- غزل 424
صوفى! بيا كه خرقه سالوس بركشيمويننقشِ زُرق را خط بطلان بهسر كشيم
نذر فتوح صومعه در وجه مِىْ نهيم دلق ريا به آب خرابات بركشيم
سرّ قضا كه در تُتُق غيب منزوى است مستانهاش نقاب ز رخساره بركشيم
بيرون جهيم سر خوش و از بزم مدّعى غارت كنيم باده و دلبر به بر كشيم
كارى كنيم ورنه خجالت بر آورد روزى كه رَخْتِ جان به جهان دگر كشيم
كو عشوهاى ز ابروى او؟ تا چو ماه نو گوىِ سپهر در خَمِ چوگانِ زَرْ كشيم
فردا اگر نه روضه رضوان به ما دهند غلمان ز غرفه، حور ز جنّت بدر كشيم
حافظ! نه حدّ ماست چنين لافها زدن پا از گليم خويش چرا بيشتر كشيم؟
ظاهر اين است كه خواجه در اين غزل (بنابر اينكه منظور از «صوفى» در اينجا، اهل طريق باشند.) خود و سالكين طريقى كه هنوز بقايايى از افكار گذشته زهد خشك در اعمال داشتهاند را سرزنش نموده كه از اين كار دست بدارند و رنگ اخلاص به تمام اعمال خود بزنند. مىگويد :
صوفى! بيا كه خرقه سالوس بركشيم وين نقشِ زُرق را خط بطلان به سركشيم
نذر فتوح صومعه، در وجهِ مِىْ نهيم دلق ريا، به آبِ خرابات بركشيم
اى آنان كه قدم در طريق دوست نهادهايد و هنوز به تمام معنى از لباس زهد و سالوس خارج نشدهايد! بياييد تا بكلّى از جامه ريايى و اعمال قشرى خارج شويم و خط بطلان به همه آنها كشيم؛ كه: «إنَّ أدْنَى الرِّيآءِ شِرْكٌ.»[1] : (بدرستى كه كمترين ريا،
شرك است). و نيز: «آفَةُ العِبادَةِ، ألرِّياءُ.»[2] :(آفت عبادت، ريا و به ديگرى نشان دادن آن است.)
و آنچه براى فتوحات خويش و رسيدن به نِعَم بهشتى از عبادات و بيداريهاى شب و روزه و ذكر لفظى و غيره انجام مىداديم، همه را براى گرفتن نفحات و مشاهدات حضرت دوست انجام دهيم، و لباس زهد ريايى را بركَنيم؛ كه: «ألْعَمَلُ كُلُّهُ
هَبآءٌ إلّا ما اُخْلِصَ فيهِ.»[3] : (عمل، همگى باطل و از بين رونده است، مگر عملى كه در آن
اخلاص ورزيده شود.) و نيز: «تَقَرُّبُ العَبْدِ إلَى اللهِ سُبْحانَهُ بِإِخْلاصِ نِيَّتِهِ.»[4] : (تقرّب و نزديكى بنده به خداوند سبحان تنها با اخلاص نيّت ميسّر مىشود.)
و ممكن است منظور خواجه در اين غزل، دعوت زهّاد باشد به طريقه خويش، ولى بيانات ابيات آتيه در معناى اوّل صراحت دارد.
سِرِّ قضا كه در تُتُقِ غيب منزوى است مستانهاش نقاب ز رُخساره بركشيم
بيرون جهيم سرخوش و از بزم مدّعى غارت كنيم باده و دلبر به بركشيم
كارى كنيم، ورنه خجالت بر آوَرَد روزى كه رَخْتِ جان به جهان دگر كشيم
و بياييد ـاى سالكين!ـ بكوشيم تا مستانه و با شوق تمام پرده از چهره (وَقَضى رَبُّکَ أنْ لا تَعْبُدُوا إلّا إيّاهُ )[5] : (و اراده حتمى پروردگارت بر اين قرار گرفت كه جز او را
نپرستيد.) و نيز: (سَنُريْهِمْ آياتِنا فِى الآفاقِ وَفى أنْفُسِهِمْ، حَتّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الحَقُّ )[6] :
(بزودى نشانههاى روشن خويش را در آفاق و نواحى ] جهان [ و در جانهايشان به آنها نشان خواهيم داد، تا بر آنان روشن گردد كه تنها او حقّ است.) برداريم، و به مشاهده ملكوت و سرّ عالم راه يابيم.
و از عالم پندار قدم فراتر نهيم و از تعلّقات اين سرا، كه مجلسِ آراسته شيطان است و هر كسى را به طريقى با آنها مىفريبد، تجافى حاصل كنيم، تا با رها كردن تعلّقات و بيرون جهيدن از عالم طبع، به مراقبه جمال و مشاهده محبوب بىهمتا
پرداخته و دلبر خويش به بر كشيم. به گفته خواجه در جايى :
به خطّ و خال گدايان مده خزينه دل به دست شاهْ وشى ده كه محترم دارد
زَرْ از بهاى مِىْ اكنون چو گل دريغ مدار كه عقل كل به صدت عيب متّهم دارد[7]
بياييد ـاى سالكين!ـ هر چه زودتر كارى كنيم و از مشاهدات دوست بهرهمند گرديم؛ وگرنه فردا خجلت زده به پيشگاه دوست وارد خواهيم شد؛ كه: «ضاعَ مَنْ كانَ لَهُ مَقْصَدٌ غَيْرُ اللهِ.»[8] : (گمراه گشت آن كه مقصدى جز خدا داشت.) و نيز: «مَنْ أَمَّلَ غَيْرَ اللهِ
سُبْحانَهُ، أكْذَبَ آمالَهُ.»[9] : (هر كس غير خداوند سبحان را آرزو كرد، تمام آرزوهايش را
دروغ و بر خلاف واقع مىيابد.)
كو عشوهاى ز ابروى او؟ تا چو ماهِ نو گوى سپهر در خم چوگانِ زَرْ كشيم
كجاست عشوهها و تجلّيات جمالى جانان و ابروان دلكشش؟ تا چوگانِ گوى خورشيد سپهرش قرار داده و از پرده غيب بدر آورده و به نورافشانى و زرفشانىاش بداريم. با اين بيان مىخواهد بگويد: چون هلال جمال دوست جلوهگرى نمايد، قدرت آن را خواهيم يافت تا خورشيد به آن عظمت، و سپهر به آن جلالت را در زير فرمان كشيم. گويا با اين بيت تمنّى ديدار براى خود و دوستانش فرموده؛ چنانكه در جايى مىگويد :
شاهدان گر دلبرى زينسان كنند زاهدان را رخنه در ايمان كنند
رخ نمايد آفتابِ دولتت گر چو صبحت آينه، رخشان كنند
كن نگاهى از دو چشمت، تا در آن مرگ را بر بىدلان آسان كنند
عيد رخسار تو كو؟ تا عاشقان در وفايت، جان و دل قربان كنند[10]
فردا اگر نه روضه رضوان به ما دهند غلمان ز غرفه، حور زجنّت بدر كشيم
نه تنها با عشوه و تجلّى جانان مىتوانيم گوى فلك را در خم چوگان عشوه ابروانش قرار دهيم، بلكه چون روضه رضوانِ (وَرِضْوانٌ مِنَ اللهِ أكْبَرُ)[11] : (و
خشنوديى از جانب خدا، بزرگتر است.) هم اختيار ما قرار گيرد، هر آنچه از نعم اُخروى است، باذن الله براى ما حاضر خواهد شد.
كنايه از اينكه: نظر او به عاشقان چنان است كه بر هر كس افتد، و در نتيجه شايسته ديدارش گردد، كارهاى خدايى خواهد كرد؛ كه: «وَما تَقَرَّبَ إلَىَّ عَبْدٌ بِشَىْءٍ أَحَبُّ إلَىَّ مِمَّا افْتَرَضْتُ عَلَيْهِ، وَإنَّهُ لَيَتَقَرَّبُ إِلَىَّ بِالنّافِلَةِ حَتّى اُحِبَّهُ؛ فَإذا أحْبَبْتُهُ، كُنْتُ سَمْعَهُ الَّذى يَسْمَعُ بِهِ، وَبَصَرَهُ الَّذى يَبْصُرُ بِهِ، وَلِسانَهُ الَّذى يَنْطِقُ بِهِ، وَيَدَهُ الَّتى يَبْطِشُ بِها…»[12] : (و هيچ بندهاى به
چيزى دوست داشتنىتر و محبوبتر از آنچه بر او واجب نمودهام به من نزديكى نجست، و بدرستى كه بنده با نافله و عمل مستحبّى به سوى من نزديكى مىجويد تا اينكه او را دوست مىدارم؛ و هنگامى كه او را دوست داشتم، گوش او مىشوم كه با آن مىشنود، و چشم او مىشوم كه با آن مىبيند، و زبان او مىگردم كه با آن سخن مىگويد، و دست او مىشوم كه با آن مىگيرد…) و نيز: «عَبْدى! أطِعْنى، أجْعَلْکَ مَثَلى… أنَامَهْما أشآءُ يَكُونُ، أجْعَلُکَ مَهْما تَشآءُ يَكُونُ.»[13] : (] اى [ بنده من! مرا اطاعت كن، تا تو را نمونه خويش گردانم… من
هر چه بخواهم موجود مىشود، تو را هم آنچنان مىگردانم كه هر چه بخواهى، موجود مىشود.)
حافظ ! نه حدّ ماست چنين لافها زدن پا از گليم خويش چرا بيشتر كشيم
گويا خواجه پس از گفتار دو بيت گذشته، به خود باز گشته و مىگويد: اين چه سخنانى است كه مىگويى: «گوى سپهر در خم چوگانِ زَرْ كشيم» و «غلمان ز غرقه، حور زجنّت بدر كشيم»؟ پيش از آنكه به حقيقت آن نايل گردى. چرا بيش از حدّ خويش سخن مىگويى؟ چرا به اصطلاح پا از گليم خود درازتر مىكنى؟ كه: «ألْعَقْلُ أنْ تَقُولَ ما تَعْرِفُ، وَتَعْمَلَ بِما تَنْطِقُ بِهِ.»[14] : (عقل اين است كه چيزى را كه مىدانى بگويى، و
به گفتار خويش عمل كنى.) و همچنين: «لا تُخْبِرْ بِما لَمْ تُحِطْ بِهِ عِلْمآ.»[15] : (هرگز از آنچه
بدان احاطه ندارى، و كاملاً آگاه نيستى خبر مده.)
[1] و 2 ـ غرر و درر موضوعى، باب الرّياء، ص131.
[3] و 2 ـ غرر و درر موضوعى، باب الاخلاص، ص92.
[5] ـ اسراء : 23.
[6] ـ فصّلت : 53.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 192، ص161.
[8] ـ غرر و درر موضوعى، باب الله تعالى، ص16.
[9] ـ غرر و درر موضوعى، باب الله تعالى، ص17.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 215، ص179.
[11] ـ توبه : 72.
[12] ـ اصول كافى، ج2، ص352، روايت 7.
[13] ـ الجواهر السنيّة، ص361.
[14] ـ غرر و درر موضوعى، باب القول، ص331.
[15] ـ غرر و درر موضوعى، باب القول، ص337.