- غزل 42
روزگارى است كه سوداى بُتان دين من است غم اين كار، نشاطِ دل غمگين من است
ديدن روى تو را، ديده جان مىبايد وين كجا مرتبه چشمِ جهانْ بينِ من است
تا مرا عشق تو تعليمِ سخن گفتن كرد خلقرا وِرْدِ زبان، مدحت و تحسين من است
دولت فقر، خدايا! به من ارزانى دار كاينكرامت، سببحشمت و تمكين مناست
واعظ شحنه شناس، اين عظمت گو مفروش زآنكه منزلگهِ سلطان، دل مسكين من است
يا رب! اين كعبه مقصود، تماشاگه كيست؟ كه مغيلان طريقش،گل و نسرين مناست
يار ما باش، كه زيبِ فلك و زينت دهر از مَهِ روى تو و اشكِ چو پروين من است
حافظ ! از حشمت پرويز، دگر قصّه مخوان كه لبش، جرعه كشِ خسروِ شيرين من است
از اين غزل ظاهر مىشود كه خواجه عمرى در انتظار ديدار حضرت دوست بسر مىبرده، با اين بيانات تمنّاى وصال او را نموده، مىگويد :
روزگارىاست كه سوداىِ بُتان دين مناست غم اين كار، نشاطِ دل غمگين من است
محبوبا! عمرى است كه در انتظار ديدن تجلّيات اسماء و صفاتىات بسر مىبرم و به مراقبه ديدارت نشستهام و غم عشقت نشاط و شادى به من مىبخشد. در جايى مىگويد:
اگر به لطف بخوانى، مزيدِ الطاف است وگر به قهر برانى، درونِ ما صاف است
زچشم عشق، توان ديد روىِ شاهد غيب كه نور ديده عاشق، زقاف تا قاف است
زمُصحفِ رُخِ دلدار، آيتى برخوان كهآن بيانِ مقاماتِ كشفِ كشّاف است[1]
و ممكن است منظور خواجه از «بُتان» برجستگان و اساتيد باشد و بخواهد بگويد: چون دانستهام از راهنمايى آنان مىتوانم به مقصد اعلاى انسانيّت راه يابم، غم بهدست آوردن آن بزرگواران، «نشاط دل غمگين من است»؛ كه: «هَلَکَ مَنْ لَيْسَ لَهُ حَكيمٌ يُرْشِدُهُ.»[2] : (هر كس
حكيمى نداشته باشد كه ارشادش كند، هلاك مىگردد.) در جايى مىگويد :
به جان پير خرابات و حقِ صحبت او كهنيست در سر من، جز هواى خدمت او[3]
و در جاى ديگر مىگويد :
دل كه آئينه شاهى است، غبارى دارد از خدا مىطلبم صُحبتِ روشن رايى[4]
ديدن روى تو را، ديده جان مىبايد وين كجا مرتبه چشمِ جهانْ بينِ من است؟!
معشوقا! دانستهام ديده جان است كه مىتواند به مشاهده جمالت نايلم گرداند، نه ديده ظاهر و جهان نگر؛ كه: «رَأَتْهُ القُلُوبُ بِحَقآئِقِ الإيمانِ.»[5] : (دلها، با ايمانهاى
حقيقى او را مىبينند.) بخواهد بگويد: ديده جانم را بينا گردان تا به ديده تو، تو را ببينم، به گفته خواجه در جايى :
مرا كارى است مشكل با دلِ خويش كه گفتن مىنيازم مشكل خويش
خيالت داند و جانِ من از غم كه هر شب در چه كارم با دل خويش
ز واپس ماندگان يادى كن آخر چه رانى تند جانا! محملِ خويش
بكن جولانى آخر در رَهِ ما چو حافظ خاك كرد آب و گِل خويش[6]
آرى،ديده ظاهر بجز جهان مادّى چيز ديگرىرا نمىتواند ببيند،تنها ديده جان و حقيقت انسان مجرّد است كه مىتواند مجرّد را ببيند، و او را به او بشناسد كه: «بِکَ عَرَفْتُکَ، وَأنْتَ دَلَلْتَنى عَلَيْکَ وَدَعَوْتَنى إلَيْکَ، وَلَوْلا أنْتَ لَمْ أدْرِ ما أنْتَ.»[7] : (به تو، تو را شناختم، و تو بودى كه
مرا به خود راهنما شده و به سويت خواندى، و اگر تو نبودى پى نمىبردم كه تو چيستى.)
تا مرا عشقِ تو تعليم سخن گفتن كرد خلق را وِرْدِ زبان،مدحت و تحسين مناست
دلبرا! من اگر توصيفت مىكنم و سخن از تو مىگويم، عشقت اينگونهام به سخنورى درآورده، وگرنه من كجا و گفتار شيرين در مدحتت؟ اين مخلَصين (به فتح لام)اند كه سزاوارند تو را آنگونه كه مىباشى توصيفت كنند، كه : (سُبْحانَ اللهِ عَمّا يَصِفُونَ، إلّا عِبادَ اللهِ المُخْلَصينَ )[8] : (پاك و منزّه است پروردگارت از آنچه توصيفش
مىكنند، مگر از توصيف بندگان پاك ] به تمام وجود [ خدا.) آنانكه مرا در بياناتم مىستايند در حقيقت تو را مىستايند، به گفته خواجه در جايى :
بلبل از فيضِ گل آموخت سخن، ورنه نبود اينهمه قول و غزل، تعبيه در منقارش[9]
بخواهد بگويد: عشقت آنگونهام كرد، اگر به مقام برجستگانت نايلم سازى چه خواهم شد، پس :
دولت فقر خدايا! به من ارزانى دار كاينكرامت، سببِحشمت و تمكين مناست
آرى، كسى را كه خداوند به فقر و نادارىاش آگاه سازد، به شهود كلام الهى راه يافته؛ كه : (يا أيُّهَا النّاسُ! أنْتُمُ الفُقَرآءُ إلَى اللهِ، وَاللهُ هُوَ الغَنِىُّ الحَميدُ)[10] : (اى مردم! همه شما به خدا
نيازمنديد، و تنها خداست كه بىنياز ستوده مىباشد.) و بزرگى و كرامتى بالاتر از اين براى او نخواهد بود، اينجاست كه مىگويد: «إلهى! أنَا الَفقيرُ فى غِناىَ، فَكَيْفَ لاأكُونُ فَقيرآ فى فَقْرى؟!»[11] : (معبودا! من در بىنيازى خود نيازمندم، پس چگونه در فقر و درويشىام
تنگدست و دريوزه نباشم.) و نيز: «إلهى! كَيْفَ لاأفْتَقِرُ وَأنْتَ الَّذى فِى الفُقَرآءِ أقَمْتَنى؟! أمْ كَيْفَ أفْتَقِرُ وَأنْتَ الَّذى بِجُودِکَ أغْنَيْتَنى؟!»[12] : (معبودا! چگونه خود را تنگدست و نادار ندانم در
حالىكه تو خود درميان فقرا برپايم داشتهاى؟! يا چگونه اظهار نياز كنم، درصورتى كه تو خود با جود و بخششت بىنيازم فرمودهاى؟!) و به گفته خواجه در جايى :
بر دَرِ ميكده، رندانِ قلندر باشند كه ستانند و دهند افسرِ شاهنشاهى
خشت زير سر و بر تارك هفت اختر پاى دست قدرت نگر و منصبِ صاحبجاهى
اگرت سلطنت فقر ببخشند اى دل! كمترين مُلك تو از ماه بود تا ماهى[13]
واعظ شحنه شناس، اين عظمت گو مفروش زآنكه منزلگهِ سلطان، دلِ مسكين مناست
اى واعظى كه با داروغه شهر (رئيس شهربانى) رابطه و آشنايى پيدا كردهاى! فخر و بزرگى به من مفروش؛ زيرا دلِ مسكينان و بندگان حضرت دوست، منزلگاه پادشاهى است كه نامآوران جهان بنده و خاكسارش مىباشند؛ كه: «…لاِنّى عِنْدَ المُنْكَسِرَةِ قُلُوبُهُمْ.»[14] : (… زيرا من، نزد دل شكستگان مىباشم.) و همچنين: «طُوبى لِلْمَساكينِ
بِالصَّبْرِ وَهُمُ الَّذينَ يَرَوْنَ مَلَكُوتَ السَّمواتِ وَالأرْضِ.»[15] : (خوشا به حال تنگدستان و
نيازمندانى كه صبر و شكيبايى را پيشه خود مىسازند، و هم ايشانند كه ملكوت آسمانها و زمين را مىبينند.) و به گفته خواجه در جايى :
به سرّ جامِ جَمْ آنگه نظر توانى كرد كه خاكِ ميكده، كُحْلِ بصر توانى كرد
گدايىِ دَرِ ميخانه، طُرفه اكسيرى است گر اين عملبكنى، خاكْ زَرْ توانى كرد[16]
و در جاى ديگر مىگويد :
گداىِ كوى تو، از هشت خُلد مستغنىاست اسيرِ بند تو، از هر دو عالم آزاد است[17]
و در جاى ديگر :
من كه دارم در گدايى، گنجِ سلطانى بهدست كى طمع در گردشِ گردونِ دون پرور كنم[18]
يا رب! اين كعبه مقصود، تماشا گهِ كيست كه مغيلانِ طريقش، گل و نسرين من است؟
خدايا! كعبه دلِ من تماشاگه و جايگاه ديدار كيست كه چون جلوه نمايد، خارها و مشكلات و مصيبات و ناملايماتِ راه رسيدن به شهود و اُنسش به چشمم چون گل و نسرين مىآيد؟ بخواهد با اين بيان بگويد :
سر سوداى تو اندر سرما مىگردد تو ببين در سَرِ شوريده چهها مىگردد
هر كه دل در خَمِ چوگانِ سَر زُلفِ تو بست لاجرم، گوىْ صفت، بى سروپا مىگردد
هر چه بيداد و جفا مىكند آن دلبرِما همچنان درپى او، دل به وفا مىگردد
دلِ حافظ چو صبا، بر سر كوى تو مقيم دردمندى است، به امّيد دوا مىگردد[19]
و در جاى ديگر مىگويد :
در خم زلف تو ديدم دلِ خود را روزى گفتمش:چونى؟ و چون مىكنى؟اى زندانى!
گفت: آرى، چه كنى؟ گر نبرى رشك به من هر گدا را نَبُود مرتبه سلطانى[20]
يار ما باش، كه زيبِ فلك و زينت دهر از مَهِ روىِ تو و اشكِ چو پروين من است
معشوقا! اگر اين كلام از توست، كه: «عَبْدى! خَلَقْتُ الأشْيآءَ لأجْلِکَ، وَخَلَقْتُکَ لاِجْلى.»[21] :
(] اى [ بنده من! همه اشيا را براى تو آفريدم، و تو را براى خودم.)، چرا از ديدارت محروممان مىدارى؟ «يار ما باش» تا ما نيز براى تو باشيم؛ زيرا عالم به جمال و كمال تو و اشك ديدگان ما برقرار مىباشد؛ به گفته خواجه در جايى :
باغبان! همچو نسيمم ز دَرِ باغ مران كآبِ گُلزارِ تو از اشكِ چو گُلنار من است[22]
خلاصه بخواهد بگويد: چرا اين همه از ديدارت محرومم مىدارى «إلهى! لاتُغْلِقْ عَلى مُوَحِّديکَ أبْوابَ رَحْمَتِکَ، وَلا تَحْجُبْ مُشْتاقيکَ عَنِ النَّظَرِ إلى جَميلِ رُؤْيَتِکَ، إلهى! نَفْسٌ أعْزَزْتَها بِتَوْحيدِکَ كَيْفُ تُذِلُّها بمَهانَةِ هِجْرانِکَ؟!»[23] : (معبودا! درهاى رحمتت را به روى اهل
توحيدت مبند، و مشتاقانت را از مشاهده ديدار زيبايت محجوب مگردان. بار الها! نَفْسى را كه با توحيدت گرامى داشتى، چگونه با پستى هجرانت خوارش مىكنى؟!)
حافظ ! از حشمت پرويز، دگر قصّه مخوان كه لبش، جرعه كشِ خسروِ شيرين من است
اى خواجه! اين همه از حشمت پرويز سخن مگو و لب به شيرين سخنى او مگشا؛ زيرا او جلالت و شيرين سخنى را از محبوبت ستانيده. بخواهد با اين بيان اظهار اشتياق به مشاهده حضرت دوست بنمايد و به خود بگويد: اين همه از جمال و كمال موجودات سخن مگو، ديدار او را آرزو كن كه همه خوبيها را آنجا خواهى ديد. در جايى مىگويد :
من نه آن رندم كه تركِ شاهد و ساغر كنم محتسبداند كه من اين كارها كمتر كنم
چونصبا،مجموعهگل را بهآب لطفشُست كَجْ دِلم خوان، گر نظر بر صفحه دفتر كنم
عهد و پيمانِ فلك را نيست چندان اعتبار عهد با پيمانه بندم، شرط با ساغر كنم
با وجودِ بىنوايى، روسيه بادم چو ماه گر قبولِ فيضِ خورشيدِ بلندْ اختر كنم[24]
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 57، ص75.
[2] ـ بحارالانوار، ج78، ص159.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 495، ص358.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 560، ص401.
[5] ـ اصول كافى، ج1، ص97، از روايت 5.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 347، ص263.
[7] ـ اقبال الاعمال، ص67.
[8] ـ صافات : 159 و 160.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 343، ص261.
[10] ـ فاطر : 15.
[11] ـ اقبال الاعمال، ص348.
[12] ـ اقبال الاعمال، ص350.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 572، ص410.
[14] ـ ارشاد القلوب، باب 32 (فى الخشوع لله سبحانه و التذلّل له تعالى)، ص115.
[15] ـ اصول كافى، ج2، ص263، روايت 13.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 132، ص123.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 24، ص54.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 452، ص331.
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 281، ص221.
[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 552، ص396.
[21] ـ الجواهر السنيّة، ص361.
[22] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 41، ص65.
[23] ـ بحار الانوار، ج94، ص144.
[24] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 452، ص330.