- غـزل 419
ز دست كوته خود زير بارمكه از بالا بلندان شرمسارم
مگر زنجير موئى گيردم دست وگرنه سر بهشيدايى بر آرم
ز چشم من بپرس اوضاع گردون كه شب تا روز اختر مىشمارم
مئى خوردم من از پيمانه عشق كه هشيارى و بيدارى ندارم
بدين شكرانه مىبوسم لب جام كه كرد آگه ز دور روزگارم
من از بازوى خود دارم بسى شكر كه زور مردم آزارى ندارم
اگر گفتم دعاى ميفروشان چه باشد حق نعمت مىگذارم
مكن عيبم بهخونخوردن در اين دشت كه كار آموز آهوى تتارم
تو از خاكم نخواهى بر گرفتن بهجاى اشك اگر گوهر ببارم
سرى دارم چو حافظ مست ليكن بهلطف آن پرى اميدوارم
ابتداى اين غزل خواننده را توجّه مىدهد به اينكه: خواجه را فراق و يا تهيدستى در سلوك بدين گفتار واداشته؛ امّا بيت چهارم و ابيات ديگر شاهد بر آن است كه : خواجه كمالى را دارا بوده و بالاتر از آن را طلب مىنموده، محو و فنا را حالاً داشته، صحو و بقاء بالله را طلب مىكرده. بهر صورت، دو احتمال در اين غزل وجود دارد و مىتوان گفت خواجه از شدّت علاقهاش به رسيدن به كمال انسانيّت، به پريشان گويى در اين اشعار مبتلا گشته. مىگويد :
ز دستِ كوتهِ خود زير بارم كه از بالا بلندان شرمسارم
مگر زنجير مويى گيردم دست وگرنه سر به شيدايى بر آرم
دستم از مقام صحو بعد المحو و بقاء بعد الفناء، به علّت ملكه نشدن مقام مخلصيت (به فتح لام) كوتاه است، و در حالى قرار گرفتهام (يعنى ديدن فناء فعلى و اسمى و صفتى و ذاتى) كه نمىتوانم مراعاتِ ادب عبوديّت را در پيشگاه جمال و كمال دوست بنمايم، و اظهار خوف و خشيت و فقر و عبوديت را آن گونه كه بايد، در مقابلش داشته باشم. خلاصى من از اين شرمسارى بدان است كه زلف و كثرات حضرت ربوبى مرا دستگيرى كنند، و با كثرت، در كثرت، وحدت ببينم؛ وگرنه اين حال فنايى و محوىِ ناتمام، مرا شيداى كوه و بيابان خواهد كرد.
و يا مىخواهد بگويد: از بالا بلندان (انبياء و اولياء 🙂 شرمسارم، كه به راهنماييهاى آنان گوش فرا ندادم، و دستم از معارف تهى ماند، و به مقصد نرسيدن مرا ديوانه خواهد نمود.
در جايى به خود نويد رسيدن به كمال را داده، و مىگويد :
يوسفِ گمگشته باز آيد به كنعان، غم مخور كلبه احزان شود روزى گلستان، غم مخور
اين دل غمديده، حالش بِهْ شود، دل بد مكن وين سر شوريده باز آيد به سامان، غم مخور
حال ما در فرقت جانان و ابرامِ رقيب جمله مىداند خداىِ حال گردان، غم مخور[1]
ز چشم من بپرس اوضاعِ گردون كه شب تا روز، اختر مىشمارم
اى اهل طريق از منى كه حال فناء، خوابم را ربوده و ديده دلم باز شده و ملكوت عالم را مشاهده مىنمايم، احوال گردون را بپرسيد، تا پرده از اسرار عالم بردارم و بگويم كه چگونه به آنها مىنگرم.
و يا مىخواهد بگويد: از منى كه عمرى از كمالات كوتاه مانده، از اوضاع عالم بپرسيد كه چگونه به آن مىنگرم و در چشمم سياه است، و شب تا صبح در انتظار رسيدن به كمالات ستاره مىشمارم.
در جايى مىگويد :
گر بُوَد عمر، به ميخانه رَوَم بار دگر بجز از خدمت رندان، نكنم كارِ دگر
گر مساعد شودم دايره چرخِ كبود هم بدست آورمش باز به پرگار دگر
هر دم از درد بنالم، كه فلك هر ساعت كندم قصد دلِ زار به آزار دگر[2]
ميى خوردم من از پيمانه عشق كه هُشيارىّ و بيدارى ندارم
از شراب ديدار دوست پيمانهاى آشاميدهام، كه هوشيارى و بيدارى را نمىدانم.
و يا آنكه: از پيمانه عشق و راهنمايى انبياء و اولياء : ، كه ظرف تجلّيات دوستند، شرابى نوشيدهام، كه هوشيارى و بيدارى را نمىفهمم.
به گفته خواجه در جايى :
دلم جز مِهْرِ مَهْ رُويان، طريقى بر نمىگيرد زِهَرْ دَرْ مىدهم پندش، و ليكن در نمىگيرد
چه خوش صيد دلم كردى، بنازم چشم مستت را! كهكس آهوى وحشى را، از اينخوشتر نمىگيرد[3]
بدين شكرانه مىبوسم لبِ جام كه كرد آگه ز دورِ روزگارم
اى دوستان! اگر مىنگريد امروز در مقابل انبياء و اولياء : و يا اساتيد، سر خضوع و كرنش و تعظيم فرود مىآورم و آستان آنان را (كه جام تجلّيات محبوب منند) مىبوسم، براى آن است كه راهنماييهايشان مرا از فظرتِ: (فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها)[4] : (همان سرشت خدايى كه همه را بر آن نو آفرينى فرمود.) با خبر
ساخت.
چگونه مىتوانم شكر اين نعمت را ننمايم كه فرمود: «مَنْ شَكَرَ مَنْ أنْعَمَ عَلَيْهِ، فَقَدْ كافاهُ.»[5] : (هر كس سپاس كسى را كه به او نيكى كرده بجاى آورد، جزاى نيكى او را داده
است.) و نيز: «مَنْ بَذَلَ لَکَ جُهْدَ عِنايَتِهِ، فَابْذَلْ لَهُ جُهْدَ شُكْرِکَ.»[6] : (هركس نهايت محبّتش را
به تو نمود، تو نيز نهايت تشكرت را از او بنما.)
من از بازوى خود دارمبسى شكر كه زورِ مردم آزارى ندارم
نه تنها شاكر آن بزرگواران مىباشم كه به فطرتم رهنمون شدهاند، بلكه از وجود مجازى خود هم شاكرم، كه ديگر پس از رهنمايى آنان ممكن نيست به موجودى به نظر بد نگاه كنم، تا آزارى از من به ايشان برسد.
و يا بخواهد بگويد: چون به فنا و نيستى خود راه يافتم، ديگر عالم را به نظر عطوفت و مهربانى و وحدت مىنگرم و صلحِ كلّ شدم. چرا شاكر نباشم از اين حال؟ كه مرا از ظلم و ستم و آزار بندگان الهى باز داشته.
در جايى مىگويد :
دلا! ز طعنِ حسودان مرنج و ايمن باش كه بد، به خاطرِ امّيدوار ما نرسد
چنانبزى، كهاگر خاكِ رَه شوى، كس را غبارِ خاطرى از رهگذار ما نرسد[7]
اگر گفتم دعاىِ ميفروشان چه باشد؟ حقِّ نعمت مىگذارم
اى دوستان! اگر مىنگريد ميفروشان (انبياء و اولياء 🙂 را دعا گويم، به شكرانه نعمتى است كه از هدايتهاى ايشان يافتهام؛ كه: «مَنْ لَمْ يَشْكُرِ المُنْعِمَ مِنَ المَخْلُوقينَ، لَمْ يَشْكُرِ اللهَ عَزَّ وَجَلَّ.»[8] : (هر كس سپاس مخلوقى را كه به او نيكى كرده بجا نيآورد،
خداوند عزّوجلّ را سپاسگزارى نكرده است.) و نيز: «أشْكَرُكُمْ للهِِ، أشْكَرُكُمْ للنّاسِ.»[9] :
(سپاس گزارترين شما براى خدا، شاكرترين شما از مردم مىباشد.)
مكن عيبم به خون خوردن در اين دشت كه كار آموزِ آهوىِ تَتارم
اى دوستان! اگر نداشتن مقام صحو بعد المحو مرا به ناراحتى مبتلا ساخته و خون مىخورم، و چون آهوى تتار سرگردانم، عيبم مكنيد، زيرا مىخواهم به آهوان بيابانى و عاشقان حضرت دوست، درس خونين دلى و حيرت زدگى بياموزم، تا بدانند مقام قرب جانان را به آسودگى نمىتوان بدست آورد.
تو از خاكم نخواهى برگرفتن به جاى اشك اگر گوهر ببارم
محبوبا! مىدانم هر چه سر به قدمت گذارم و به جاى اشك در پيشگاهت خون ببارم و التماس كنم كه مرا مقام بالا بلندان عنايت فرمايى، سرم از خاك بر نخواهى داشت، و عنايات خاصت را شاملم نخواهى كرد؛ زيرا در منزلتِ گذشت تمامم نمىبينى.
به گفته خواجه در جايى :
رُو بر رهش نهادم و بر من گذر نكرد صد لطف چشم داشتم و يك نظر نكرد
سيل سرشك ما ز دلش كين بدر نبرد در سنگِ خاره، قطره باران اثر نكرد
ماهىّ و مرغ، دوش نخفت از فغان من وآن شوخ ديدهبين،كه سر از خواببر نكرد[10]
سرى دارم چو حافظ مست،ليكن به لطف آن پرى اميدوارم
معشوقا! با اينكه سرمست شراب حال فنا و خاكسارى در پيشگاهت مىباشم، مىدانم تا حالم ملكه نشود، اگر به جاى اشك گوهر ببارم، سر از خاكم بر نخواهى داشت و بقايم عنايت نمىفرمايى؛ با اين همه، چشم از لطف و رحمتت نمىتوانم بردارم.
در جايى مىگويد :
كو كريمى؟ كه زبزم طربش، غمزدهاى جرعهاى در كشد و دفعِ خمارى بكند
دوش گفتم: بكند لعلِ لبش چاره دل هاتفِ غيب ندا داد: كه آرى بكند
حافظا! گر نروى از در او هم روزى گذرى بر سرت از گوشه كنارى بكند[11]
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 305، ص237.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 303، ص235.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 184، ص157.
[4] ـ روم : 30.
[5] ـ غرر و درر موضوعى، باب الشّكر، ص180.
[6] ـ غرر و درر موضوعى، باب الشّكر، ص180.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 139، ص128.
[8] ـ بحار الانوار، ج71، ص44، روايت 47.
[9] ـ كافى، ج2، ص99، روايت 3.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 196، ص165.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 223، ص185.