غـزل  414

دوش‌سوداىِ رخش گفتم زسر بيرون‌كنمگفت كو زنجير تا تدبير اين مجنون كنم

قامتش‌را سرو گفتم سر كشيداز من‌به‌خشم         دوستان‌از راست مى‌رنجد نگارم‌چون كنم

نكته ناسنجيده گفتم دلبرا معذور دار         عشوه‌اى فرماى تا من طبع را موزون كنم

زردرويى مى‌كشم زان طبع نازك بى‌گناه         ساقيا جامى بده تا چهره را گلگون كنم

من‌كه ره‌بردم به‌گنج حسن‌بى‌پايان دوست         صدگداى همچو خودرا بعد ازاين قارون‌كنم

اى نسيم حضرت سلمى خدا را تا به‌كى         رَبع را برهم زنم اَطلال را جيحون كنم

اى مه نامهربان! از بنده حافظ ياد كن         تا دعاى دولتِ آنْ حسنِ روز افزون كنم

از ابيات اين غزل ظاهر مى‌شود، كه خواجه پس از وصالى به فراق گرفتار، و از شدّت غم هجران، به پريشان گويى پرداخته. مى‌گويد :

دوش، سوداىِ رُخَش گفتم ز سر بيرون كنم         گفت: كو زنجير؟ تا تدبيرِ اين مجنون كنم؟

شب گذشته، با خود مى‌گفتم: حال كه محبوب به من عنايتى ندارد، خوب است عشق جمالش را از سر بيرون كنم. فرمود: مگر مى‌شود سوداى چون منى را كه با فطرتت آميخته‌ام، از سر بيرون نمود. اين كار از ديوانگى است، و چنين ديوانه‌اى را جز به دام خود گرفتار نمودن چاره‌اى نيست.

به گفته خواجه در جايى :

هر كه آمد به جهان، نقشِ خرابى دارد         در خرابات،نپرسند كه هوشياركجاست؟

هر سَرِ موىِ مرا، با تو هزاران كار است         ما كجاييم ونصيحت‌گر بى‌كار كجاست؟

حافظ! از باد خزان، در چمن دهر مرنج         فكر معقول بفرما،گلِ بى‌خار كجاست؟[1]

و ممكن است بخواهد بگويد: ديشب با خود گفتم: با توجّه به خود او را نتوانى يافت، و آنجا كه تو و وصال و عشق است، او تو را نباشد. بى‌خويش شو، تا اويت به خود راه دهد. شنيدم مى‌فرمود: مجنون و ديوانه من، اين است. چنين كسى لايق ديدار من مى‌باشد. كو زنجير؟ تا تدبيرِ اين مجنون كنم؟

در جايى مى‌گويد :

مشكل‌عشق،نه در حوصله‌دانش ماست         حلّ اين‌نكته، بدين فكرِ خطا نتوان كرد

من چه‌گويم؟كه تو را ناز كىِطبعِ لطيف         تا به‌حدّىاست،كه‌آهسته دعا نتوان كرد

نظرِ پاكْ توان، در رخ جانان ديدن         كه در آئينه، نظر جز به صفا نتوان كرد[2]

قامتش را سرو گفتم، سر كشيد از من به خشم         دوستان! از راست مى‌رنجد نگارم، چون كنم؟

قامت دوست را به سرو تشبيه كردم. از من برنجيد و فرمود: اين چه سخنى است؛ (سُبْحانَ اللهِ عَمّا يَصِفُونَ )[3] : (پاك و منزّه است خداوند از آنچه توصيفش

مى‌كنند.) و نيز: (وَسُبْحانَ رَبِّکَ، رَبِّ العِزَّةِ عَمّا يَصِفُونَ )[4] : (و پاك و منزّه است

پروردگارت، پروردگار صاحب عزّت از آنچه توصيفش مى‌كنند.)

بايد هم ازمن برنجد، كه گفتارم در شأن او نبود، مگر وقتى كه از خود بيرون شوم؛ كه: (إلّا عِبادَ اللهِ المُخْلَصينَ )[5] : (مگر بندگان مُخلَص و به تمام وجود پاك خدا.)

چه كنم؟ غير از اين، در عالم بشريّت و حجاب نمى‌توانم تعبيرى داشته باشم. من راست مى‌گويم. چرا؟ كه بيانى بهتر از اين ندارم. او هم راست مى‌گويد، و حق دارد از گفتار من سركشد. در جايى مى‌گويد :

عارضش را به مَثَل، ماهِ فلك نتوان خواند         نسبت دوست، به هر بى‌سرو پا نتوان كرد

سَرْوِ بالاىِ من آن‌دم، كه در آيد به‌سماع         چه محل جامه جان را؟ كه قبا نتوان كرد[6]

و در جايى در مقام توصيف مى‌گويد :

به‌حُسن وخُلق و وفا،كس به‌يار ما رسد؟         تو را در اين سخن، انكارِ كارِ ما نرسد

اگر چه حُسن‌فروشان، به‌جلوه آمده‌اند         كسى،به‌حسن و ملاحت، به‌يار ما نرسد

هزار نقد، به بازار كاينات آرند         يكى، به سكّه صاحبْ عيارِ ما نرسد[7]

لذا در بيت بعد مى‌گويد :

نكته ناسنجيده گفتم، دلبرا! معذور دار         عشوه‌اى فرماى، تا من طبع را موزون كنم

محبوبا! پوزش مى‌طلبم از اينكه قامتت را به سرو تشبيه كردم. تجلّى و عشوه‌اى بنما، تا بكلّى از خويش گرفته شوم، و از عباد مُخلَصت گردم تا توصيف تو را توانم.

به گفته خواجه در جايى :

بيان وصف تو گفتن، نه حدّ امكان است         چرا؟ كه وصف تو، بيرون زحدّ اوصاف است

ز چشمِ عشق، توان ديد روىِ شاهد غيب         كه نور ديده عاشق، زقاف تا قاف است[8]

لذا مى‌گويد :

زرد رويى مى‌كشم، ز آن طبعِ نازك، بى‌گناه         ساقيا! جامى بده، تا چهره را گلگون كنم

اى دوست! اگر پيش از راه يافتن به فناى خويش، به گونه‌اى كه لايق شأن تو نيست، توصيفت مى‌كنم، بى‌گناهم؛ زيرا محبّت و عشق و اشتياقم به تو، مرا بدان داشته كه از جمال و كمالت سخن گويم و به مظاهر تشبيه‌ات نمايم. جا دارد كه از من برنجى، ولى در مقابل اين تشبيه‌ام، جز خجالت و ناراحتى و آب شدن و زرد رويى در پيشگاهت نمى‌توانم داشته باشم.

ساقيا! پياله‌اى از شراب ذكر و توجّه و مراقبه جمالت به من عطا فرما، تا از زرد
رويى و شرمندگى بدر آيم، و چهره‌ام را گلگون كنم، و توانم توصيفت را آن‌چنان كه تويى بنمايم، به گفته خواجه در جايى :

به عنايت نظرى كن، كه من دلشده را         نرود بى‌مددِ لطفِ تو، كارى از پيش

پرسشِ حالِ دلِ سوخته كن بَهْرِ خدا         نيست از شاه عجب،گر بنوازد درويش[9]

من كه ره بردم، به گنجِ حُسنِ بى‌پايان دوست         صد گداى همچو خود را، بعد از اين قارون كنم

اى دوست! اگر عشوه‌اى بفرمايى و جام مى‌ام از جمالت عطا فرمايى و چهره‌ام گلگون شود و از زرد رويى بدر آيم، به گنج بى‌پايانت راه خواهم برد، و به كمال انسانيّت و بندگى‌ات خواهم رسيد، و كارهايى كه توراست ، (به اذن تو) توانم كرد؛ كه: «عَبْدى! أطِعْنى أجْعَلْکَ مَثَلى؛ أنَا حَىٌّ لا أمُوتُ، أجْعَلُکَ حَيّآ لا تَمُوتُ؛ أنَا غَنِىٌّ لا أفْتَقِرُ، أجْعَلُکَ غَنيّآ لا تَفْتَقِرُ؛ أنَا مَهْما أشآءُ يَكُونُ، أجْعَلُکَ مَهْما تَشآءُ يَكُونُ.»[10] : (بنده‌ام! طاعت و بندگى مرا

بنما تا تو را نمونه خويش گردانم: من زنده‌اى هستم كه مرگ را بر من راهى نيست، تو را نيز حياتى مى‌بخشم كه مرگى در پى نداشته باشد؛ من بى‌نيازى هستم كه هرگز نيازمند نمى‌شوم، تو را نيز آنچنان بى‌نياز مى‌گردانم كه فقير نشوى؛ من هر چه بخواهم موجود مى‌شود، تو را نيز چنان مى‌گردانم كه هرچه بخواهى موجود بشود.)

اينجاست كه «صد گداىِ همچو خود را بعد از اين قارون كنم» و به حضرتت آشنا مى‌گردانم، و طبعم موزون مى‌شود.

اى نسيمِ حضرتِ سَلمى! خدا را تا به كى         رَبع را بر هم زنم، اَطلال را جيحون كنم

تا كى به دورى و هجران معشوق بى‌همتايم بسر برم، و از اشك چشمان سيلها راه بياندازم، و بلنديها و خود بينيهايم را با آن بركنم و به پستى مبدّل سازم، تا وى‌ام
به عبوديّت بپذيرد. اى نفحات به وجد آورنده از جانب دوست! مرا به نسيمهاى خود بهره‌مند سازيد، تا شايد از اين ناراحتى رهايى يابم. خلاصه با اين بيان تقاضاى ديدار حضرت محبوب را مى‌نمايد. در جاى ديگر مى‌گويد :

اى كه در كشتنِ ما، هيچ مدارا نكنى!         سود و سرمايه بسوزى و محابا نكنى

رنج ما را كه‌توان‌برد، به‌يك گوشه چشم         شرطِ انصاف نباشد، كه مداوا نكنى

ديده ما، چو به امّيد تو درياست، چرا         به تفرّج، گذرى بر لب دريا نكنى؟[11]

اى مَهِ نامهربان! از بنده حافظ ياد كن         تا دعاى دولتِ آن حسنِ روز افزون كنم

محبوبا! با خواجه‌ات نامهربانى، و حق دارى چنين باشى، كه او هنوز بكلّى از خويش بيرون نشده. بيا و يادى از اين بنده خويش بنما، تا شايستگى انس با تو را بيابد؛ كه: «إلهى! اُنْظُرْ إلَىَّ نَظَرَ مَنْ نادَيْتَهُ فَأجابَکَ، وَاسْتَعْمَلْتَهُ بِمَعُونَتِکَ فَأطاعَکَ. يا قَريبآ لا يَبْعُدُ عَنِ المُغْتَرِّ بِهِ! وَيا جَوادآ لا يَبْخَلُ عَمَّنْ رَجا ثَوابَهُ! إلهى! هَبْ لى قَلْبآ يُدْنيهِ مِنْکَ شَوقُهُ، وَلِسانآ يُرْفَعُ ] يَرْفَعُهُ [ إلَيْکَ صِدْقُهُ، وَنَظَرآ يُقَرِّبُهُ مِنْکَ حَقُّهُ.»[12] : (معبودا! به من همچون كسانى كه ندايشان

دادى و اجابتت نمودند، و به يارى خويش به عملشان وادشتى و اطاعتت نمودند، نظر نما. اى نزديكى كه از فريفته‌ات دور نيستى! و اى بخشنده‌اى كه از هر كس كه به ثواب تو اميدوار شد، بُخل نمى‌ورزى! بار الها! به من دلى عنايت فرما كه شوقش مرا به تو نزديك سازد، و زبانى كه گفتار راست آن به درگاه تو آورده شود. و ديده‌اى كه حقيقت بينى‌اش مرا به پيشگاهت نزديك سازد.)

خواجه‌ات چون شايسته پيشگاهت گردد، دعا گوى دوام دولت و حُسن هميشگى‌ات خواهد بود.

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 95، ص100.

[2] و 5 ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 170، ص148.

[3] ـ صافات : 159.

[4] ـ صافات : 180.

[5] ـ صافات : 160.

[6]

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 139، ص127.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 57، ص76.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 334، ص255.

[10] ـ جواهر السّنيّة، ص361.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 534، ص384.

[12] ـ اقبال الاعمال، ص686.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا