- غـزل 413
دوش بيمارى چشم تو ببرد از دستمليكن از لطف لبت صورت جان مىبستم
عشق من با لب شيرين تو امروزى نيست دير گاهى است كز اين جام هلالى مستم
عافيت چشم مدار از من ميخانه نشين كه دم از خدمت رندان زدهام تا هستم
در ره عشق از آنسوى فنا صد خطراست تا نگويى كه چو عمرم بسر آمد رستم
بوسه بر درج عقيق تو حلالاست مرا كه به افسون جفا عهد وفا نشكستم
بعد از اينم چه غم از تير كج انداز حسود كه بهمحبوب كمان ابروى خود پيوستم
از ثبات خودم ايننكته خوشآمد كه بهجور بر سر كوى تو از پاى طلب ننشستم
صنم لشكرىام غارت دل كرد و برفت آه اگر عاطفت شاه نگيرد دستم
رتبت دانش حافظ بهفلك بر شده بود كرد غمخوارى بالاى بلندت پستم
خواجه در اين غزل، خبر از مشاهدهاى كه برايش پيش آمده داده، و اشاره به سابقه ازلى بودن، و علّت موفقيتّ دوبارهاش به آن ديدار كرده، مىگويد :
دوش، بيمارىِ چشم تو، ببرد از دستم ليكن از لطف لبت، صورتِ جان مىبستم
محبوبا! شب گذشته جذبه جمال و چشمان مستت، مرا از من گرفت و فانى ساخت، و سپس لبت آب حياتم داد و زندهام نمود و به بقاء ابدم نايل ساخت.
در جايى از مژده آن ديدار خبر داده و مىگويد :
دوش از جنابِ آصف، پيكِ بشارت آمد كز حضرت سليمان، عشرت اشارت آمد
از چشم شوخش اى دل! ايمانِ خود نگهدار كآن جادوىِ كمانكش، بر عزم غارت آمد[1]
و در جايى هم به عظمت چنين ديدارى اشاره كرده و مىگويد :
آن كس كه به دست جام دارد سلطانى جَمْ مدام دارد
بيرون ز لب تو ساقيا! نيست در دور كسى، كه كام دارد
بر سينه ريشِ دردمندان لعلت نمكى مدام دارد[2]
عشق من با لب شيرين تو، امروزى نيست ديرگاهى است، كز اين جامِ هلالى مستم
معشوقا! فريفتگىام به تو و آب حيات گرفتنم از لب حيات بخشت، امروزى و اين جهانى نيست. در اَزَلم چون اخذ ميثاق نمودى و (وَأشْهَدَهُمْ عَلى أنْفُسِهِمْ: ألَسْتُ بِرَبِّكُمْ )[3] : (و آنان را بر خودشان گواه گرفت كه: آيا من پروردگار شما نيستم؟!)
فرمودى، و به شهودت، (بَلى، شَهِدْنا)[4] : (بله، گواهى مىدهيم.) گفتم، و به خود آشنايم كرده و مست ديدارم نمودى. امروز هم كه پرده از اين سرّ بر مىدارى، همان حقيقت و لذّت را مىيابم. منتهى، غفلت و توجّه به عالم بشريّت، مانع و حاجب آن مشاهده گشته بود. به گفته خواجه در جايى :
ياد باد آنكه سر كوىِ توام منزل بود! ديده را، روشنى از خاكِ دَرَت حاصل بود
آه از اين جور و تظلّم، كه در اين دامگه است! واى از آن عيش و تنعّم، كه در آن محفل بود!
در دلم بود، كه بىدوست نباشم هرگز چه توان كرد؟ كه سعىِ من و دل باطل بود[5]
و نيز در جايى مىگويد :
در اَزَل بست دلم، با سرِ زُلفت پيوند تا ابد سر نكشد، و زسر پيمان نرود
هركه خواهد،كه چو حافظ نشود سرگردان دل به خوبان ندهد، وز پى اينان نرود[6]
عافيتْ چشم مدار، از من ميخانه نشين كه دم از خدمت رندان زدهام، تا هستم
آرى، آن كه با بندگان مخلَص (به فتح لام) دوست همنشين گرديد، انس و ذكر و مراقبه و الفت با دوست حاصل خواهد نمود، و ديگر نمىتواند به هوا و هوسهاى عالم ماده توجّه داشته باشد و از دنيا و آنچه در آن است تنها به قدر احتياج بهره خواهد گرفت.
خواجه هم مىخواهد بگويد: اين نعمت مشاهدهاى كه به من دست داده، در اثر مجالست با اهل كمال و معرفت بوده؛ پس از اين نمىتوانم جز مجالست و همنشينى با ايشان را اختيار نمايم، و جز ذكر و توجّه به دوست و انس او را شيوه خود قرار دهم، عافيت دنيا چيست كه به آن توجّه داشته باشم؟
و يا بخواهد بگويد: آن كه با اهل دل نشست، به فقر و نيستى خود چون آنان پى خواهد برد.
در رَهِ عشق، از آن سوىِ فنا صد خطر است تا نگويى: كه چو عمرم به سر آمد، رَستم
آرى، سالك تا در سير است و عالم فنا و بقا را طى ننموده، مواجه با خطرات است. و به عبارت ديگر، تا به مقام مخلصيّت (به فتح لام) نرسيده، در معرض مخاطره نفس و شيطان و تعلّقات مىباشد؛ و چون به عالم مخلصيّت مستقرّ گشت، از خطر جسته و به نصّ قرآن شريف به فضايل و خصايصى نايل خواهد شد، و از آن جمله از خطر وسوسه شيطان محفوظ خواهد ماند؛ كه: (قالَ: فَبِعِزَّتِکَ، لاَُغْويَنَّهُمْ أجْمَعين، إلّا عِبادَکَ مِنْهُمُ المُخْلَصينَ )[7] : (عرض كرد: پس به عزّتت سوگند، كه حتمآ همه
آنها، جز بندگان مخلَص و به تمام وجود پاك تو را گمراه خواهم نمود.)
بَلْعَم باعورا، با آنكه كمالاتى به او داده شده بود، چون استقرار در آن نداشت، از غاوين قرار گرفت، به سبب خلود در زمين و متابعت هوا، شيطان توانست در او
تصرّف داشته باشد؛ كه: (وَاتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ الّذى آتَيْناهُ آياتِنا، فَانْسَلَخَ مِنْها، فَأتْبَعَهُ الشَّيْطانُ، فَكانَ مِنَ الغاوينَ، وَلَوْ شِئْنا لَرَفعْناهُ بِها، وَلكِنَّهُ أخْلَدَ إلى الأرْضِ وَاتَّبَعَ هَويهُ، فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الكَلْبِ، إنْ تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ، أوْ تَتْرُكْهُ يَلْهَثْ، ذلِکَ مَثَلُ القَوْمِ الَّذينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا. فَاقْصُصِ القَصَصَ، لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ )[8] : (و بر آنها بخوان سرگذشت آن كس را كه آيات خود را به او داديم، ولى
وى خود را از آنها تهى ساخت و شيطان در پى او افتاد و در نتيجه از گمراهان شد. و اگر مىخواستيم او را با همين آيات بالا مىبرديم و ليكن او به پستى گرائيد و از هواى نفس خويش پيروى نمود. مَثَل او همچون سگ ] هار [ است كه اگر به او حمله كنى دهان باز كرده و زبانش را درآورد، و اگر او را به حال خود واگذارى باز هم اين كار را مىكند. اين مَثَل گروهى است كه آيات ما را تكذيب كردند؛ اين داستانها را بازگو كن، شايد بيانديشند.)
خواجه هم مىخواهد بگويد: عاشق، پس از رسيدن به كمال مخلصيّت (به فتح لام)، تا تمكّن در اين كمال پيدا نكرده، صدها خطر او را تهديد مىكند و به محروميّت از عنايات پروردگار دچار مىگردد؛ لذا نبايد بگويد: عمرم در اين راه به سر آمده. تا به فنا راه يافتهام و ديگر خطرى براى من وجود ندارد؛ بلكه بايد بكوشد تا تمكّن در مقام مخلصيّت پيدا كند و از خطر شيطان و نفس مصون بماند.
بوسه بر دُرجِ عقيقِ تو حلال است مرا كه به افسونِ جفا، عهد وفا نشكستم
اى دوست! هر آنچه به من وارد آوردى از مصيبتها و مشكلات ايّام فراق، از ميدان وفاى به عهد بندگى بيرون نرفتم، و هيچ امرى مرا از آن جدا نكرد و به پيمان ازلى باقى ماندم. حال چگونه سزاوار نباشم كه بر لبانت بوسه زنم و آب حيات از تو بستانم؟
كنايه از اينكه: آن كس شايسته قرب جانان و بقاء بالله است، كه جفاهاى دوست را تحمّل نمايد، تا فانى بالله شود و فنايش ملكه گردد.
بعد از اينم، چه غم از تيرِ كجْ اندازِ حسود؟ كه به محبوبِ كمانْ ابروىِ خود پيوستم
محبوبا! چون بوسه بر درج عقيقى و لبان حيات بخشت زدم و فناى كلّىام دست داد، ديگر مرا چه باك؟ از دشمنى شيطانى كه از حسادت نتوانست سجده برآدم ابوالبشر و اولادش را بپذيرد. و با استدلال احمقانه گفت: (خَلَقْتَنى مِنْ نارٍ، وَخَلَقْتَهُ مِنْ طينٍ )[9] : (مرا از آتش، و او را از خاك آفريدهاى.) و نيز: (لَمْ أكُنْ لاِسْجُدَ
لِبَشَرٍ خَلَقْتَهُ مِنْ صَلْصَالٍ مِنْ حَمَأٍ مَسْنُونٍ )[10] : (من هرگز براى بشرى كه او را از
گِل خشكيدهاى از لجن گنديده آفريدهاى سجده نخواهم كرد.) و همچنين (وَلاَُغْوِيَنَّهُمْ أجْمَعينَ )[11] : (و همگى را گمراه خواهم ساخت.) گفت، زيرا خود بلا فاصلهبا
گفتن :(إلّا عِبادَکَ مِنْهُمُ المُخْلَصينَ )[12] : از گمراه كردن فانى گشتگان در پيشگاهت اظهار
عجز نمود.
از ثبات خودم اين نكته خوش آمد، كه به جور بر سَرِ كوى تو، از پاى طلب ننشستم
آرى، دوست از بندگان خود در ازل و عالم نورى اقرار به ربوبيّت خود گرفت، و سپس آنان را به پستترين مرحله خلقتيشان آورد، و آنها را در آزمايش قرار داد، تا معلوم شود بر آن عهد استوار خواهند بود، يا خير؟ و آيا باز به: (ألَسْتُ بِرَبِّكُم )[13] :
(آيا من پروردگار شما نيستم؟!)، (بَلى، شَهِدْنا)[14] : (بله، گواهى مىدهيم.) مىگويند،
يا سرباز مىزنند؟
خواجه هم مىخواهد بگويد: بحمدالله كه ابتلائات عالم طبع و بىعنايتيهاى دوست، مرا از طلب او باز نداشت، و همواره بر سر كويش از پاى ننشستم.
در جايى سخن از استقامت خود به ميان آورده و مىگويد :
دست از طلب ندارم، تا كام من برآيد يا جانرسد بهجانان،يا خود ز تن برآيد
هر دم چو بىوفايان، نتوان گرفت يارى ماييم و آستانش، تا جان ز تن برآيد[15]
صنم لشگرىام، غارتِ دل كرد و برفت آه! اگر عاطفتِ شاه نگيرد دستم
دوست، با تجلّيات و جذبات اسماء و صفاتىاش عالم خيالىام را از من بگرفت و فانى در خويش نمود. آه! اگر پس از فنا به بقايم نايل نسازد و حيات ابدم نبخشد؛ كه: «إلهى! وَاجْعَلْنى مِمَّنْ نادَيْتَهُ فَأجابَکَ، وَلاحَظْتَهُ فَصَعِقَ لِجَلالِکَ، فَناجَيْتَهُ سِرّآ وَعَمِلَ لَکَ جَهْرآ.»[16] : (معبودا! و مرا از آنانى قرار ده كه ندايشان كردى و اجابتت نمودند، و نظرشان
افكندى و دربرابر جلال و عظمتت مدهوش گشتند، پس در باطن با تو به مناجات پرداخته، و در ظاهر و آشكارا براى تو عمل نمودند.)
رتبت دانش حافظ، به فلك بَرْ شده بود كرد غمخوارىِ بالاىِ بلندت، پستم
اى دوست! غم تو و جمال زيبايت، هر آنچه از دانش و فضل آموخته و مورد توجّه همگان گشته بودم، از من بگرفت و به آن بىاعتنا شدم.
در جايى مىگويد :
علم وفضلى كه، به چل سال دلم جمع آورد ترسم آن نرگسِ مستانه، به يك جا ببرد[17]
و نيز در جاى ديگر مىگويد :
تا فضل و علم بينى بىمعرفت نشينى يك نكتهات بگويم خود را مبين كه رستى[18]
و در جايى هم مىگويد :
كرشمه تو، شرابى به عاشقان پيمود كه علم، بىخبر افتاد و عقل بى حس شد[19]
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 189، ص160.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 124، ص118.
[3] و 2 ـ اعراف : 172.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 271، ص215.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 268، ص214.
[7] ـ ص : 82 ـ 83.
[8] ـ اعراف : 175 ـ 176 ـ براى توضيح بيشتر به تفسير شريف الميزان، ج8، ص331 ـ 340 رجوعبفرماييد.
[9] ـ اعراف : 12.
[10] ـ حجر : 33.
[11] ـ حجر : 39.
[12] ـ حجر : 40.
[13] ـ اعراف : 172.
[14] ـ اعراف : 172.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 192، ص162.
[16] ـ اقبال الاعمال، ص687.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 258، ص207.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 538، ص386.
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 211، ص176.