده خونمىخورم و خاموشم
قصد جان است طمع در لب جانانكردن تو مرا بين كه در اين كار به جان مىكوشم
من كى آزاد شوم از غم دل، چون هر دم هندوىِ زلفِ بُتى حلقه كُند در گوشم
حاشَ لِلَّه كه نيم معتقد جام و سبو اينقدر هست كه گه گه قدحى مىنوشم
هست اميدم كه على رغم عدو روز جزا فيض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت ناخلف باشم اگر من به جوى نفروشم
خرقه پوشىّ من از غايت دين دارى نيست پردهاى بر سر صد عيب نهان مىپوشم
من نخواهم كه ننوشم بجز از راوُق خُم چه كنم گر سخن پير مغان ننيوشم
گر از اين دست زند مطرب مجلس رَهِ عشق شعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم
گويا خواجه ابيات اين غزل را در وقتى سروده كه از مشاهدات اسمائى و صفاتى در نهايت بهرهمندى بوده و تقاضاى شهود ذاتى را مىنموده؛ به عبارت ديگر، به مقام فناى فعلى و صفتى و اسمى دست يافته، فناى ذاتى و بقاى بالله را تمنّا مىفرموده. مىگويد :
گرچه از آتش دل چون خُم مى در جوشم مهر بر لب زده خون مىخورم و خاموشم
با آنكه در آتش درونى و ذكر و مشاهدات جانان، چون خم مى كه در درون مىجوشد، در حال مشاهده پر شورى واقع شدهام؛ ولى آن را با كس نگفته و نمىگويم، و چون خُمِ مى دهان بر مىبندم تا خوب پخته گردم و به كمال والا و بالاترى (يعنى، بقاى بعد از فنا و حيات جاودانى و كمال محمود و مقام احديّت) دست يابم.
و يا بخواهد بگويد: اگر چه در آتش عشق ديدار محبوب مىسوزم و همواره در تب و تابم، ولى جرأت آنكه سخنى از اين سوزش خود با او و يا ديگران بگويم ندارم. در جايى مىگويد :
من دوستدارِ روى خوش و موى دلكشم مدهوشِ چشم مست و مىِ صافِ بى غشم
در عاشقى، گريز نباشد ز سوز و ساز اِستادهام چو شمع، مترسان ز آتشم[1]
و ممكن است بخواهد بگويد: حال كه دل و عالم بشريّتم مانع و حاجب ديدار دوست گشته و در حسرت مشاهده جمالش مىسوزم، جرأت آنكه سخنى بگويم و چون و چرا بزنم ندارم؛ زيرا اين كار نه سزاوار عاشق است.
با آنكه هركدام از معانىرا وجهىاست، ولى بياناوّل بهتر بهنظر مىرسد؛لذا مىگويد :
قصدِ جان است، طمع در لب جانان كردن تو مرا بين، كه در اين كار به جان مىكوشم
دانستهام غير از انقطاع از عالم طبيعت و حجابهاى ظلمانى، تمنّاى كمال بالاتر و از خود بيرون شدن، گذشت بيش از حدّ مىخواهد، از جان و حجابهاى نورانى هم بايد گذشت، تا جان به جانان رسد و جان، جانان گردد؛ كه: «إلهى! هَبْ لى كَمالَ الإنْقِطاعِ إلَيْکَ، وَأنِرْ أبْصار قُلُوبِنا بِضِيآءِ نَظَرِها إلَيْکَ، حَتّى تَخْرِقَ أبْصارُ القُلُوبِ حُجُبَ النُّورِ، فَتَصِلَ إلى مَعْدِنِ العَظَمَةِ، وَتَصيüرَ أرْواحُنا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدْسِکَ. إلهى! وَاجْعَلْنى مِمَّنْ نادَيْتَهُ فَأجابَکَ، وَلاحَظْتَهُ فَصَعِقَ لِجَلالِکَ، فَناجَيْتَهُ سِرّآ وَعَمِلَ لَکَ جَهْرآ.»[2] : (معبودا! گسستن كامل ] از خلق و پيوستن [ به
خودت را به من ارزانى دار، و ديدگان دلهايمان را به پرتو مشاهدهات روشن ساز، تا ديدگان دلهايمان حجابهاى نور را دريده، و در نتيجه به كان و معدن عظمتت واصل شده و ارواحمان به مقام پاك و مقدّس عزّتت بپيوندد. بار الها! و مرا از آنانى قرار ده كه ندايشان كردى و اجابتت نمودند، و به آنها نظر افكندى و در برابر جلال و عظمتت مدهوش گشتند، سپس در باطن با آنها مناجات كردى و آشكارا و در ظاهر براى تو عمل نمودند.) لذاست كه با كوشش تمام به اين كار مىكوشم تا آب حيات و بقاء را از لبش بياشامم.
من كى آزاد شوم از غمِ دل، چون هر دم هندوى زلفِ بُتى، حلقه كند در گوشم
مىخواهم از عالم طبيعت به كلّى منقطع شوم تا كمال اعلى را دريابم، چه كنم كه هر لحظه در اين انديشه مىشوم، كثرات عالم طبيعت مرا به خود دعوت مىكنند، و نمىگذارندم انقطاع حاصل شود.
يا منظور اين باشد كه: تا تجلّيات اسمايى و صفاتىات برايم در جلوهگرىاند، اجازه نمىدهند به غم خويش كه رسيدن به كمال بالاترى است نايل آيم.
و يا بخواهد بگويد: آيا مىتوان به آن كه همواره گرفتار مشاهدات اسماء و صفاتى است گفت: از غم عشق جانان آزاد باش؟
حاشَ للهِِ! كه نِيَم معتقدِ جام و سبو اينقدر هست، كه گه گه قدحى مىنوشم
من بر آنم تا به كلّى از خويش بيرون شوم و از لب جانان آب حيات نوشم، مرا بستگى و توجّه داشتن همواره به مشاهدات اسماء و صفاتى چه كار؟ براى آمادگى رسيدن به كمال بالاتر (بقاء) گهگاهى از تجلّيات دوست بهرهمند شدن مرا بس است.
هست اميدم، كه على رغمِ عدو، روز جزا فيض عفوش، ننهد بارِ گنه بر دوشم
محبوبا! گر چه شيطان نمىخواهد ببيند كه من مورد عنايتت واقع شوم، ولى اميد است كه لطفت شامل من گردد، به كلّى از خويش و گناه وجودى گرفته و پاك نموده، و به عفو خويش مُخلَصم گردانى، تا در قيامت پاكيزه وارد محشر شوم و محتاج به حساب و ايستادگى در آن نباشم؛ كه: (فَإنَّهُمْ لَمُحْضَرُونَ، إلّا عِبادَ اللهِ المُخْلَصينَ )[3] : (پس بدرستى كه حتمآ همه آنها احضار مىشوند، مگر بندگان پاك ] به
تمام وجود [خداوند.)
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت ناخلف باشم اگر من، به جوى نفروشم
از اين بيت و بيت «من ملك بودم و فردوس برين جايم بود» استفاده مىشود خواجه، بهشت آدم 7 را بهشت موعود (چنانكه در غزل 429 گذشت) و گندم را تمثيلى از شجره منهيّه : (وَلا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَةَ )[4] : (و به اين درخت نزديك نشويد.)
مىدانسته كه در روايت به علم محمّد و آل محمّد (صلوات الله عليهم اجمعين) تعبير شده[5] و او مشتاق توجّه به مقام و منزلت والاى آن بزرگواران بوده و اراده الهى بر
آن قرار داشته تا با هجرت به عالم طبيعت، شايستگى آن را پيدا نمايد.
مىخواهد بگويد: پدرم آدم ابوالبشر 7 براى توجّه به مقام آن بزرگواران (صلوات الله عليهم اجمعين) دست از روضه رضوان كشيد، من كه فرزند اويم، اگر براى توجّه و رسيدن به گوشهاى از آن كمال، در اين عالم بهشت موعود را نفروشم و صرفنظر نكنم، فرزندى ناخلفم. خلاصه آنكه : عنايت به آن ديدار و مشاهده خاصّ، آدم ابوالبشر 7 را بر آن داشت كه دست از بهشت كشد، چگونه من بىاعتنا نباشم.
و شايد بخواهد بگويد: من اگر با مشاهده اسماء و صفات دوست از كمال بالاترى بگذرم (بنابر معانى ابيات گذشته)، حق دارم؛ زيرا من پسر همان پدرم كه از بهشتِ (إنَّ لَکَ ألّا تَجُوعَ فيها وَلا تَعْرى )[6] : (بدرستى كه تو در بهشت نه گرسنه
مىشوى و نه برهنه.) براى تمنّاى گندم (علم محمّد و آل محمّد صلوات الله عليهم اجمعين) صرفنظر كرد.
خرقه پوشىِّ من از غايتِ دين دارى نيست پردهاى، بر سرِ صدِ عيب نهان مىپوشم
اى دوستان! اگر لباس زهد در بر مىنمايم، نه به جهت علاقهمندى به قدس ظاهرى است، بلكه بر آنم كه سرّ خود را مخفى دارم، و زاهدى كه عشق و مراقبه مرا به دوست عيب مىپندارد، از كارم آگاه نگردد، و گمان كند من هم چون اويم؛ كه : «سِرُّکَ سُرُورُکَ إنْ كَتَمْتَهُ، وَإنْ أذَعْتَهُ كانَ ثُبُورَکَ.»[7] : (رازت مايه شادمانى توست، اگر كتمانش
نمايى. و اگر فاش كنى، موجب هلاكت و نابودىات مىگردد.) و نيز: «كُنْ بِأسْرارِکَ بَخيلاً، وَلا تُذِعْ سِرّآ اُودِعْتَهُ، فَإنَّ الإذاعَةَ خِيانَةٌ.»[8] : (نسبت به ] افشاى [ رازهايت بخيل باش، و
هرگز رازى را كه نزد تو به وديعه گذاردهاند، فاش مكن؛ كه فاش كردن راز، خيانت است.) در جايى مىگويد :
من اين مرقّعِ پشمينه بَهْرِ آن دارم كه زير خرقه كشم مِىْ، كس اين گمان نبرد[9]
من نخواهم كه ننوشم بجز از راوُقِ خُم چه كنم؟ گر سخنِ پير مغان ننيوشم
نظر پير مغان (رسول الله 9، و يا علىّ بن ابىطالب 7 ، و يا استاد كامل) بر آن است كه من كمال اعلى و مقام احديّت و لا اسم و لا رسمى را نايل گردم، نه تنها مقام واحديّت و مشاهده اسماء و صفاتى را، اگر چه نخواهم؛ و بخواهم به شراب اسماء و صفاتى اكتفا نمايم. بايد سخن پير مغان را شنيد و در انتظار رسيدن به كمال بالاترى بود.
گر از ايندست زند مطربِمجلس،رَهِ عشق شعرِ حافظ، ببرد وقتِ سِماع، از هوشم
گويا مىخواهد با اين بيان بگويد: همان گونه كه نفحات الهى، و يا گفتار استاد در
مجلس خاصّ عشّاق رهزنى مىكند، خوانندهاى هم اگر ابيات و غزليات مرا با صداى خوش بخواند، شنوندگان را بكلّى از خويش بيرون خواهد كرد. در جايى مىگويد:
مطرب خوش نوا! بگو، تازه به تازه نو به نو باده دلگشا بجو، تازه به تازه نو به نو
شاهد دل رباى من، مىكند از براى من نقش و نگار و رنگ و بو،تازه بهتازه نو بهنو[10]
و در جايى مىگويد :
مطرب عشق، عجب ساز و نوايى دارد نقش هر پرده كه زد، راه به جايى دارد
عالم از ناله عشّاق مبادا خالى كه خوش آهنگ و فرحْ بخش صدايى دارد[11]
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 450، ص329.
[2] ـ اقبال الاعمال، ص687.
[3] ـ صافات : 127 و 128.
[4] ـ بقره : 35.
[5] ـ بحار الانوار، ج11، ص189، روايت 47.
[6] ـ طه : 118.
[7] ـ غرر و درر موضوعى، باب السّر، ص158.
[8] ـ غرر و درر موضوعى، باب السّر، ص158.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 248، ص201.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 503، ص363.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 244، ص198.