- غزل 425
عاشق روى جوانى خوش و نوخاستهاموز خدا صحبت او را به دعا خواستهام
عاشق و رند و نظر بازم و مىگويم فاش تا بدانى كه به چندين هنر آراستهام
شرمم از خرقه آلوده خود مىآيد كه به هر پاره، دو صد شعبده پيراستهام
خوشبسوز از غمشاىشمع!كهامشبمننيز به همين كار كمر بسته و برخاستهام
با چنين فكرتم از دست بشد صرفه كار بر غمافزودهام آنچَه ازْ دل و جان كاستهام
پاسبان حرم دل شدهام شب همه شب بو كه سيرى بكند آن مَهِ ناكاستهام
همچو حافظ به خرابات روم جامه قبا بو كه دربر كشد آن دلبر نوخاستهام
خواجه در اين غزل در مقام اظهار اشتياق به ديدار دوست بوده و مىگويد :
عاشقِ روىِ جوانى خوش و نوخاستهام و ز خدا صحبت او را به دعا خواستهام
عاشق و رند و نظر بازم و مىگويم فاش تا بدانى كه به چندين هنر آراستهام
آرى، سالكِ طريق و عاشقِ جمال جانان، گاهى يكى از تجلّيات اسماء و صفاتى حضرت دوست، او را به خود جذب مىكند و همواره آن اسم و يا صفت او را در وجد و حال مىدارد. سخن خواجه هم اين است كه مرا يكى از كمالات و صفات دوست فريفته ساخته، بهگونهاى كه هميشه در نظرم طراوت و تازگى و برافروختگى دارد، و از حضرت دوست رسيدن به مشاهده آن را تمنّا نموده و جهت دستيابى به چنين مشاهدهاى سه هنر را اختيار كردهام: اوّل: «عاشقى»، كه سرِ همه هنرهاست؛ چنانكه در جايى مىگويد :
عاشق شو، ار نه روزى كارِ جهان سرآيد ناخواندهنقش مقصود از كارگاهِهستى[1]
و در جاى ديگر مىگويد :
عشق مىورزم و اميّد كه اين فنّ شريف چون هنرهاى دگر موجب حرمان نشود[2]
و دوّم: «رندى»، كه از ما سواى محبوب گذشتن است؛ به گفته خواجه در جايى :
زاهد غرور داشت، سلامت نبرد راه رند از رَهِ نياز به دار السّلام رفت[3]
و سوّم: «نظربازى» و چشم دوختگى و مراقبه و فريفتگى به او؛ چنانكه در جايى مىگويد :
شاهدان گر دلبرى زينسان كنند زاهدان را رخنه در ايمان كنند
هر كجا آن شاخ نرگس بشكفد گلرخانش، ديده نرگس دان كنند
عيدِ رخسار تو كو؟ تا عاشقان در وفايت جان و دل قربان كنند[4]
سرمايه من براى رسيدن به مقصودم اين است. و با اين سه، او و ديدارش را خريدارم.
شرمم از خرقه آلوده خود مىآيد كه به هر پاره، دو صد شعبده پيراستهام
از طرفى چون به عالم بشريّت خويش مىنگرم، خود را با آلوده دامنى و تعلّقات، قابل مشاهده حضرت دوست نمىدانم؛ كه: «إلهى! أسْكَنْتَنا دارآ حَفَرَتْ لَنا حُفَرَمَكْرِها، وَعَلَّقَتْنا بِأَيْدِى المَنايا فى حَبآئِلِ غَدْرِها. فَإلَيْکَ نَلْتَجِئُ مِنْ مَكآئِدِ خُدَعِها، وَبِکَ نَعْتَصِمُ مِنَ الإغْتِرارِ بِزَخارِفِ زينَتِها؛ فَإنَّهَا المُهْلِكَةُ طُلّابَها، ألْمُتْلِفَةُ حُلّالَها، ألْمَحْشُوَّةُ بِالآفاتِ، ألْمَشْحُونَةُ بِالنَّكَباتِ.»[5] : (معبودا! ما را در خانهاى ] = دنيا [ منزل دادى كه گودالهاى نيرنگش را
براى ما كنده، و يا چنگالهاى آرزو، ما را در دامهاى حيله خود در آويخته؛ لذا از نيرنگهاى فريبش تنها به تو پناه آورده، و از فريفته شدن به آرايشهاى زيورش تنها به تو چنگ زدهايم؛ زيرا دنيا، جويندگانش را هلاك ساخته، و وارد شوندگان و پذيرفتگانش را نابود مىكند، خانهاى كه پر از بلايا و آفات، و آكنده از رنجها و نكبتهاست.)
با اين همه، كجا مىتوان از دوست بهرهمند گشت؟! لذا سالك اگر حضرت
دوست را مىخواهد، بايد از همه تعلّقات رهايى يابد و از دار غرور كناره گيرد، تا لطف محبوب شامل حالش شود؛ كه: «إلهى! فَزَهِّدْنا فيها، وَسَلّمْنا مِنْها، بِتَوْفيقِکَ وَعِصْمَتِکَ… وَأغْرِسْ فى أفْئِدَتِنا أشْجارَ مَحَبَّتِکَ، وَأتْمِمْ لَنا أنْوارَ مَعْرِفَتِکَ.»[6] : (بار الها! پس ما را
به توفيق و نگاهدارىات، زاهد در آن گردان و از گزند آن سالم بدار… و نهالهاى محبّتت را در دلهايمان بكار، و انوار معرفتت را براى ما كامل گردان.)
خوش بسوز از غمش اى شمع! كه امشب من نيز به همين كار كمر بسته و برخاستهام
خواجه در اين بيت، چاره گسستن از تعلّقات را خود ذكر مىكند و مىگويد: اى شمع! من و تو، دو عاشق جانبازيم. بيا امشب با هم بسوزيم؛ زيرا تا نسوزيم و فانى نشويم، به مشاهده جمال و وصال دوست نخواهيم رسيد، و به كمالى كه طالب آنيم آشنا نخواهيم شد، و از غم هجرش خلاصى نداريم. به گفته خواجه در جايى :
عاشقِ سوختهْ دل، تا بهبيابان فنا نرود، در حرم دل، نشود خاص الخاص
جان نهادم به ميان، شمعْ صفت از سرِ شوق كردم ايثار تنِ خويش ز روى اخلاص
به هوادارىِ آن شمع، چو پروانه، وجود تا نسوزى، نشوى از خطر عشق خلاص[7]
با چنين فكرتم از دست بشد صرفه كار بر غم افزودهامآنچَه از دل و جان كاستهام
پاسبانِ حرم دل شدهام شب همه شب بو كه سِيْرى بكند آن مَهِ ناكاستهام
از آن زمان كه به عشق ديدار جمال دوست برخاسته و صحبت او را خواستار شدهام، توجّه به بهرهبردارى از اعمال، و يا رسيدن به نعم اُخروى، و يا توجّه به آنكه از عمل و كار و عشقم به او چه نتايجى خواهم گرفت، ندارم، و به جان و عالم عنصرى هم عنايتى نمىتوانم داشته باشم، تنها وجود مرا غم عشقش فرا گرفته و هر لحظه بر آن افزوده مىگردد. و همواره شبها به پاسبانى دل نشستهام، و نمىگذارم غير او در خاطرم آيد، تا شايد جمال بىمثال و ماه تمام و بدر رخسارش را به من بنماياند. در جايى مىگويد :
به ملازمان سلطان كه رساند اين دعا را : كه به شكر پادشاهى، ز نظر مران گدا را
همه شب در اين اميدم، كه نسيم صبحگاهى به پيام آشنايى، بنوازد آشنا را
به خدا كه جرعهاى دِهْ تو به حافظ سحرخيز كه دعاى صبحگاهى اثرى دهد شما را[8]
همچو حافظ به خرابات رَوَم جامهْ قبا بو كه در بر كشد آن دلبر نوخاستهام
جامه بشريّت خويش را پاره خواهم كرد و به عالم قدس پرواز خواهم نمود، تا شايد يار مرا به بر كشد و مورد عنايت خويش قرار دهد و از وصالش برخوردار سازد. به گفته خواجه در جايى :
جان بيمار مرا نيست ز تو روى سؤال اى خوش آن خسته كه از دوست جوابى دارد!
كى كند سوى دل خسته حافظ نظرى چشم مستت كه به هرگوشه خرابى دارد؟![9]
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 538، ص386.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 240، ص196.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 73، ص86.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 215، ص179.
[5] ـ بحار الانوار، ج94، ص152.
[6] ـ بحار الانوار، ج94، ص152 ـ 153.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 353، ص267.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 11، ص45.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 125، ص119.