• غـزل  420

زلف بر باد مده تا ندهى بر بادمناز بنياد مكُن تا نكَنى بنيادم

رخ بر افروز كه فارغ كنى از برگ گلم         قد بر افراز كه از سرو كنى آزادم

زلف را حلقه مكن تا نكنى در بندم         طرّه را تاب مده تا ندهى بر بادم

شهره شهر مشو تا ننهم سر در كوه         شورِ شيرين منما تا نكنى فرهادم

مى مخور با دگران تا نخورم خون جگر         سر مكش تا نكشد سر به‌فلك فريادم

چون فلك جور مكن تا نَكُشى عاشق را         رام شو تا بدمد طالع فرّخ زادم

شمع هر جمع مشو ورنه بسوزى ما را         ياد هر قوم مكن تا نروى از يادم

سرم از دست بشد وصل تو ننمود جمال         دست گيرم كه ز هجر تو ز پا افتادم

يار بيگانه مشو تا نبرى از خويشم         غم اغيار مخور تا نَكُنى ناشادم

رحم كن بر من مسكين و به‌فريادم رس         تا به‌خاك در آصف نرسد فريادم

حافظ از جور تو حاشا كه بنالد روزى         من از آن روز كه دربند توام آزادم

خواجه در اين غزل با بيانات شيوا و عاشقانه خود، تقاضاى وصال و اظهار اشتياق به ديدار معشوق حقيقى را نموده، مى‌گويد :

زلف بر باد مده، تا ندهى بر بادم         ناز بنياد مكن، تا نكَنى بنيادم

محبوبا! با پرده بردارى از كثرات، از جمال خود حجاب بر مدار، وگر نه مرا به نابودى خواهى كشيد. و چنانچه به ديدارت نايلم ساختى، ناز بگذار و ديگر بار رخ مپوشان كه در فراقت هستى‌ام را خواهى بر كَند.

در واقع با اين بيان، تقاضاى بر كنده شدن بنياد خود، و زلف بر باد دادن محبوب را نموده؛ چون مى‌دانسته ديدارش جز به اين دو امر حاصل نخواهد شد. در جايى مى‌گويد :

شكنج زلف پريشان بدست باد مده         مگو كه خاطر عُشّاق، گو پريشان باش

كمال‌دلبرى و حسن،در نظر بازى‌است         به جلوه نظر از نادران دوران باش[1]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

روى بنما و وجود خودم از ياد ببر         خرمنِ سوختگانِ را همه گو باد ببر

ما كه داديم دل و ديده به طوفان بلا         گو بيا سيل غم و خانه ز بنياد ببر[2]

بدين سبب در بيت بعد مى‌گويد :

رُخ بر افروز، كه فارغ كنى از برگِ گُلَم         قد بر افراز، كه از سَرْوْ كنى آزادم

محبوبا! پرده از چهره كثرات و عالم بردار و جمال خويش بنما، تا من به مظاهرت عشق نورزم و ايشان از من دل ربايى نكنند، و قامت خود را كه قيّوم على الاطلاق عالم است، به من نشان ده، تا جز به تو ننگرم، و از روى شهود بگويم : (أللهُ لا إلهُ إلّا هُوَ الحَىُّ القَيُّومُ )[3] : (هيچ معبودى نيست جز خداوند يگانه زنده كه قائم به ذات

خويش، و موجودات ديگر قائم به او هستند.)

به گفته خواجه در جايى :

كرشمه‌اى كن و بازارِ ساحرى بِشكَن         به غمزه، رونقِ بازارِ سامرى بِشكَن

برون‌خرام و ببر گوى‌نيكى از همه كس         سزاىِ حور ده و رونقِ پرى بِشكَن[4]

زلف را حلقه مكن، تا نكنى دربندم         طرّه را تاب مده، تا ندهى بر بادم

آرى، پيچش زلف و تاب آن رونقى ديگر به جمالهاى مجازى مى‌دهد، و در كشتن و نابودى و جذب و به دام افكندن فريفتگان صورى سريعتر دست مى‌زند.

خواجه هم مى‌خواهد بگويد: به جمال خويش ميفزا، تا مرا نابودنسازى. در واقع با اين تعبير تمنّاى آن را كرده و از منتهى آرزوى خود سخن گفته، در جايى مى‌گويد :

روى بنما و مرا گو كه دل از جان برگير         پيشِشمع،آتشِ پروانه به جان گو درگير

در لب تشنه من بين و مدار آب دريغ         بر سر كشته خويش‌آى و زخاكش برگير[5]

و يا بخواهد با اين بيان بگويد: من تو را با كثرات بايد مشاهده كنم و جز از اين طريق راهى براى ديدن تو نيست، حال كه چنين است مرا به زنجير زلف و كثراتت دربند نِهْ، و با تاب دادن آن به دام خود نگاه دار، تا همواره به ديدارت ديده دل گشاده دارم. در جايى مى‌گويد :

جز به زلف تو ندارد دلِ عاشق ميلى         آه از اين دل! كه به صد بند نمى‌گيرد پند

باز مستان دل از آن گيسوى مشكين حافظ!         ز آنكه ديوانه همان بِهْ كه بماند دربند[6]

شهره شهر مشو، تا ننهم سر در كوه         شورِ شيرين منما، تا نكنى فرهادم

مى مخور با دگران، تا نخورم خون جگر         سرمكش تا نكشد سر به فلك فريادم

گفتارى است بر طبق گفتار عشّاق مجازى كه نمى‌خواهند معشوقشان را در عيش نوش با ديگرى ببينند؛ ولى خواجه معناى دقيق عرفانى و توحيدى را از اين دو بيت اراده نموده، و از الفاظِ «مشو» و «منما» و «مكش» و «مخور»، اراده خلاف آن را فرموده؛ زيرا عارف حاضر نيست دوست را از يك دريچه مشاهده كند، بلكه مى‌خواهد او را با همه مظاهر متجلّى ببيند تا به مستى بگرايد. اينجاست كه فرهادوار سر به كوه و بيابان خواهد گذاشت و مى‌گويد: «شهره شهر مشو» (يعنى : بشو)؛ و از طرفى، رسيدن به اين شهود، ملازم با عتاب و بى‌اعتنايى معشوق مى‌باشد، تا طالب بكلّى از خويش برهد، اين امر هم ملازم با خونين جگرى عاشق است و فريادش به فلك خواهد رفت، لذا مى‌گويد :

مى مخور با دگران، تا نخورم خون جگر         سر مكش، تا نِكشد سر به فلك فريادم

چون فلك جور مكن، تا نكُشى عاشق را         رام شو، تا بدمد طالعِ فَرُّخْ زادم

جور دوست است، كه عاشق را بكلّى از خويش مى‌ستاند و مورد عنايت حضرت دوست مى‌گرداند، و رام شدن و دميدن طالع فرّخ، به كُشته شدن حاصل مى‌شود.

خواجه هم مى‌گويد: محبوبا! اين همه، مرا مورد بى‌عنايتى خود قرار مده و در آتش هجران مسوزان، نظرى به اين شكسته بنما، شايد لطيفه ربّانيه‌اش از حجاب ظلمات طلوع نمايد و ديده دلش به ديدارت روشن گردد.

در جايى مى‌گويد :

روا مدار خدايا! كه در حريمِ وصال         رقيب،محرم و حرمان،نصيب من باشد

هواىِ كوىِ تو از سر نمى‌رود ما را         غريب را، دل آواره، در وطن باشد[7]

شمع هر جمع مشو، ور نه بسوزى ما را         يادِ هر قوم مكن، تا نروى از يادم

محبوبا! نمى‌توانم ببينم شمع هر جمع باشى و من از ديدارت بى‌بهره باشم، و ديگران را ياد نمايى و مرا از نظر افكنده باشى.

و يا بخواهد بگويد: چون تو شمع مجلس ديگران شوى و ياد هر قوم نمايى، عاشقانت از اين معنى در غبطه واقع خواهند شد، و از حسرت ديدارت مى‌سوزند و به نابودى مى‌گرايند و فراموشت خواهند كرد.

و ممكن است منظور از لفظ «مكن» و «مشو»، تقاضا باشد (همان گونه كه در ابيات گذشته گفته شد) و بخواهد بگويد : اى دوست! از همه مظاهر، خود را به من بنمايان، تا تنها در يك مظهر مشاهده‌ات نكنم، كه سبب سوختن در آتش محروميّتم خواهد شد كه گاهى به يادت باشم و گاهى از يادت بَرَم و فراموشت كنم.

سرم از دست بشد، وصلِ تو ننمود جمال         دست گيرم، كه ز هجرِ تو، ز پا افتادم

معشوقا! سر به پاى تمنّاى ديدارت فشاندم تا به نابودى گراييدم و وصالت نصيبم نگشت دستگيرى‌ام كن، كه در هجرت زمين گير و ناتوان گرديدم.

به گفته خواجه در جايى :

دل داده‌ايم و مِهْرِ تو از جان خريده‌ايم         بر ما جفا و جورِ فراقت روا مدار

كردى به روزگار فراموش بنده را         زنهار! عهدِ يارِ وفا دار ياد آر[8]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

اى خرّم از فروغ رُخَت، لاله زار عمر!         باز آ، كه ريخت بى‌گل رويت، بهارِ عمر

دى در گذار بود و نظر سوى ما نكرد         بيچاره دل! كه هيچ نديد از گذار عمر[9]

يارِ بيگانه مشو، تا نبرى از خويشم         غمِ اغيار مخور، تا نكنى ناشادم

محبوبا! تا كى با بيگانگان آشنا و با من بيگانه، و غمخوار اغيار و با من ناآشنا؟ اين‌گونه مرا آزرده خاطر و ناشاد مكن. به گوشه چشمى هم به خواجه‌ات نظر بنما.

سخنى است عاشقانه، به طريقه عاشقان مجازى. در جاى ديگر مى‌گويد :

ديدى كه يار جز سَرِ جور و ستم نداشت         بشكست عهد و از غم ما هيچ غم نداشت

يا رب مگيرش ار چه دلِ چون كبوترم         افكند و كشت و حرمت صيد حرم نداشت

بر من جفا ز بخت بد آمد، و گرنه يار         حاشا! كه رسمِ لطف و طريقِ كرم نداشت

دل اين همه جفا كه به خوارى كشيد از او         هرجا كه رفت، هيچ كسش محترم نداشت[10]

و ممكن است بخواهد بگويد: با بيگانه هم يار شو و از آن طريق برايم تجلّى كن، تا تو را با دوست و ناآشنايت مشاهده نمايم، و چنان از خويش گرفته شوم كه دوست و دشمن نبينم؛ و غم اغيار هم بخور تا به ديدارت با آشنا و بيگانه شادمانم سازى. در واقع «مشو» و «مكن»، يعنى «بشو» و «بكن». چنانكه در ابيات سابق هم گفته شد. در جايى مى‌گويد :

به وفاى تو، كه خاك رَهِ آن يارِ عزيز         بى‌غبارى كه پديد آيد از اغيار بيار

روزگارى است كه دل، چهره‌مقصود نديد         ساقيا! آن قدحِ آينهْ كردار بيار[11]

رحم كن بر من مسكين و به فريادم رس         تا به خاكِ دَرِ آصف، نرسد فريادم

اى دوست! پيش از آنكه فرياد عاشقانه‌ام در هجرت را بيگانگان بشنوند و به حالم ترحّم آورند، عنايتى به اين بينواى مسكين بنما و به ديدارت نايل ساز و به فريادم گوش فرا ده. به گفته خواجه در جايى :

در آ، كه در دلِ خسته، توان در آيد باز         بيا، كه بر تن مرده، روان گرايد باز

بيا كه فرقت تو، چشم من چنان بربست         كه فتحِ باب وصالت، مگر گشايد باز

به پيش آينه دل، هر آنچه مى‌دارم         بجز خيال جمالت، نمى‌نمايد باز[12]

و چنانچه نخواهى به من رحم نمايى :

حافظ از جور تو حاشا! كه بنالد روزى         من از آن روز، كه در بند توام، آزادم

حاشا! كه خواجه‌ات از بى‌وفايى‌ات دم زند، آنكه به بند تو گرفتار شد، ناراحتى و جور نمى‌بيند، تا بنالد. او آيه (وَما أصابَ مِنْ مُصيبَةٍ فى الأرْضِ وَلا فى أنْفُسِكُمْ إلّا فى كِتابٍ مِنْ قَبْلِ أنْ نَبْرَأَها إنَّ ذلکَ عَلَى اللهِ يَسيرٌ، لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلى ما فاتَكُمْ، وَلا تَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ )[13] : (و

هيچ مصيبتى در زمين و نه در نَفْسهايتان به شما نمى‌رسد، مگر اينكه در كتابى ثبت است، پيش از آنكه آن را ] در اين عالم [ بيافرينيم. ] شما را از اين حقيقت آگاه ساختيم [ تا بر آنچه از دستتان مى‌رود، ناراحت نشده، و بر آنچه به شما مى‌دهد شادمان و خوشحال ] با تكبّر و غرور  [نشويد.) را خوانده، و به جان آن را لمس كرده است.

در جايى مى‌گويد :

من كه دارم در گدايى، گنجِ سلطانى به دست         كِىْ طمع، در گردشِ گردونِ دونْ پرور كنم

عاشقان را، گر در آتش مى‌پسندد، لطفِ دوست         تنگ چشمم، گر نظر بر چشمه كوثر كنم[14]

و نيز در جايى مى‌گويد :

من از چشم خوشِ ساقى، خراب افتاده‌ام ليكن         بلايى كز حبيب آيد، هزارش مرحبا گفتيم[15]

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 327، ص251.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 297، ص231.

[3] ـ بقره : 255.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 479، ص348.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 296، ص230.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 137، ص126.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 163، ص143.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 289، ص226.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 291، ص227.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 93، ص98.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 292، ص228.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 319، ص246.

[13] ـ حديد : 22 ـ 23.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 452، ص331.

[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 458، ص335.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا