• غزل  427

عمرى‌است تا به راه غمت رو نهاده‌ايمروى و رياى خلق به يكسو نهاده‌ايم

هم جان بدان دو نرگسِ جادو سپرده‌ايم         هم دل بر آن دو سنبل هندو نهاده‌ايم

ما ملك عافيت نه به لشگر گرفته‌ايم         ما تخت سلطنت نه به بازو نهاده‌ايم

در گوشه اميد چو نظّارگان ماه         چشم طلب بر آن خم ابرو نهاده‌ايم

بى‌ناز نرگسش سر سودائى از ملال         همچون بنفشه بر سر زانو نهاده‌ايم

ننهاده‌ايم بار جهان بر دل ضعيف         اين كار و بار بسته به يكسو نهاده‌ايم[1]

تا سِحْرِ چشم يار چه بازى كند كه باز         بنياد، بر كرشمه جادو نهاده‌ايم

طاق و رواق مدرسه و قيل و قال فضل         در راه جام و ساقى مه رو نهاده‌ايم

عمرى گذشت و ما به اميد اشارتى         چشمى بر آن دو گوشه ابرو نهاده‌ايم[2]

گفتى كه حافظا! دل سرگشته‌ات كجاست؟         در حلقه‌هاى آن سر[3]  گيسو نهاده‌ايم

خواجه در اين غزل اگر چه گفتارش را با افعال جمع بيان كرده، ولى سرگذشت ايام و ليالى گذشته خويش را پس از تنبّه و بيدارى شرح داده. بيت ختم شاهد بر اين امر است، مى‌گويد :

عمرى است تا به راه غمت رو نهاده‌ايم         روى و رياى خلق به يكسو نهاده‌ايم

هم جان بدان دو نرگس جادو سپرده‌ايم         هم دل بر آن دو سنبل هندو نهاده‌ايم

محبوبا! مدّت زمانى است كه دل از همه چيز بر گرفته و غم عشقت را سرمايه زندگى خويش قرار داده، و از اقبال و ادبار مردمان چشم پوشيده، و روح خود را تقديم دو چشمان و جمال جذّابت كرده، و دل و عالم مثال و خيال و بشريّت خود را متوجّه گيسوان و كثرات جمالى و جلالى‌ات نموده‌ام، تا شايد از اين طريق به دام خويش افكنده و به ملكوتشان رهنمونم نمايى.

و يا بخواهد بگويد: عمرى است خود را در پيشگاه كشاكش جمال و جلالت قرار داده‌ام، تا بنگرم آن دو با من چه مى‌كنند.

در واقع با اين بيان اظهار اشتياق به ديدار دوست نموده؛ در جايى مى‌گويد :

من خرابم ز غم يارِ خراباتى خويش         مى‌زند غمزه او ناوكِ غم بر دل ريش

با تو پيوستم و از غير تو دل ببريدم         آشناى تو ندارد سَرِ بيگانه و خويش

به عنايت نظرى كن، كه من دلشده را         نرود بى‌مدد لطف تو كارى از پيش

پرسشِ حال دل سوخته كن بهرِ خدا         نيست‌از شاه عجب،گر بنوازد درويش[4]

ما مُلك عافيت نه به لشگر گرفته‌ايم         ما تخت سلطنت نه به بازو نهاده‌ايم

اين توجّه (غم عشق دوست) و عنايتى كه برايم رُخ داده و از همه عالم چشم پوشيده‌ام، به لشگر كشى و قدرت بازو نبوده. آن امرى است بزرگ و سلطنتى عظيم از جانب دوست، كه دل از عهد ازل، پس از (وَأَشْهَدَهُمْ عَلى أَنْفُسِهِمْ: أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟!)[5] : (و آنان را بر خودشان گواه گرفت كه آيا من پروردگار شما نيستم؟!) بدان

راه يافته و (بَلى، شَهِدْنا)[6] : (بله، گواهى مى‌دهيم.) گفته :

در گوشه اميد، چو نظّارگانِ ماه         چشم طلب بر آن خم ابرو نهاده‌ايم

چون نظّاره‌گران ماه، به انتظار ديدارش، در كنج انزوا سر به گريبان مراقبه فرو بردم، تا شايد رخساره بنمايد و به تماشايش چشم دل بگشايم. به گفته خواجه در جايى :

به چشم كرده‌ام ابروىِ ماه سيمائى         خيال سبز خطى، نقش بسته‌ام جايى

زمام دل به كسى داده‌ام من مسكين         كه نيستش به‌كس از تاج و تخت‌پروايى

سرم ز دست شد و چشم انتظارم سوخت         در آرزوى سر و چشم مجلس آرايى[7]

بى‌ناز نرگسش سر سودائى از ملال         همچون بنفشه بر سر زانو نهاده‌ايم

با آنكه سوداى حضرتش را به سرگرفته‌ام، از ترس محروميّت از جذبات جمال و چشمان مست‌يار در ملالت بسر مى‌بردم، و چون گل بنفشه به زانوى مراقبه صورت
نهاده بودم، تا شايد باز دوست نقاب از رخسار برگيرد و چشم دل به جمالش بيفكنم. در جايى مى‌گويد :

سر سوداى تو اندر سرما مى‌گردد         تو ببين در سر شوريده چه‌ها مى‌گردد

هر چه بيداد و جفا مى‌كند آن دلبر ما         همچنان در پى او، دل به وفا مى‌گردد

دل حافظ چو صبا بر سر كوى تو مقيم         دردمندى است به اميّد دوا مى‌گردد[8]

ننهاده‌ايم بار جهان بر دل ضعيف         اين كار و بار بسته، به يكسو نهاده‌ايم

به اميد آنكه پرده از جمال وحدت براندازم، بار تعلّقات را برپيچيده و به يكسو گذاشته، و گُرده ضعيف عالم بشريّت را از آن بار گران تهى كرده‌ام، به گفته خواجه در جايى :

چو باد عزم سر كوى يار خواهم كرد         نفَسَ به‌بوى خوشش مُشكبار خواهم كرد

هر آبروى كه اندوختم ز دانش و دين         نثار خاكِ رَهِ آن نگار خواهم كرد

به هرزه بى‌مى و معشوق عمر مى‌گذرد         بطالتم بس، از امروز كار خواهم كرد[9]

تا سِحْرِ چشم يار چه بازى كند، كه باز         بنياد، بر كرشمه جادو نهاده‌ايم

با اينكه «ننهاده‌ايم بار جهان بر دل ضعيف»، ولى نمى‌دانم جذبه جمال يار با من يارى خواهد نمود يا نه؟ و آيا همان طورى كه در ازل ديده به ديدار دوست نهاده بودم، در اين عالم هم بنياد ارادت خويش را بر كرشمه چشمان يار خواهم نهاد يا نه؟ اميد است جذبات جاودانه‌اش باز عنايتى فرمايد و به خويش راهنما، و به قربش پذيرا گردد. در جايى در تقاضاى اين معنى مى‌گويد :

كرشمه‌اى كن و بازار ساحرى بِشِكَن         به غمزه رونقِ بازار سامرى بشكن

برون خرام و ببر گوىِنيكى از همه‌كس         سزاى حور دِهْ و رونق پرى بشكن[10]

طاق و رواق مدرسه و قيل و قال‌فضل         در راه جام و ساقى مَهْ رو نهاده‌ايم

تنها مدرسه نشين بودم و به بحث و تدريس و گفتگو اشتغال داشتم، به‌خاطر مشاهده جمال يار و گرفتن شراب ديدارش همه را رها كرده و به مراقبه و توجّه به

حضرت دوست پرداختم. در جايى مى‌گويد :

بشوى اوراق اگر همدرس مايى         كه علم عشق، در دفتر نباشد

ز من بنيوش و دل در شاهدى بند         كه حُسنش بسته زيور نباشد[11]

و نيز در جاى ديگر مى‌گويد :

مطرب‌كجاست؟ تا همه محصول زهد و علم         در كار بانگ بربط و آوازِ نِىْ كنم

از قال و قيل مدرسه حالى دلم گرفت         يك چند نيز خدمت معشوق و مى  كنم[12]

عمرى گذشت و ما به اميد اشارتى         چشمى بر آن دو گوشه ابرو نهاده‌ايم

عمرى را سپرى نمودم بدين اميد كه دوست با گوشه چشمى به من نظرى كند. افسوس! كه عنايتى نفرمود و در انتظارش بسر بردم. به گفته خواجه در جايى :

چندان كه گفتم غم با طبيبان         درمان نكردند مسكين غريبان

ما درد پنهان با يار گفتيم         نتوان نهفتن درد از طبيبان

يا رب! امان دِهْ تا باز بيند         چشم مُحبّان، روىِ حبيبان

اى منعم! آخر، بر خوانِ وصلت         تا چند باشم از بى‌نصيبان؟[13]

گفتى:كه حافظا! دل سرگشته‌ات كجاست؟         در حلقه‌هاى آن سرِ گيسو نهاده‌ايم

محبوبا! مى‌خواهى بدانى (كه مى‌دانى) دل سرگشته‌ام به كجا و به چه چيز گرفتار گشته، و كدام زنجيرش به دام كشيده؟ از حلقه‌هاى سر گيسو و دام مظاهرت سؤال كن و ببين ملكوتشان چگونه به خود دعوتم مى‌كنند. در جايى مى‌گويد :

دلم را شد سر زلف تو مسكن         بدينسانش فرو مگذار و مشكن

چو شمع ار پيشم آيى در شب تار         شود چشمم به ديدار تو روشن

ز سروِ قامتت ننشينم آزاد         همه تن گر زبان باشم چو سوسن[14]

[1] ـ در بعضى نسخه‌ها: بنهاده‌ايم بار گران بر دل ضعيف ـ وين كار و بار بسته…

[2] ـ در بعضى نسخه‌ها: فرما اشارتى كه دو چشم اميدوار ـ پيوسته در كرشمه ابرو نهاده‌ايم.

[3] ـ در بعضى نسخه‌ها به جاى «سر»، «خم» آمده است.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 334، ص255.

[5] و 3 ـ اعراف : 172.

[6]

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 540، ص387.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 287، ص221.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 157، ص139.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 479، ص348.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 164، ص144.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 400، ص296.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 468، ص344.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 473، ص344.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا