• غـزل  415

 

ديده دريا كنم و صبر به‌صحرا فكنمواندر اين كار دل خويش به دريا فكنم

از دل تنگِ گنه كار برآرم آهى         كاتش اندر جگر آدم و حوّا فكنم

خورده‌ام تير فلك باده بده تا سرمست         عقده در بند كمر تركش جوزا فكنم

جرعه جام بر اين تخت روان افشانم         غلغل چنگ در اين گنبد مينا فكنم

مايه خوشدلى‌آنجاست كه‌دلدارآنجاست         مى‌كنم جهد كه خود را مگر آنجا فكنم

بگشا بند قبا اى مه خورشيد لقا         تا چو زلفت سر سودا زده درپا فكنم

حافظا! تكيه بر ايّام چو سهو است و خطا         من چرا عشرت امروز به فردا فكنم

 

 

 

 

 

 

 

خواجه با گفتار اين غزل، اظهار اشتياق به ديدار دوست نموده و مى‌گويد :

 

ديده دريا كنم و صبر به صحرا فكنم         واندر اين كار، دلِ خويش به دريا فكنم

 

آرى، آن كه قدم در راه سلوك و عشق جانان مى‌گذارد، بايد با اشك سيل آساى ديدگانش، عالم خيالى و بشريت خويش را از آلايش تعلّقات پاكيزه گرداند، و بى‌صبرى را دربر كندن بستگيها پيشه خود سازد و آرام ننشيند، تا به مقصود خود راه يابد.

و به عبارت ديگر، سرشك ديدگان به سالك عاشق طهارت مى‌بخشد؛ و بى‌صبرى او در رسيدن به كمال انسانيّت، شعله عشق وى را زياده مى‌گرداند و از عالم خيال و مادّه بكلّى جدا مى‌سازد.

خواجه هم مى‌گويد : «ديده دريا كنم…»؛ كه: «ألْبُكآءُ سَجيَّةُ المُشْفقينَ.»[1] : (گريه، عادت و شيوه خائفان مى‌باشد.) و نيز: «ألْبُكآءُ مِنْ خَشْيَةِ اللهِ مِفْتاحُ الرَّحْمَةِ.»[2]  :

 

(گريه از خوف عظمت خدا، كليد رحمت الهى مى‌باشد.)

و به گفته خواجه در جايى :

زاد راه حرم دوست نداريم، مگر         به گدايى، ز در ميكده زادى طلبيم

 

اشك آلوده ما، گرچه روان است، ولى         به رسالت، سوى‌او،پاك نهادى طلبيم[3]

 

از دل تنگِ گنهكار بر آرم آهى         كآتش اندر جگرِ آدم و حوّا فكنم

محبوبا! اين گناه و تعلّقات وجودى من است، كه مانع رسيدن به تو گرديده آن‌قدر مى‌نالم و فرياد مى‌كشم، تا پدر و مادرم، آدم ابوالبشر 7 و حوّاء را هم از ناله‌ام آتش به جگر افكنم، و ترحم به حال من آرند، و بخواهند تا از آثار گناهان و غفلات و گناه وجودى‌ام پاكيزه گردانى و مرا به قربت بپذيرى. بخواهد بگويد: «إلهى! إنْ كانَتِ الخَطايا قَدْ أسْقَطَتْنى لَدَيْکَ، فَاصْفَحْ عَنّى بِحُسْنِ تَوَكُّلى عَلَيْکَ. إلهى! إنْ حَطَّتْنى الذُّنُوبُ مِنْ مَكارِمِ لُطْفِکَ، فَقَدْ نَبَّهَتْنِى اليَقينُ إلى كَرَمِ عَطْفِکَ، إلهى! إنْ أنامَتْنى الغَفْلَةُ عَنِ الإسْتِعْدادِ لِلِقآئِکَ، فَقَدْ نَبَّهَتْنِى المَعْرِفَةُ بِكَرَمِ آلائِکَ.»[4] : (معبودا! اگر خطايا و گناهان مرا از نظرت

انداخته به حسن توكلم بر تو از من چشم بپوش. بار الها! اگر گناهان مرا از بزرگواريها و نوازشهاى لطفت پست كرده، براستى كه يقين به كرم مهر و عطوفتت آگاهم نموده. معبودا! اگر غفلت از آمادگى براى ملاقاتت مرا به خواب كرده، معرفت و شناختم از كرم نعمتهايت هوشيارم نموده است.) در جايى در مقام تقاضاى اين امر مى‌گويد :

هيچ‌كس نيست،كه در كوى تواش كارى‌نيست         هر كس اينجا به اميدِ هوسى مى‌آيد

دوست را، گر سَرِ پرسيدنِ بيمارِ غم‌است         گو بيا خوش،كه هنوزش نفسى مى‌آيد[5]

 

خورده‌ام تيرِ فلك،باده بده،تا سرمست         عقده در بندِ كمر تركشِ جوزا فكنم

 

جرعه جام بر اين تختِ روان افشانم         غُلغلِ چنگ، در اين گنبد مينا فكنم

آرى، سالك تا اسير عالم فانى است و تعلّقات دامن گير اوست، قدمى فراتر از عالم پندار نخواهد گذاشت؛ و چون به مجاهدات زنجيرهاى پندار توجّه به غير حضرت دوست را بريد و از تعلّقات عالم طبيعت خلاصى يافت، رفته رفته كمال و منزلت واقعى خويش را بدست خواهد آورد، و قدرت بر تصرّف در همه عوالم باذن الله پيدا خواهد كرد؛ كه: «فإذا أحْبَبْتُهُ، كُنْتُ إذآ سَمْعَهُ الَّذى يَسْمَعُ بِهِ، وَبَصَرَهُ الَّذى يَبْصُرُ بِهِ، وَلِسانَهُ الَّذى يَنْطِقُ بِهِ وَيَدَهُ الَّتى يَبْطِشُ بِها…»[6] : (وقتى بنده را دوستش داشتم، در اين

صورت گوش او مى‌شوم كه بدان مى‌شنود، و چشمش كه بدان مى‌بيند، و زبانش كه بدان سخن مى‌گويد، و دستش كه بدان مى‌گيرد…)

خواجه هم در اين دو بيت اشاره به چنين مطلبى مى‌كند و مى‌گويد: محبوبا! عالم پندار، مرا هدف بستگيهاى خود قرار داده، و خلاصى از آن جز به باده تجلّياتت ممكن نيست. به مشاهده جمالت سرمستم ساز، تا تصرّف در عالم كنم، و آوازه محبّت و عشقت را در زير گنبد مينايى برآورم و همه مظاهرت را به سرمستى خويش، سرمست مهرت گردانم.[7]

 

در جايى پس از رسيدن به آرزوى خود مى‌گويد :

سحرم، هافتِ ميخانه به دولتخواهى         گفت: باز آى، كه ديرينه اين درگاهى

همچو جم جرعه مِىْ كش، كه زسرِّ ملكوت         پرتوِ جامِ جهانْ بين، دهدت آگاهى

بر در ميكده، رندانِ قلندر باشند         كه ستانند و دهند، افسرِ شاهنشاهى

اگرت سلطنت فقر، ببخشند اى دل!         كمترين مُلكِ تو از ماه بود تا ماهى[8]

 

 

لذا مى‌گويد :

مايه خوشدلى آنجاست، كه دلدار آنجاست         مى‌كنم جهد، كه خود را مگر آنجا فكنم

معشوقا! دانسته‌ام اُنس با توست، كه مى‌تواند مرا از همه غمها بگيرد و خوشدلى عطا فرمايد؛ لذا كوششم بر آن شده كه كارى كنم، تا با گرفتن باده تجلياتت، خود را در دامنت افكنده و از خويش بر كنار شوم، تا بهره‌مندى‌ام از تو كاملتر گردد. بخواهد بگويد: «فَيامَنْ هُوَ عَلى المُقْبِلينَ عَلَيْهِ مُقْبِلٌ، وَبِالعَطْفِ عَلَيْهِمْ عآئِدٌ مُفْضِلٌ، وَبِالغافِلينَ عَنْ ذِكْرِهِ رَحيمٌ رَؤُفٌ، وَبِجَذْبِهِمْ إلى بابِهِ وَدُودٌ عَطُوفٌ! أسْأَلُکَ أنْ تَجْعَلَنى مِنْ أوْفَرِهِمْ مِنْکَ حَظّآ، وَأعلاهُمْ عِنْدَکَ مَنْزِلاً، وَأجْزَلِهِمْ مِنْ وُدِّکَ قِسْمآ، وَأفْضَلِهِمْ فى مَعْرِفَتِکَ نَصيبآ.»[9] : (اى خدايى كه بر رو

آوران و مقبلان به خود روى آورده، و با عطوفت و مهربانى‌ات بر آنان سركشيده و احسان مى‌نمايى. و به غافلان ازيادت مهربان و رؤوف، و دوستدار جلب و كشش ايشان به درگاهت مى‌باشى و عنايت دارى! از تو خواستارم كه مرا در ميان ايشان، از آنانى قرار دهى كه بهره فراوان از تو برده، و جايگاه والا و بلندى در نزد تو دارند، و سهم بزرگى از دوستى و مودّتت، و بهره برترى از معرفت و شناختت نصيبشان گشته است.)

بگشا بندِ قبا، اى مَهِ خورشيدْ لقا!         تا چو زلفت، سر سودا زده در پا فكنم

اى دوست! پرده از جمال مظاهرت بر كنار كن، تا رخسار و جمالت را از ملكوتشان مشاهده نمايم، و همواره چون كثرات، كه سر به قدمت گذاشته و به عالم امر و اسماء و صفاتى‌ات توجّه دارند، من هم مشاهده‌ات نموده و چنان باشم؛ كه : «إلهى! لا تُغْلِقْ عَلى مُوَحِّديکَ أبْوابَ رَحْمَتِکَ، وَلا تَحْجُبْ مُشْتاقيکَ عَنِ النَّظَرِ إلى جَميلِ رُؤْيَتِکَ.»[10] : (بار الها! درهاى رحمتت را به روى اهل توحيدت مبند، و مشتاقانت را از

 

 

نگريستن و مشاهده ديدار زيبايت محجوب مگردان.)

حافظا! تكيه بر ايّام، چو سهو است و خطا         من چرا عشرتِ امروز به فردا فكنم؟

اى خواجه! امروز و فردا كردنِ در امر عبوديّت و مجاهده و كوتاهى نمودن براى رسيدن به مقصود، سهو و خطاست. بهتر است تكيه بر گذشته و آينده ايّام ننمايى، و با كوشش و بندگى‌ات كمالات انسانى، و عشرت پس از مرگ را امروز بدست آرى؛ كه: «ألْحازِمُ مَنْ لَمْ يَشْغَلْهُ غُرورُ دُنْياهُ عَنِ العَمَلِ لاُخراهُ»[11] : (دور انديش، كسى است كه فريب

دنيا او را از عمل براى آخرتش مشغول نسازد.) و نيز: «ألا مُتَزَوِّدٌ لآخِرَتِهِ قَبْلَ اُزُوفِ رَحْلَتِهِ؟»[12] : (آيا كسى نيست كه پيش از نزديكى و فرا رسيدن كوچ به آخرت براى آن توشه بردارد.) و همچنين: «إنْ رَغِبْتُمْ فِى الفَوْزِ وَكَرامَةِ الآخِرَةِ، فَخُذُوا فِى الفَنآءِ لِلْبَقآءِ.»[13]  :

(اگر به رستگارى و كرامت آخرت مايل هستيد در ] دار [ فنا و نيستى براى ] دار [ بقاء توشه برگيريد.) و يا اينكه: «نَالَ المُنى مَنْ عَمِلَ لِدارِ البَقآءِ.»[14] : (هر كس براى دار بقاء ] =

آخرت [ كار كرد، مسلمآ به آرزوى خود نائل مى‌گردد.) و نيز: «ذُرْوَةُ الغاياتِ لا يَنالُها إلّا ذَوُو التَّهْذيبِ وَالمُجاهَداتِ.»[15] : (جز اهل تهذيب و مجاهده‌هاى بسيار، كسى به اوج اهداف

نايل نخواهد شد.)

 

 

[1] ـ غرر و درر موضوعى، باب البكاء، ص37.

[2] ـ غرر و درر موضوعى، باب البكاء، ص37.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 405، ص300.

[4] ـ اقبال الاعمال، ص687.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 243، ص198.

[6] ـ اصول كافى، ج2، ص352، روايت 8.

[7] ـ «عقده در كمر…» و «جرعه جام…» و «غُلغُل چنگ…» تمثيلى است. مراد، بيان فوق است.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 572، ص409.

[9] ـ بحار الانوار، ج94، ص147 ـ 148.

[10] ـ بحار الانوار، ج94، ص144.

[11] و 2 ـ غرر و درر موضوعى، باب الآخرة والتّرغيب اليها، ص4.

[12]

[13] ـ غرر و درر موضوعى، باب الآخرة والتّرغيب اليها، ص5.

[14] ـ غرر و درر موضوعى، باب الآخرة والتّرغيب اليها، ص6.

[15] ـ غرر و درر موضوعى، باب جهاد النّفس، ص51.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا