- غـزل 416
ديشب به سيل اشك ره خواب مىزدمنقشى به ياد خط تو بر آب مىزدم
روى نگار در نظرم جلوه مىنمود وز دور بوسه بر رخ مهتاب مىزدم
ابروى يار در نظر و خرقه سوخته جامى به ياد گوشه محراب مىزدم
چشمم بهروى ساقى و گوشمبهقول چنگ فالى بهچشم و گوش دراين باب مىزدم
نقش خيال روى تو تا وقت صبحدم بر كارگاه ديده بىخواب مىزدم
هر مرغ فكر كز سرشاخ طرب بجَست بازش زطرّه تو به مضراب مىزدم
ساقى بهصوتِ اين غزلم كاسه مىگرفت مىگفتم اين سرود و مى ناب مىزدم
خوش بود وقت حافظ و فال مراد و كام بر نام عمر و دولتِ احباب مىزدم
گفتار اين غزل، به گفتار عاشق دلباخته و به هجران مبتلا گشتهاى مىنمايد، كه هر زمان و لحظهاى به خيال دوست، نقشى از او به خاطر آورَد و خود را به آن تسلّى دهد. مىگويد :
ديشب به سيل اشك، رَهِ خواب مىزدم نقشى، به يادِ خطِ تو بر آب مىزدم
روىِ نگار، در نظرم جلوه مىنمود وز دور، بوسه بر رُخِ مهتاب مىزدم
شب گذشته، با اشك ديدگانم خواب را از خود دور مىساختم، و به ياد جمال دوست به پايان مىآوردم؛ امّا اين ياد چون نقشى بر آب زدن بود، آرامشى به من نمىداد، و تنها به خيال جمالش دل خوش نموده بودم، و آن چون بوسه زدن به مهتاب بود و دسترسى به ماه نبود. در جايى مىگويد :
اگر ز كوى تو بويى به من رساند باد بهمژده، جانِ جهان را به باد خواهم داد
خيال روى توام، ديده مىكند پُر خون هواى زلف توام، عمر مىدهد بر باد
نه در برابر چشمى، نه غايب از نظرى نه ياد مىكنى از من، نه مىرود از ياد[1]
و يا مىخواهد بگويد: اى دوست! وقت خواب، به مراقبه جمالت نشستم و گريستم، تا تو را در خواب يابم؛ كه: «يا عيسى! إبْغِنى عِنْدَ وِسادِکَ، تَجِدْنى.»[2] : (اى
عيسى! مرا در نزد بالش خويش ] هنگام خوابيدن [ بجوى، كه مرا مىيابى.) افسوس! كه از اين عمل جز محروميت نصيبم نگشت.
ابروىِ يار در نظر و خرقه سوخته جامى به يادِ گوشه محراب مىزدم
چشمم به روىِ ساقى و گوشم به قولِ چنگ فالى به چشم و گوش، در اين باب مىزدم
از مشاهده دوست، محروم، و از زهد خشك و عبادات قشرى هم كناره گرفته بودم، و به مراقبه خيالى جمال دوست و محراب ابروانش نشسته، و چشم به ديدار خيالش، و گوش به پيامها و نفحات شورانگيز او داده بودم، به اين فال كه شايد حضرت محبوب به عنايتى از هجرانم دور و به مشاهده خويش متنعّم سازد؛ كه فرمود: «إحْفَظِ اللهَ، تَجِدْهُ أمامَکَ.»[3] : (خدا را نگاهدار، تا او را در پيش رويت بيابى.)
به گفته خواجه در جايى :
به مژگانِ سيه كردى، هزاران رخنه در دينم بيا، كز چشم بيمارت، هزاران دُرد برچينم
الا اى همنشين دل!كه يارانت برفت از ياد مرا روزى مباد آندم،كهبىيادِ تو بنشينم[4]
نقش خيال روى تو تا وقت صبحدم بر كارگاه ديده بىخواب مىزدم
هر مرغِ فكر، كز سَرِ شاخِ طرب بِجَست بازش ز طُرّه تو به مضراب مىزدم
آرى، با مراقبه و نفى خاطر خيالى مىتوان فراق دوست را چاره نمود؛ كه: «اُعْبُدِ الله، كَأَنَّکَ تَراهُ؛ فَإنْ كُنْتَ لا تَراهُ، فَإنَّهُ يَراکَ.»[5] : (خدا را آنچنان عبادت كن كه گويا او را
مىبينى و اگر او را نبينى او تو را مىبيند.»
خواجه هم مىگويد: محبوبا! شب را تا به صبح به خيالت نشستم، و هر چه در نظرم جلوه گر مىشد و مىخواست مرا از تو و مراقبه خيال جمالت باز دارد، از طرّه زلف و جلالت استمداد مىنمودم، تا آن فكر باطل و غير تو را دور سازم.
در جايى مىگويد :
خيالِ روى تو، در هر طريق، هَمرهِ ماست نسيم موى تو، پيوندِ جانِ آگه ماست
اگر به زلف درازِ تو، دست ما نرسد گناهِ بختِ پريشان و دست كوته ماست
اگر به سالى، حافظ درى زند بگشاى كه سالهاست، كه مشتاق روى چو مَهِ ماست[6]
ساقى به صوت اين غزلم كاسه مىگرفت مىگفتم اين سرود و مى ناب مىزدم
خوش بود وقتِ حافظ! و فالِ مراد و كام بر نامِ عمر و دولتِ احباب مىزدم
آن مراقبات و نفى خاطرهها باعث شد كه دوست مرا به عناياتش بهرهمند سازد و كاسه گيرد و مى مشاهدهام بدهد، و سبب شد كه شرح حال خود را با سرودن اين غزل و خواندنش بدهم.
وقت خوشى بود برايم دست داد، از آن به سلامتى و كامروايى دوستان فال نيك زدم، چرا كه از تجلّيات اسمائى و صفاتى محبوب مىتوانم دوستانم را بهرهمند سازم.
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 130، ص122.
[2] ـ روضه كافى، ص137.
[3] ـ بحار الانوار، ج77، ص89.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 392، ص292.
[5] ـ بحار الانوار، ج77، ص76.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 68، ص83.