• غزل  430

فتوى پير مغان دارم و قولى است قديمكه حرام است مى آن‌را كه‌نه يار است و نديمچاك خواهم زدن اين دلق ريايى چه كنم         روح را صحبت ناجنس عذابى است اليم

تا مگر جرعه فشاند لب جانان بر من         سالها ز آن شده‌ام بر در ميخانه مقيم

مگرش صحبت ديرين من از ياد برفت         اى نسيم سحرى! ياد دهش عهد قديم

بعد صد سال اگر بر سر خاكم گذرى         سر بر آرد زگِلم رقص كنان عظم رميم

فكر بهبود خود اى دل! ز در ديگر كن         درد عاشق نشود بِهْ ز مداواى حكيم

گوهر معرفت اندوز كه با خود ببرى         كه نصيب دگران است نصاب زر و سيم

دام سخت است مگر يار شود لطف خدا         ور نه آدم نبرد صرفه ز شيطان رجيم

غنچه گو تنگدل از كار فرو بسته مباش         كز دم صبح مدد يابى و انفاس نسيم

دلبر از ما به صد اميد گرفت اوّل دل         ظاهرآ عهد فرامش نكند خُلق كريم

حافظ! ار سيم و زرت نيست برو شاكر باش         چه بِهْ از دولت لطف سخن و طبع سليم؟

اين غزل را خواجه در اشتياق ديدار محبوب حقيقى سروده. مى‌گويد :

فتوىِ پير مغان دارم و قولى است قديم :         كه حرام‌است مى آن‌را كه نه يار است و نديم

آرى، بشر بر فطرت توحيد خلق شده؛ كه: (فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدّينِ حَنيفآ، فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللهِ، ذلِکَ الدّينُ القَيِّمُ، وَلكِنَّ أكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ )[1] : (پس

استوار و مستقيم، روى و تمام وجود خود را به سوى دين كن، همان سرشت خدايى كه همه مردم را بر آن آفريد، هيچ دگرگونى در آفرينش خدا نيست، اين همان دين استوار است، و ليكن بيشتر مردم ] از اين حقيقت [ آگاه نيستند.)؛ و چون به واسطه ظلمت عالم بشرى، از فطرت در حجاب واقع شده (الّا من عصمه الله)؛ كه: «بَناهُمْ بِنْيَةً عَلَى الجَهْلِ.»[2] : (خداوند، اساس خلقت خلق را بر جهل بنا نهاده.)؛ ناچار لازم است از

طريق راهنمايانى كه خود بر فطرت بوده، و از حجاب مصون‌اند (انبياء و اولياء 🙂 باز به فطرت رجوع نمايد. كه اگر راهنمايى ايشان نبود، انسانها از حيوانات هم پست‌تر بودند و جز خوردن و خوابيدن و دريدن در زندگى چيزى را درك نمى‌كردند. اين زمان كه قرن تمدّن است و انسانها را فخر بر دانايى است، با وجود تعليمات انبياء و اولياء : و علماء و كتب آسمانى و قرآن شريف و فرمايشات نبىّ اكرم 6 و اهل بيت آن بزرگوار : و كلمات حكمت آميز علماى عامل هيچ كس
به حقّ خود قانع نيست، و كسى به ديگرى ترحّم ندارد. گويا بشر در عصر جهالت زندگى مى‌كند.

خواجه هم مى‌گويد: اين سخن پير مغان و رسول الله 6 است به اشاره كتاب الهى كه: (فَاسْئَلُوا أهْلَ الذِّكْرِ إنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ )[3] : (پس اگر نمى‌دانيد از اهل ذكر و آنان

كه ياد دارند بپرسيد.)؛ و اين كلام منقول از امام 7 است كه: «هَلَکَ مَنْ لَيْسَ لَهُ حَكيمٌ يُرْشِدُهُ.»[4] : (نابود شد كسى كه براى او حكيمى نبود تا ارشادش كند.)؛ و اين فرمايشات

بزرگان است كه: بدون راهنما، كسى به كمال انسانيّت نرسيد و نخواهد رسيد، و از عنايات خاصّه كمال و جمال حضرت دوست بهره‌مند نخواهد شد، و بازگشت به فطرت نخواهد كرد؛ بلكه ممكن نيست از غير طريق ايشان 7 به كمالى راه يافت، پس «حرام است مى آن را كه نه يار است و نديم.»؛ در بيت بعد هم مى‌گويد :

چاك خواهم زدن اين دلق ريايى، چه كنم؟         روح را صحبت ناجنس، عذابى است اليم

آن چيزى كه مانع رسيدن من به كمال شده، همانا عالم بشريّت، و يا به زهد خشك پرداختن، و يا با غير اهل دل نشستن است، پس از ايشان خواهم بريد؛ زيرا «روح را صحبت ناجنس، عذابى است اليم.»؛ كه: «أكْثَرُ الصَّلاحِ وَالصَّوابِ فى صُحْبَةِ اُولِى النُّهى وَالألْبابِ.»[5] : (بيشتر شايستگى و درستى در مصاحبت خردمندان و آنان كه به حقيقت

عقل رسيده‌اند، بدست مى‌آيد) ونيز: «ثَمَرةُ العَقْلِ صُحْبَةُ الأخْيارِ.»[6] : (ثمره و نتيجه عقل، همنشنى با خوبان است.) و همچنين: «إحْذَرْ مُجالَسَةَ قَرينِ السُّوءِ، فَإنَّهُ يَهْلِکُ مُقارِنَهُ، وَيُردüى مُصاحِبَهُ.»[7] : (از همنشينى با يار بد بپرهيز، زيرا او همدم خود را نابود ساخته و همنشين

خود را از بين مى‌برد.) و نيز: «صاحِبُ السُّوءِ قِطْعَةُ مِنَ النّارِ.»[8] : (يار بد، پاره‌اى از آتش

است.)

تا مگر جرعه فشاند لب جانان بر من         سالها ز آن شده‌ام بر دَرِ ميخانه مقيم

اى دوستان طريق! اگر مى‌نگريد به فتواى پير مغان، در طريق الهى، يار و نديم نيك سيرت اختيار كرده، و دلق ريايى خويش را چاك زده، و از مصاحب ناجنس پرهيز نموده‌ام، براى آن است كه دوست جرعه‌اى از آب حيات ابدى بر من فشاند؛ لذا عمرى به مراقبه پرداخته و بر در ميخانه او، كه مظاهر اسماء و صفات اويند، نشسته‌ام؛ كه: (وَإنْ مِنْ شَىْءٍ إلّا عِنْدَنا خَزآئِنُهُ )[9] : (و هيچ چيز نيست جز آنكه

گنجينه‌هاى آن نزد ما ] =اسماء و صفات [ مى‌باشد.) زيرا دوست از كنار مظاهر جلوه نخواهد داشت.

و يا بخواهد بگويد: بر دَرِ آنان كه ميخانه دوست گرديده‌اند، دست گدايى دراز كرده‌ام، تا باذن الله دستگيرى از اين بينوا نمايند؛ كه: (يا أيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا! إتَّقُوا اللهَ، وَابْتَغُوا إلَيْهِ الوسيلَةَ، وَجاهِدُوا فى سَبيلِهِ، لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ )[10] : (اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد!

تقواى خدا را پيشه كنيد، و وسيله و دستاويزى به سوى او بجوييد، و در راه او مجاهده نموده و بكوشيد، باشد كه رستگار شويد.)

مگرش صحبت ديرين من از ياد برفت         اى نسيم سحرى! ياد دهش عهد قديم

در عهد ازلم با يار ديدارى بود و از (ألَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟!)[11] : (آيا من پروردگار شما

نيستم؟!)، (بَلى، شَهِدْنا)[12] : (بله، گواهى مى‌دهيم.) گفتم؛ نمى‌دانم چرا او مرا از ياد

برده؟ اى نسيم سحرى! پيام مرا به دوست ببر و بگو: مگر فلانى دوستدار ديرينت نبود؟ چه شده كه از يادش برده‌اى، و با نگاهى نمى‌نوازى‌اش؟ در جايى مى‌گويد :

اى صبا! نكهتى از خاك دَرِ يار بيار         ببر اندوه دل و مژده دلدار بيار

روزگارى‌است كه دل، چهره مقصود نديد         ساقيا! آن قدحِ آينه كردار بيار[13]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

صبا! ز منزل جانان گذر دريغ مدار         وز او به عاشق مسكين، خبر دريغ مدار

به شكر آنكه شكفتى به كام دل، اى گل!         نسيم وصل ز مرغ سحر دريغ مدار

حريف بزم تو بودم، چو ماهِ نو بودى         كنون كه ماه تمامى، نظر دريغ مدار[14]

بعدِ صد سال اگر بر سر خاكم گذرى         سر بر آرد ز گِلم رقص كنان عَظْمِ رميم

محبوبا! اگرم از ياد ببرى، حق دارى، كه من سزاوار پيشگاهت نيستم؛ ولى صحبت ديرين ازلى كى فراموشم مى‌گردد؟! همواره‌ات طالب بوده و خواهم بود؛ زيرا رشته محبّتت به شراشر وجودم ريشه دوانيده، به گونه‌اى كه اگر هم بميرم و استخوانهايم خاك شود، چشم دل از ديدارت نخواهم پوشيد و چنانچه بر خاكم گذر كنى، و عنايت خويش را شامل حالم كنى و به استخوان پوسيده‌ام نظر نمايى، همان گونه كه با (وَنَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحى )[15] : (و از روح خود در او دميدم.) در اولين

خلقتم نظر نمودى و حيات بخشيدى، سر از خاك بر خواهم آورد تا باز به ديدارت نايل آيم.

فكر بهبود خود اى دل! ز دَرِ ديگر كن         دردِ عاشق نشود بِهْ ز مداواىِ حكيم

گوهر معرفت اندوز، كه با خود ببرى         كه نصيب دگران است نصاب زر و سيم

اى خواجه! درد عشق به محبوب حقيقى را با مداواى طبيب ظاهرى نمى‌توان علاج نمود، اين درد به ديدار دوست و گوهر معرفت بهبود مى‌يابد و چون بدان آراسته گشتى، حياتى تازه و سرمايه‌اى گرانبها نصيبت مى‌گردد كه با خود از اين عالم خواهى برد، جاهلان را جز زر و سيم اندوخته از اين جهان نخواهد بود كه آن را با خود نخواهند برد. به گفته خواجه در جايى :

حاصل كار گهِ كَوْن و مكان اين همه نيست         باده پيش آر، كه اسباب جهان اين همه نيست

از دل و جان، شرفِ صحبت جانان غرض است         همه آن‌است،و گر نه‌دل و جان اين‌همه نيست[16]

و در ديگر جاى :

خوشتر از فكر مى و جام چه خواهد بودن         تا ببينيم سرانجام چه خواهد بودن

دسترنج‌تو همان بِهْ كه شود صرف به‌كام         ورنه‌دانى،كه به‌ناكام چه‌خواهد بودن[17]

دام سخت‌است، مگر يار شود لطف خدا         ور نه آدم نبرد صرفه ز شيطان رجيم

اى خواجه! و يا اى سالكين! اگر لطف و رحمت الهى شامل حالتان نمى‌شد، كجا مى‌توانستيد از دام تعلّقات رهايى يابيد؛ كه: (إنَّ رَحْمَةَ اللهِ قَريبٌ مِنَ المُحْسِنينَ )[18]  :

(بدرستى كه رحمت خدا نسبت به نيكوكاران نزديك است.) و نيز : (وَرَحْمَةُ رَبِّکَ خَيْرٌ مِمّا يَجْمَعُونَ )[19] : (و رحمت پروردگارت از تمام آنچه گرد مى‌آورند بهتر است.) و

همچنين: (َلَوْ لا فَضْلُ اللهِ عَلَيْكُمْ وَرَحْمَتُهُ، ما زَكى مِنْكُمْ مِنْ أَحَدٍ أبَدآ)[20] : (و اگر فضل و

رحمت خدا بر شما نبود، هرگز احدى از شما پاكيزه نمى‌گرديد.)؛ و كجا ممكن بود از اغواء شيطانِ (لاَُغْوِيَنَّهُمْ أجْمَعينَ )[21] : (حتمآ همه آنها را گمراه خواهم نمود.) آسوده

خاطر شويد؛ كه: (وَلَوْلا فَضْلُ اللهِ عَلَيْكُمْ وَرَحْمَتُهُ، لاَتَّبَعْتُمُ الشَّيْطانَ إلّا قَليلاً)[22] : (و اگر

فضل و رحمت خدا بر شما نبود، جز عدّه كمى، همه شيطان را پيروى مى‌نموديد.)

و ممكن است اين بيت اشاره به جريان خطيئه آدم 7 باشد، كه اگر لطف الهى شامل حضرتش 7 نشده بود، نمى‌توانست از اغواء شيطان نتيجه بالاترى بگيرد يعنى به اين عالم بيايد و با توبه و هدايت به مقام خلافت الهى دست يابد؛ كه: (ثُمَّ اجْتَباهُ رَبُّهُ، فَتابَ عَلَيْهِ وَهَدى )[23] : (سپس پروردگارش او را برگزيده و به او بازگشت

نموده و توبه‌اش را پذيرفته و هدايتش فرمود.)

غنچه گو: تنگدل از كار فرو بسته مباش         كز دمِ صبح مدد يابى و انفاس نسيم

در اين بيت خواجه خود را دلدارى داده، كه افسرده خاطر مباش، ايّام هجران بسر خواهد آمد، و نسيمها و نفحات سحرگاهى خواهد وزيد، و گُل وجودت از فروبستگى گشوده مى‌گردد. در جايى مى‌گويد :

نَفَسِ بادِ صبا مشك فشان خواهد شد         عالَم پير، دگر باره جوان خواهد شد

ارغوان، جام عقيقى به سمن خواهد داد         چشم نرگس، به شقايق نگران خواهد شد[24]

زيـرا  :

دلبر از ما به صد اميّد گرفت اوّل دل         ظاهرآ عهد فرامُش نكند خُلق كريم

دلبر در ازل نظرها با ما داشت، كه: (ألَسْتُ بِرَبِّكُم؟!)[25] : (آيا من پروردگار شما

نيستم؟!) فرمود و دلربايى نمود، كجا ممكن است آن نظر و عهد را در اين عالم فراموش نمايد؟! در جايى چون مژده آن ديدار را مى‌يابد، مى‌گويد :

سحر چون خسرو خاور عَلَم بر كوهساران زد         به دست مرحمت يارم دَرِ اميدواران زد

چو پيش صبح‌روشن شد كه حال‌مهر گردون چيست         بر آمد خنده خوش بر غرور كامكاران زد[26]

و نيز مى‌گويد :

سحرم دولت بيدار به بالين آمد         گفت: برخيز، كه آن خسرو شيرين آمد

قدحى دركش و سرخوش به تماشا بخرام         تا ببينى كه نگارت به چه آيين آمد[27]

حافظ! ار سيم و زرت نيست، برو شاكر باش         چه بِهْ از دولتِ لطف سخن و طبع سليم؟

در اين بيت هم تعريف از طبع روان و گويا و ظرافت بيانات خويش مى‌نمايد. در جايى مى‌گويد :

ز شعر دلكش حافظ كسى شود آگاه         كه لطف طبع و سخن گفتن درى داند[28]

و در جايى مى‌گويد :

شعر حافظ را كه يكسر مدح و احسان شماست         هر كجا بشنيده‌اند، از لطف، تحسين كرده‌اند[29]

[1] ـ روم : 30.

[2] ـ بحار الانوار، ج3، ص15، از روايت 2.

[3] ـ نحل : 43.

[4] ـ بحار الانوار، ج78، ص159.

[5] و 4 ـ غرر و درر موضوعى، باب المصاحبة، ص196.

[6]

[7] ـ غرر و درر موضوعى، باب المصاحبة، ص195.

[8] ـ غرر و درر موضوعى، باب المصاحبة، ص196.

[9] ـ حجر : 21.

[10] ـمائده : 35.

[11] ـ اعراف : 172.

[12] ـ اعراف : 172.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 292، ص228.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 300، ص233.

[15] ـ حجر : 29 و ص : 72.

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 83، ص92.

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 487، ص352.

[18] ـ اعراف : 56.

[19] ـ زخرف : 32.

[20] ـ نور : 21.

[21] ـ ص : 82.

[22] ـ نساء : 83.

[23] ـ طه : 122.

[24] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 259، ص207.

[25] ـ اعراف : 172.

[26] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 213، ص177.

[27] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 210، ص175.

[28] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 257، ص206.

[29] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 261، ص209.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا