- غزل 426
عشقبازىّ و جوانىّ و شراب لعل فاممجلسانس و حريف همدم وشرب مدام
ساقىِ شكّر دهان و مطرب شيرين سخن همنشين نيك كردار و حريف نيكنام
شاهدى در لطف و پاكى، رشكِ آب زندگى دلبرى در حسن و خوبى، غيرتِ ماه تمام
باده گلرنگ تلخ عذب خوشخوار سبك نُقل از لعل نگار و نَقل از ياقوت جام
بزمگاهى دلنشين چون قصر فردوسبرين گلشنى پيرامُنش چون روضه دارالسّلام
صف نشينان، نيكخواه و پيشكاران، با ادب دوستداران،صاحبْاسرار وحريفان،دوستكام
غمزه ساقى به يغماى خرد آهخته تيغ زلف دلبر از براى صيد دل گسترده دام
نكته دانى بذله گو چون حافظ شيرين سخن بخششآموزىجهانافروز، چونحاجى قوام
هر كه اين مجلس نجويد، خوشدلى از وى مجوى وآنكه اين عشرت نخواهد، زندگى بر وى حرام!
خواجه در اين غزل با ذكر بيانات عاشقانه همانند عاشقان مجازى، تمنّاى دست يافتن به كمالات معنوى را نموده. ما براى روشن شدن آن گفتار، ابتدا مراد از هر كدام از آنها را باز نموده و سپس به خلاصه منظور وى مىپردازيم. و اين روش در اين غزل، استثنائى است. سه احتمال در معناى ابيات اين غزل به نظر مىرسد: 1 ـ خواجه مجلسى با خصوصيات مذكور را در حال شهود يا در رؤيا ديده است. 2 ـ در چنين مجلسى حضور داشته، و در آن به وى عناياتى شده و شهودى دست داده است، 3 ـ تمنّاى چنين مجلسى را داشته لذا در آخر مىگويد: «هر كه اين مجلس نجويد…». چون احتمال سوم به نظر قويتر، و با معانى ابيات بيشتر سازش دارد، به شرح اجمالى آن مىپردازيم. مىگويد :
عشقبازىّ و جوانىّ و شراب لعل فام! مجلس انس و حريفِ همدم و شرب مدام!
گويا مرادش از «عشقبازى»، انگيزه به حضرت محبوب (كه در هر موجودى، بخصوص انسان نهفته شده)؛ و از «جوانى»، طراوت باطنى؛ و از «شراب لعل فام»، تجلّيات پر شور؛ و از «مجلس انس»، انس با محبوب؛ و از «حريف همدم»، دوستان و همسفران عشق؛ و از «شرب مُدام» نوشيدن شراب حقيقى و تَهْنشين و تجلّيات پر شور محبوب، و يا مشاهدهاى كه دوام دارد باشد.
بخواهد بگويد: چه زيباست عاشقى و نشاط جوانى باطنى و جام تجلّيات پرشور محبوب گرفتن و انس با او را اختيار نمودن، و همراهانى در اين امر داشتن، با
مشاهدهاى دايمى! در جايى مىگويد :
بيا كه با سَرِ زلفت قرار خواهم كرد كه گر سرم برود، بر ندارم از قَدَمت
روانِ تشنه ما را به جرعهاى درياب چو مىدهند زُلال خَضِر به جام جمت
دلم مقيم دَرِ توست، حرمتش مىدار بهشكر آنكه خدا داشتهاستمحترمت[1]
ساقىِ شكّر دهان و مطرب شيرين سخن! همنشينِ نيك كردار و حريف نيكنام!
گويا مرادش از «ساقى شكّر دهان»، معشوق حقيقى است كه سالك عاشق از شيرينى كلامش لذّت مىبرد؛ و از «مطرب شيرين سخن»، نفحات الهى، كه پيام حضرت معشوق را به عاشق مىآورد؛ و مراد از «همنشين» و «حريف»، همان انبياء و اولياء : يا اساتيد و يا دوستان طريقند كه همنشينى ايشان همانطورى كه در عالم ظاهر لذّت بخش است، به عالم باطن هم لذّت و نور مىبخشد و اثرات مثبتى در سالك مىگذارد.
بخواهد بگويد: چه نيكوست محبوبى كه گفتارى نيك و دل رباينده و نفحاتش پيامهاى شيرين به عاشقان دارد، و نشستن و اُنس گرفتن با حريفان همدمش ـانبياء واولياء :ـ روح بخش مىباشد! به گفته خواجه در جايى :
جمالت آفتاب هر نظر باد! ز خوبى روىِ خوبت خوبتر باد!
چو لعل شكّرينت بوسه بخشد مذاق جان من، زو پر شكر باد!
مرا از توست هر دم تازه عشقى تو را هر ساعتى، حُسنى دگر باد!
به جان، مشتاق روى توست حافظ تو را بر حال مشتاقان نظر باد![2]
شاهدى در لطف و پاكى، رشكِ آب زندگى! دلبرى در حسن و خوبى، غيرتِ ماه تمام!
گويا مراد از «شاهدى در لطف و خوبى…»، همانا تجلّيات جمالى و اسماء و صفاتى حضرت دوست است كه سالك و عاشق، همه مجاهداتش براى رسيدن به چنين عنايتى است از او.
بخواهد بگويد: چه آراسته مجلسى است محفلى كه در آن دوست به اسماء و صفات براى عاشقش تجلّى داشته باشد، و به وى آب حيات بخش از جمالش دهد و دلربايى نمايد. در جايى در تقاضاى اين معنى مىگويد :
مراد ما همهموقوف يك كرشمه توست ز دوستانِ قديم، اين قدر دريغ مدار
حريف بزم تو بودم، چو ماهِ نو بودى كنون كه ماهِ تمامى، نظر دريغ مدار
كنون كه چشمه نوشاست لعلشيرينت سخن بگوى و ز طوطى شكر دريغ مدار[3]
باده گلرنگ تلخ عذب خوشخوار سبك! نُقْل از لعل نگار و نَقْل از ياقوت جام
گويا مرادش از «باده گلرنگ…»، همان شراب دو آتشه مىباشد كه عاشق از تجلّيات پر شور محبوب نصيبش مىگردد، در عين اينكه گلرنگ و سرخ و دو آتشه و با تلخى قرين است، و سالكِ عاشق آن را با تحمّل تلخيها بدست مىآورد، لذّت بخش بوده به وى روح و راحتى و آرامش مىدهد، و حكايت از جلوهاى از محبوب، و بيانى از برافروختگىِ محتواىِ جام، كه عالم است، مىكند، و به شايستگى معشوق را از مظاهر به عاشق مىنماياند.
بخواهد بگويد: چه شايسته و نيكوست محفلى كه در آن تجلّيات محبوب به عاشقش شراب دو آتشه تلخ عقيقى بخشد؛ و در عين تلخى، شيرين كامش نمايد، و خبر از روح و راحتى و آرامش عاشق در آن مشاهده دهد. در جايى در اين زمينه مىگويد :
شرابِتلخ مىخواهمكه مرد افكنبود زورش كه تا يك دم بياسايم ز دنيا و شر و شورش
نگه كردن به درويشان، منافىّ بزرگى نيست سليمانبا چنانحشمت،نظرها بود با مورش[4]
بزمگامى دلنشين چون قصر فردوس برين گلشنى پيرامُنش چون روضه دارالسّلام
صف نشينان، نيكخواه و پيشكاران، با ادب دوستداران، صاحب اسرار و حريفان، دوستكام
گويا مراد از «بزمگاه دلنشين…»، همانا مقامِ (كانَتْ لَهُمْ جَنّاتُ الفِرْدَوْسِ نُزُلاً)[5] :
(بهشتهاى فردوس، جايگاه ] و يا: روزى آماده [ آنان خواهد بود.) و مقام (فى مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَليكٍ مُقْتَدِرٍ)[6] : (در جايگاه صدق و راستى، نزد پادشاه مقتدر.) و (لَهُمْ
دارُالسَّلامِ عِنْدَ رَبِّهِمْ )[7] : (براى آنان است خانه سلامتى ] و امنيّت مطلق [ نزد
پروردگارشان.) باشد، كه انبياء و اولياء : در آنجا راه دارند، و صاحب سرّ، و به كام خويش برخوردارند؛ كه: (اُولئِکَ لَهُمْ رِزْقٌ مَعْلُومٌ )[8] : (آنانند كه روزى خاصّ و
مشخّصى براى آنان فراهم است.) و نيز: (إنَّ هذا لَهُوَ الفَوْزُ العَظيمُ )[9] : (بدرستى كه اين
است رستگارى بزرگ.)
بخواهد بگويد: چه نيكوست مجلسى كه چون شراب دو آتشه و تلخ از دوست گيرم، مشاهده بزمگاه دلنشين كمالات در اين عالم، پيش از عالم آخرت نصيبم
گردد؛ در جايى پس از دست يافتن به اين آرزو مىگويد :
ساقى! بيا، كه يار ز رُخ پرده بر گرفت كارِ چراغ خلوتيان باز در گرفت
آن شمعِ سر گرفته، دگر چهره بر فروخت و آن پير سالخورده، جوانى ز سر گرفت
بارِ غمى كه خاطر ما خسته كرده بود عيسى دمى خدا بفرستاد و برگرفت
هر سَرْوْ قد كه بر مَهْ وخور جلوه مىفروخت چون تو درآمدى، پىِ كار دگر گرفت[10]
غمزه ساقى به يغماىِ خرد آهخته تيغ زلف دلبر از براى صيدِ دل، گسترده دام
گويا مراد از «غمزه ساقى…»، تجلّيات جلالى و ناز حضرت دوست بوده كه با آن، خِرَد و عقل عاشق از مملكت تن بيرون مىرود و محبوب خود، به جاى آن حكومت مىكند؛ و مراد از «زلف دلبر…»، كثرات از نظر عاشق ريختن، و باطن آن برايش جلوهگر شدن، و به دام دلدار (از اين طريق) افتادن مىباشد.
بخواهد بگويد: اميد آنكه در محفلى، غمزه و ناز دلبر براى صيد دل خواجه از ملكوت كثرات به تجلّى جلالى، جلوه نمايد و هستى او را به باد دهد و اثرى از آثارش، حتّى عقل او باز نگذارد؛ كه: «وَلاَسْتَغْرِقَنَّ عَقْلَهُ بِمَعْرِفَتى.»[11] : (و هر آينه عقل او
]عامل به رضاى خود[ را غرق در معرفت و شناخت خود مىسازم) و خود به جاى آن حكومت داشته باشد! كه: «وَلاَقُومَنَّ لَهُ مَقامَ عَقْلِهِ.»[12] : (و خود به جاى عقل او قرار خواهم گرفت).
نكته دانى بذله گو چون حافظِ شيرين سخن بخشش آموزى جهان افروز، چون حاجى قوام
هر كه اين مجلس نجويد، خوشدلى از وى مجوى و آن كه اين عشرت نخواهد، زندگى بر وى حرام!
كنايه از اينكه: اين مجلس، چون منى نكته گوى و حاجى قوامى نكته سنج مىطلبد، و آن كه چنين مجلسى را نپسندد، «خوشدلى از وى مجوى» و «زندگى بر وى حرام» باد!
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 85، ص93.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 154، ص138.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 300، ص233.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 341، ص260.
[5] ـ كهف : 107.
[6] ـ قمر : 55.
[7] ـ انعام : 127.
[8] ـ صافّات : 41.
[9] ـ صافّات : 60.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 103، ص106.
[11] و 3 ـ وافى، ج3، ابواب المواعظ، باب مواعظ الله سبحانه، ص40.