- غـزل 412
دوستان وقتگل آنبه كهبهعشرتكوشيمسخن پير مغان است بهجان بنيوشيم
نيست در كسكرم و وقت طرب مىگذرد چاره آنست كه سجّاده به مى بفروشيم
خوش هوايىاستفرح بخش خدايا بفرست نازنينى كه بهرويش مى گلگون نوشيم
ارغنونْ سازِ فلك، رهزنِ اهل هنر است چون از اين غصّهنناليم و چرا نخروشيم؟
گل بهجوش آمد و از مى نزديمش آبى لاجرم ز آتش حرمان و هوس مىجوشيم
مىكشم از قدح لاله شراب موهوم چشم بد دور كه بىمطرب و مى مدهوشيم
حافظ! اين حال عجب با كه توان گفت كه ما بلبلانيم كه در موسم گل خاموشيم
خواجه با ابيات اين غزل، خود و سالكين را توجّه مىدهد به اينكه، از عمر و جوانى و نعمتهاى ديگر خدايى استفاده نمايند، تا به مشاهدات و تجلّيات دوست نايل گردند. مىگويد :
دوستان! وقتِ گل آن بِهْ، كه به عشرت كوشيم سخنِ پيرِ مغان است، به جان بنيوشيم
آرى، سالك بايد از ايّام و ليالى و ماههاى شريف و اماكن متبرّكه و نفحات الهى، و بهطور كلّى از جوانى، بلكه ايّام عمر كه سرمايه اوست، استفاده كامل را بنمايد، تا به كمالى كه براى آن خلق شده نايل آيد.
مىخواهد بگويد: اى دوستانِ هم طريق! سزاوار است از جوانى و نعمتهاى خدايى بهره كامل بگيريم. اين سخن پير مغان (استاد، و يا رسول الله 6) است كه مىفرمايد: «إنَّ للهِ فى أيّامِ دَهْرِكُمْ نَفَحاتٍ، ألا! فَتَرَصَّدُوا لَها.»[1] : (براى خداوند در ايّام
عمرتان نسيمهايى است، آگاه باشيد و آنها را دريابيد.) و نيز: «يا أباذرٍ! إغْتَنِمْ خَمْسآ قَبْلَ خَمْسٍ: شَبابَکَ قَبْلَ هِرَمِکَ؛ وَصِحَّتَکَ قَبْلَ سُقْمِکَ؛ وَغِناکَ قَبْلَ فَقْرِکَ؛ وَفَراغَکَ قَبْلَ شُغْلِکَ؛ وَحَياتَکَ قَبْلَ مَوْتِکَ.»[2] : (اى ابوذر! پنج چيز را قبل از پنج چيز مغتنم شمار: جوانىات را پيش از
پيرى؛ و سلامتى را قبل از بيمار شدن؛ و بىنيازى را پيش از نيازمند شدن؛ و آسودگى را پيش از مشغول شدن، و زندگانيت را پيش از مرگ)و در اين امر كوتاهى نورزيم، تا پس
از گذشت از اين جهان، به ندامت آن مبتلا گرديم و بگوييم: (رَبّنا! أخْرِجْنا نَعْمَلْ صالِحآ غَيْرَ الّذى كُنّا نَعْمَلُ )[3] : (پروردگارا! ما را خارج كن، تا عمل صالحى انجام دهيم غير از
آنچه انجام مىداديم.) و در جوابمان گويند كه: (أوَلَمْ نُعَمِّرْكُمْ ما يَتَذَكَّرُ فيهِ مَنْ تَذَكَّرَ وَجآئَكُمُ النَّذيرُ؟!)[4] : (آيا شما را به اندازهاى كه هر كس اهل تذكّر است در آن متذكّر مىشود عمر نداديم، و انذار كننده به سراغ شما نيامد؟!) يا مىخواهد بگويد: چون دوست تجلّى فرمود، بايد از آن بهرهمند شد. در جايى مىگويد :
نصيحتى كُنَمت، بشنو و بهانه مگير هر آنچه ناصحِ مشفق بگويدت، بپذير
ز وصلِ روىِ جوانان، تمتّعى بردار كه در كمينگهِ عمر است، مكرِ عالَم پير
نعيمِ هر دو جهان، پيش عاشقان به جُوى كه اين متاع قليل است و آن بهاى حقير[5]
اين سخن از من نيست، كه از استاد و پير طريقت است، كه مىگويد :
نيست در كس كرم و وقتِ طرب مىگذرد چاره آن است، كه سجّاده به مى بفروشيم
چون ايّام بهرهمندى از عنايات دوست فرا رسيد، و در نظر داشت شما را به كرامت خويش مفتخر سازد و به مشاهدهاش نايل گرداند، بايد چارهجويى ايّام فراق را نمود، و از زهد خشك به مراقبه و اخلاص و صفاى با دوست پرداخت؛ كه: (إنّا أنْزَلْنا إلَيْکَ الكتابَ بِالحَقِّ، فَاعْبُدِ اللهَ مُخْلِصآ لَهُ الدّينَ. ألا! لِلّهِ الدّينُ الخالِصُ )[6] : (ما اين كتاب
را بحق بر تو نازل نموديم، پس خدا را پرستش كن و دين خود را براى او خالص گردان. آگاه باشيد! كه دين خالص از آن خداست.) و نيز: (وَما اُمِرُوا إلّا لِيَعْبُدُوا اللهَ مُخْلِصآ لَهُ الدّينَ حُنَفآءَ)[7] : (و به آنها دستورى داده نشده بود جز اينكه خدا را بپرستند، در حالى كه
استوار و مستقيم دين خود را براى او خالص نمايند.) تا عناياتش شامل حالتان گردد؛ كه: (فَالَّذينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصّالِحاتِ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَرِزْقٌ كَريمٌ )[8] : (آنان كه ايمان آورده و
اعمال صالح انجام دهند، آمرزش و روزى پر ارزشى براى آنهاست.)
خوش هوايى است فرح بخش، خدايا بفرست نازنينى، كه برويش مِىِ گلگون نوشيم
محبوبا! حال كه ايّام گل و روزگار عشرت با تو فرا رسيده، و مىتوانيم از جمالت بهرهمند گرديم، تجلّيات اسماء و صفاتى پر شور خويش، و يا ولىّ كامل خود را بفرست، تا از اين طريق خويش را بكلّى از دست دهيم.
به گفته خواجه در جايى :
گلبُن عيش مىدمد، ساقىِ گلعُذار كو؟ باد بهار مىوزد، باده خوشگوار كو؟
هر گل نو ز گُلرخى، ياد همى دهد، ولى گوش سخن شنو كجا؟ ديده اعتبار كو؟
حسن فروشىِ گُلَم، نيست تحمّل اى صبا! دست زدم به خون دل، بَهْرِ خدا نگار كو؟[9]
ارغنونْ سازِ فلك، رهزنِ اهل هنر است چون از اين غصّه نناليم و چرا نخروشيم؟
چرا فرياد نكنيم و غصّه دار نباشيم از اينكه لهو و لعبِ عالم پندار، همه هنرمندانى را كه مىتوانستند به كمالات عاليه انسانيّت برسند، غافل نمود، و هر آن كس كه مىخواست با دوست اُلفتى بيفكند، رهزنى كرد؛ كه: «ألدُّنْيا تَغُرُّ وَتَضُرُّ وَتَمُرُّ»[10] :
(دنيا، مىفريبد و آسيب مىرساند و مىگذرد.) و نيز: «ألرَّغْبَةُ فِى الدُّنْيا تُوجِبُ المَقْتَ»[11] :
(ميل و رغبت به دنيا موجب خشم ] خدا [ مىشود.) و همچنين: «ألدُّنْيا صَفْقَةُ مَغْبُونٍ، وَالإنْسانُ مَغْبُونٌ بِها.»[12] : (دنيا معاملهاى زيانآور بوده و انسان در اين معامله زيان كار است) و: «أَلا حُرٌّ يَدَعُ هذِهِ اللُّماظَةَ لاِهْلِها؟»[13] : (آيا آزادهاى نيست كه اين ]دنياى [ پست و
بىارزش را براى اهل آن واگذارد؟)
گل به جوش آمد و از مِى نزديمش آبى لاجرم، ز آتشِ حرمان و هوس مىجوشيم
افسوس و صد افسوس! كه گل جوانى به جوش آمد و رفت، و يا نفحات الهى وزيدن گرفت و بشد، و ما از آن بهرهمند نشديم و به مراقبه و ذكر دوست نپرداختيم. ناچار بايد در فراق و محروميّت از ديدار دوست بسوزيم، و راهى براى رسيدن به آن نداشته باشيم؛ كه: «ألا مُسْتَيْقِظٌ مِنْ غَفْلَتِهِ قَبْلَ نَفادِ مُدَّتِهِ؟»[14] : (آيا كسى نيست كه پيش از
فنا و از بين رفتن مدّت ] عمر [ خويش از غفلت بيدار شود؟) و نيز: «قَدْ يُقِّظْتُمْ فَتَيَقَّظُوا، وَهُديتُمْ فَاهْتَدُوا.»[15] : (بدرستى كه آگاهتان نمودهاند پس بيدار شويد، و هدايتتان نمودهاند
پس رهنمون شويد.) و همچنين: «ألْحِرمانُ خِذْلانٌ.»[16] : (محروم ماندن، بىتوفيقى و
خذلان مىباشد.)
مىكشم از قدحِ لاله، شرابِ موهوم چشم بد دور! كه بىمطرب و مى مدهوشيم
در عين اينكه خواجه در ابيات گذشته و بيت ختم، در مقام توجّه دادن سالكين و
خود است، كه از عمر و جوانى استفاده بايد كرد، به حال و مشاهده خويش اشاره كرده و مىگويد: من از مظاهر عالم وجود، كه يكى هم گُل لاله است شرابى كه درنظر ديگران موهوم است، و مىپندارند مست جمال دوست نمىتوان شد، آشاميده و مدهوش جمال او گشتم. خدايم از چشم زخم نگه دارد، كه در ميان دوستان بدون هيچ مقدّمهاى به مستى گراييدم.
و يا مىخواهد بگويد: وقتى بود كه جمال و كمال مظاهر مرا به شوق و شعف و ياد دوست مىآورد. حال به جايى رسيدهام كه ملكوتشان مرا توجّه به خود داده، و ديگر عالمِ موهومِ اعتبارى آنان در نظرم نمىآيد و «چشم بد دور».
و ممكن است منظور اين باشد كه: جوانى گذشت و از دوست بهره نگرفتم، حال به خيال او دل خوش كردهام. كجاست نفحات و تجلّيات او؟ كه راهنمايم به وى گردد و شورى در من بپا كند، چه مىتوان كرد؟ چشم زخم دشمنان، و يا شيطان كه نتوانست ببيند جوانىام را به بهرهمندى از دوست بگذرانم، دور باد.
به گفته خواجه در جايى :
زهى خجسته زمانى كه يار باز آيد بكام غمزدگان غمگسار باز آيد
در انتظار خدنگش همى طپد دل صيد خيالِ آنكه به رسم شكار باز آيد
به پيش خيل خيالش كشيدم ابلق چشم بدان اميد كه آن شهسوار باز آيد
دلى كه با خم زلفين او قرارى داد گمان مبر كه دگر با قرار باز آيد[17]
معناى آخر با ساير ابيات مناسبتر است.
حافظ اين حال عجب با كه توان گفت كه ما بلبلانيم كه در موسم گل خاموشيم
اين شگفتى و تأسف را كجا مىتوان گفت و بيان نمود كه جوانى و روزگار
بهرهمندى و ايام و ليالى و نفحات الهى مهيّا بوده و ما از آن استفاده نكرديم و عالم پندار، ما را به خود مشغول ساخت و از دوست باز داشت و از مشاهده جمال گل آرايش محروم مانديم.
به گفته خواجه در جايى :
گل بىرخ يار خوش نباشد بى باده بهار خوش نباشد
طرف چمن و هواى بستان بى لاله عذار خوش نباشد
باغ گل و مل خوش است ليكن بىصحبت يار خوش نباشد[18]
[1] ـ بحار الانوار، ج77، ص168.
[2] ـ بحار الانوار، ج77، ص77.
[3] و 2 ـ فاطر : 37.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 304، ص236.
[6] ـ زمر : 2 ـ 3.
[7] ـ بيّنه : 5.
[8] ـ حجّ : 50.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 499، ص360.
[10] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص106.
[11] و 2 ـ غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص106.
[13] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص107.
[14] ـ غرر و درر موضوعى، باب اليقظة، ص431.
[15] ـ غرر و درر موضوعى، باب اليقظة، ص432.
[16] ـ غرر و درر موضوعى، باب الخذلان، ص89.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 282، ص222.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 235، ص192.