• غزل  428

غم زمانه كه هيچش كران نمى‌بينمدواش جز مى چون ارغوان نمى‌بينم

بترك صحبت پير مغان نخواهم گفت         چرا كه مصلحت خود در آن نمى‌بينم

نشان مرد خدا عاشقى است با خود دار         كه در مشايخ شهر اين نشان نمى‌بينم

در اين خمار كسم جرعه‌اى نمى‌بخشد         ببين كه اهل دلى در جهان نمى‌بينم

ز آفتاب قدح ارتفاع عيش بگير         چرا كه طالع وقت آنچنان نمى‌بينم

نشان موى ميانش كه دل در او بستم         ز من مپرس كه خود در ميان نمى‌بينم

بر اين دو ديده حيران من هزار افسوس         كه با دو آينه رويش عيان نمى‌بينم

قد تو تا بشد از جويبار ديده من         به جاى سرو جز آب روان نمى‌بينم

من و سفينه حافظ كه اندر اين دريا         بضاعت سخن در فشان نمى‌بينم

غم زمانه كه هيچش كران نمى‌بينم         دواش جز مى چون ارغوان نمى‌بينم

آرى، غم زمانه و دنياى دون را انتها نيست، هر آنچه بشر بيشتر به آن بپردازد، بيشتر بدان حريص مى‌شود؛ كه صادق آل محمد 6 فرمود: «مَنْ تَعَلَّقَ قَلْبُهُ بِالدُّنْيا، تَعَلَّقَ قَلْبُهُ بِثَلاثٍ: هَمٍّ لا يَفنى؛ وَأَمَلٍ لا يُدْرَکُ؛ وَرَجآءٍ لايُنالُ.»[1] : (هر كس قلبش به دنيا

علاقمند شد، دلش به سه چيز گرفتار گشت: همّ و غمى كه پايان پذير نيست، و آرزويى كه نمى‌توان بدان رسيد، و اميدى كه نمى‌شود بدان نايل آمد.)؛ بنابراين، كسى كه مبتلاى به چنين غمى شد چاره سازش جز مشاهده و تجلّيات جذّاب دوست نخواهد بود، و آن هم بغير از ياد دائمى‌اش حاصل نخواهد شد.

خواجه هم مى‌گويد: با شراب تلخ و ارغوانى و تجلّيات تامِّ محبوب كه در مستى من غوغا مى‌كند و محبّت و غم دنيا را از دل بر مى‌كند، مى‌توان چاره غم زمانه را نمود، نه با يك جرعه و دو جرعه و شراب ذكر و مشاهده‌ات ناپايدار.

معلوم مى‌شود: وى مشاهداتى داشته و بكلّى تجافى برايش حاصل نگشته، شرابى مى‌خواهد كه وى را به تمام معنى از عالم جدا سازد تا در كمال مشاهده واقع شود؛ كه: «إلهى! هَبْ لى كَمالَ الإنْقِطاعِ إلَيْکَ، وَأنِرْ أبْصارَ قُلُوبِنا بِضِيآءِ نَظَرِها إلَيْکَ، حَتّى تَخْرِقَ أبْصارُ القُلُوبِ حُجُبَ النُّورِ، فَتَصِلَ إلى مَعْدِنِ العَظَمَةِ، وَتَصيَر أرْواحُنا مُعَلَّقَةً بعِزِّ قُدْسِکَ.»[2]  :

(معبودا! انقطاع كامل از غير به سوى خويش را به من عطا فرما، و ديدگان دلمان را به روشنايى مشاهده‌ات، روشن ساز، تا ديدگان دلمان حجابهاى نور را دريده و در نتيجه به معدن عظمت واصل گشته، و جانهايمان به مقام قدس عزّتت بپيوندد.) و به گفته خواجه در جايى :

شراب تلخ مى‌خواهم كه مرد افكن بود زورش         كه تا يك دم بياسايم ز دنيا و شر و شورش

سماط دهر دون پرور، ندارد شهد آسايش         مذاق حرص وآز اى‌دل! بشوى‌از تلخ و از شورش[3]

بترك صحبت پير مغان نخواهم گفت         چرا كه مصلحت خود در آن نمى‌بينم

كجا مى‌توانم بى‌استاد اين راه را بپيمايم، و حال آنكه هنوز سيرم تمام نگشته و تجافى كامل از عالم حاصل ننموده و به مقصد راه نيافته‌ام؛ زيرا تا خطرات راه باقى است نمى‌توان استاد را از دست داد. در جايى مى‌گويد :

به كوى عشق مَنِهْ بى‌دليلِ راه قدم         كه‌گم‌شد آن‌كه دراين ره به رهبرى‌نرسيد[4]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

قطع اين مرحله بى‌همرهى خضر مكن         ظلمات است بترس از خطر گمراهى[5]

و ممكن است منظورش از «پير مغان»، رسول الله 6 و يا اوصيايش: باشند، كه راهنماى بشر به كمال مطلق مى‌باشند؛ چنانكه در دعاى وارده در ماه شعبان مى‌خوانيم: «اللّهُمَّ! صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، ألْفُلْکِ الجارِيَةِ فِى اللُّجَجِ الغامِرَةِ، يَأْمَنُ مَنْ رَكِبَها،
وَيَغْرَقُ مَنْ تَرَكَها، ألْمُتَقَدِّمُ لَهُمْ مارِقٌ، وَالمُتَأَخِّرُ عَنْهُمْ زاهِقٌ، وَاللازِمُ لَهُمْ لاحِقٌ.»[6] : (بار خدايا!

درود و رحمت خويش را بر محمّد و آل محمّد بفرست، آنان كه كشتيهاى روان در درياهاى ژرف ] يا: امواج بلند و فراگير [ مى‌باشند، هر كس بر آن سوار شد، ايمن شود؛ و هر كه آن را ترك گفت، غرقه گردد؛ هر كس برايشان پيشى گيرد، ] از دين [ خارج مى‌شود؛ و هر كس از آنان درنگ نموده و باز ماند، نابود مى‌گردد؛ و هر كس ملازم ايشان باشد، به آنان ملحق مى‌شود.)؛ امّا :

نشان مرد خدا عاشقى‌است، با خود دار         كه در مشايخ شهر اين نشان نمى‌بينم

علّت آنكه حاضر نيستم از استاد خويش، يا ولىّ خدا 7 دست بكشم، براى آن است كه (راهبر بايد عاشق دلباخته به دوست باشد تا بتواند سالك را با شور و گرمى خويش به دوست راهنمايى بنمايد.) و اين صفت را من در ميان مشايخ شهر خويش نمى‌بينم، لذا بر خود لازم مى‌دانم كه ملازم كسى باشم، كه فريفته حضرت محبوب باشد تا مرا به نتيجه و مقصدم هدايت كند. در جايى مى‌گويد :

چو پير سالك عشقت به مى حواله كند         بنوش و منتظر رحمت خدا مى‌باش

مريد طاعت بيگانگان مشو حافظ !         ولى معاشر رندان آشنا مى‌باش[7]

لذا مى‌گويد :

در اين خمار كسم جرعه‌اى نمى‌بخشد         ببين كه اهل دلى در جهان نمى‌بينم

دوست، از شراب مشاهداتش جرعه و يا پياله‌اى به من عنايت فرمود و پس از آن مرا در خمارى گذاشت. از اهل دل كسى را نمى‌يابم تا با گفتار، و يا راهنمائيهايش مرا از اين حال در آورد، و موجبات گرفتن پياله دوباره از شراب ديدارش را برايم
فراهم سازد تا از خمارى بيرون آيم. در جايى مى‌گويد :

كجاست هم نَفَسى؟ تا كه شرح غصّه دهم         كه دل چه مى‌كشد از روزگار هجرانش

بدين شكسته بيت الحَزَن كه مى‌آرد         نشانِ يوسف جان از چَهِ زنخدانش؟[8]

ز آفتابِ قدح، ارتفاع عيش بگير         چرا كه طالع وقت آنچنان نمى‌بينم

اى خواجه! و يا اى عاشق! چون دوست از قدح مظاهر و كثرات، و يا وجود مجازى‌ات، جلوه‌گرى نمود، و آفتاب جمالش از پشت حجابِ عالمِ طبيعتت و يا مظاهر هويدا گرديد، بهره‌اى كامل از وى بگير؛ زيرا معلوم نيست ديگر بار به آن مشاهده نايل آيى. به گفته خواجه در جايى :

دانى كه چيست دولت؟ ديدار يار ديدن         در كوى او گدايى بر خسروى گزيدن

بوسيدن لب يار، اوّل ز دست مگذار         كآخر ملول‌گردى از دست و لب‌گزيدن

فرصت شمار صحبت، كز اين دو راه منزل         چون بگذريمديگر نتوان به‌هم رسيدن[9]

نشان موى ميانش كه دل در او بستم         زمن مپرس، كه خود در ميان نمى‌بينم

يار در گذشته، و يا در ازل جلوه‌اى كرد و مرا از خويش گرفت و به ديده او، او را مشاهده نمودم و خود را نديدم؛ كه: (وَأَشْهَدَهُمْ عَلى أنْفُسِهِمْ: ألَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟!)[10] : (و

آنان را بر خودشان گواه گرفت كه آيا من پروردگار شما نيستم؟!) و نيز: «بِکَ عَرَفْتُکَ وَأنْتَ دَلَلْتَنى عَلَيْکَ وَدَعَوْتَنى إلَيْکَ، وَلَوْلا أنْتَ، لَمْ أدْرِ ما أنْتَ.»[11] : (به تو، تو را شناختم، و تو بودى

كه مرا به خود راهنمايى نموده و خواندى، و اگر تو نبودى هرگز نمى‌فهميدم كه چيستى)،
ديگر از من مپرس: او چگونه است، آنجا كه او براى عاشقش روى بنمايد براى او جايى نمى‌گذارد تا خبر از وى دهد. خواجه سعدى هم مى‌گويد :

تا خبر دارم از او، بى‌خبر از خويشتنم         با وجودش ز من آواز نيايد كه منم

پيرهن مى‌بدرم دم به دم از غايت شوق         كه وجودم همه او گشت و من اين پيرهنم[12]

بر اين دو ديده حيرانِ من هزار افسوس         كه با دو آينه، رويش عيان نمى‌بينم

آرى، عاشق تا خود را در ميان مى‌بيند و مخلَصيّت (به فتح لام) براى او ملكه نگشته، هنوز به عالم كثرت توجّه دارد و نمى‌تواند همواره به ديدار محبوب دلشاد باشد، خواجه هم مى‌گويد: چگونه مى‌توانم با آنكه بكلّى از خويش نرسته‌ام، دوست را بالعيان در همه حال مشاهده نمايم؛ كه: «كَيْفَ يُسْتَدَلُّ عَلَيْکَ بِما هُوَ فى وُجُودِهِ مُفْتَقِرٌ إلَيْکَ؟! أيَكُونُ لِغَيْرِکَ مِنَ الظُّهُورِ ما لَيْسَ لَکَ، حَتّى يَكُونَ هُوَ المُظْهِرَ لَکَ؟! مَتى غِبْتَ حَتّى تَحْتاجَ إلى دَليلٍ يَدُلُّ عَلَيْکَ؟! وَمَتى بَعُدْتَ حَتّى تَكُونَ الآثارُ هِىَ الَّتى تُوصِلُ إلَيْکَ؟!»[13] : (چگونه

با چيزى كه در وجودش نيازمند توست، مى‌توان بر تو راهنمايى جُست؟ آيا براى غير تو آن چنان ظهورى است كه براى تو نباشد، تا آن آشكار كننده تو باشد؟! كى پنهان بوده‌اى تا نيازمند راهنمايى باشى كه بر تو رهنمون شود؟! و چه وقتى دور بوده‌اى تا آثار و مظاهر ] ما را [ به تو برساند؟!)

ممكن است منظور خواجه از «دو ديده»، دو ديده ظاهر و باطن باشد؛ يعنى، ديده ظاهر و باطن من هر دو متحيّر تو شده، و (سَنُريهِمْ آياتِنا فِى الآفاقِ وَفى
أَنْفُسِهِمْ )[14] : (بزودى نشانه‌هاى روشن خود را در آفاق و نواحى ] جهان [ و در

جانهايشان به آنان نشان خواهيم داد) متحقّق گشته؛ ولى هنوز عيانت نمى‌بينم (علّت هم همان است كه به تمام معنى از خويش نرسته‌ام.)

و يا منظور از «دو ديده»، همان دو ديده ظاهرى باشد كه به حساب ديدن آثار آفاقى متحيّر او شده؛ كه: «ألْحَمْدُللهِِ الَّذى لَيْسَ لِقَضآئِهِ دافِعٌ، ولا لِعَطآئِهِ مانِعٌ، وَلا كَصُنْعِهِ صُنْعُ صانِعٍ، وَهُوَ الجَوادُ الواسِعُ. فَطَرَ أجْناسَ البَدآئِعِ، وَأتْقَنَ بِحِكْمَتِهِ الصَّنآئِعَ.»[15] : (حمد و سپاس

مخصوص خدايى است كه هيچ چيز نمى‌تواند قضا و اراده حتمى‌اش را برگرداند و از عطا و بخشش او جلوگيرى كند، و نيكى و احسان هيچ نيكو كارى همانند نيكى او نيست، و اوست بخشنده‌اى كه ] بخشش‌اش، همه چيز را [ فرا گرفته. انواع چيزهاى بديع و تازه و شگفت آور را نوآفرينى فرموده و با حكمتش عطايا و نيكيهايش را استوار گردانيد.)

با اين وجود، از ديدن حقيقت آنها با ديده دل بى‌نصيب است.

قدر تو تا بشد از جويبار ديده من         به جاى سرو، جز آب روان نمى‌بينم

اى دوست! تا در ديده دل من جاى داشتى، سرو قامتت را با آب ديدگان تازه نگاه مى‌داشتم، و سرشك اشتياق براى دوام ديدارت مى‌ريختم؛ و چون از ديده‌ام غائب گشتى، در فراقت جز اشك روان نخواهم داشت! به گفته خواجه در جايى :

زهى خجسته زمانى كه يار باز آيد         به كام غمزدگان، غمگسار باز آيد

در انتظار خدنگش همى طپد دل صيد         خيال آنكه به رسم شكار باز آيد

سرشك من نزند موج بر كنار چو بحر         اگر ميان وى‌ام در كنار باز آيد[16]

من و سفينه حافظ كه اندر اين دريا         بضاعت سخنِ دُرفشان نمى‌بينم

كنايه از اينكه: اگر سفينه سخنى در اين درياست، سخن خواجه است. الحقّ چنين است. در مواردى گفتار خود را ستوده و مى‌گويد :

1 ـ زبان كلك تو حافظ! چه شُكر آن گويد         كه تحفه سخنش مى‌برند دست به دست[17]

2 ـ حافظ! تو ختم‌كن،كه هنر خود عيانشود         با مدّعى نزاع و محابا چه حاجت است؟[18]

3 ـ شعر حافظ در زمانِ آدم اندر باغ خلد         دفتر نسرين و گل را زينت اوراق بود[19]

4 ـ ز نظم دلكش حافظ، چكيد آب حيات         چنان‌كه خوى شده جانا! چكان از آن عارض[20]

5 ـ بيا بخوان غزلى تازه‌تر ز آب حيات         كه شعر توست فرح بخش و جان فزا حافظ![21]

[1] ـ اصول كافى، ج2، ص320، روايت 17.

[2] ـ اقبال الاعمال، ص687.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 341، ص260.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 201، ص169.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 572، ص410.

[6] ـ اقبال الاعمال، ص687.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 333، ص255.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 335، ص256.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 472، ص344.

[10] ـ اعراف : 172.

[11] ـ اقبال الاعمال، ص67.

[12] ـ ديوان سعدى، غزليات، بدايع، باب سيم.

[13] ـ اقبال الاعمال، ص348 ـ 349.

[14] ـ فصّلت : 53.

[15] ـ اقبال الاعمال، ص339.

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 282، ص222.

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 45، ص68.

[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 51، ص72.

[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 147، ص133.

[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 354، ص268.

[21] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 357، ص269.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا