• غـزل  411

در نهانخانه عشرت صنمى خوش دارمكز سر زلف و رخش نعل در آتش دارم

گر به‌كاشانه رندان قدمى خواهى زد         نُقل شعر شكرين و مى بى‌غش دارم

ور تو زين‌دست، مرا بى‌سر و سامان‌دارى         من به آه سحرت زلف مشوش دارم

عاشق و رندم و ميخواره به آواز بلند         اين همه‌منصب از آن‌شوخ پريوش دارم

ور چنين جلوه‌نمايد خط زنگارى‌دوست         من رخ زرد به خونابه منقّش دارم

ناوك غمزه بيار و زره زلف كه من         جنگها با دل مجروح بلاكش دارم

يك‌سر موى به‌دست من و يك‌سر با دوست         سالها بر سر اين رشته كشاكش دارم

حافظا! چون غم و شادى جهان درگذر است         بهتر آن است كه من خاطر خود خوش دارم

خواجه با بيانات گوناگون در اين غزل اظهار اشتياق به ديدار دوست نموده، مى‌گويد :

در نهانخانه عشرت، صنمى خوش دارم         كز سر زلف و رُخَش، نعل[1]  در آتش دارم

مرا يارى خوش و معشوقى با جمال و زيباست، كه از نهانخانه مظاهرش مى‌توان مشاهده نمود، و جز اين طريقى براى ديدارش نيست؛ لذا چاره را در آن دانستم كه با آتش عشق، هر آنچه از نمودهاى عالم ظاهر در نظر است، بسوزانم، و چشم از جنبه مُلكشان پوشيده و: (لا اُحِبُّ الآفِلينَ )[2] : (غروب كنندگان را دوست ندارم.) گويم، و

با ملكوتشان عشرت برپا كنم، و: (إنّى وَجَّهْتُ وَجْهى لِلَّذى فَطَرَ السَّموَاتِ وَالأرْضَ حَنيفآ)[3] : (بدرستى كه من استوار و مستقيم، روى و تمام وجود خويش را به خدايى

نمودم، كه آسمانها و زمين را نو آفرينى فرمود.) پس از اين، گفتارم گردد.

گر به كاشانه رندان قدمى خواهى زد         نُقلِ شعرِ شكرين و مى بى‌غش دارم

محبوبا! چنانچه قدم رنجه فرمايى و به كلبه از خود گذشتگان آيى و جلوه نمايى، با اشعار شيرينم كه تو را توصيف كند، و ذكر و ياد خالصانه‌ات در آن باشد، پذيرايى‌ات خواهم نمود.

خواجه با اين بيان مى‌خواهد اظهار اشتياق به ديدار حضرت محبوب بنمايد.

پيش از اينت، بيش‌از اين غمخوارىِ عُشّاق‌بود         مهر ورزىِّ تو با ما، شهره آفاق بود

سايه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد؟         ما به او محتاج بوديم، او به ما مشتاق بود[4]

لذا در بيت بعد مى‌گويد :

ور تو زين دست، مرا بى‌سر و سامان دارى         من به آهِ سحرت، زلف، مشوَّش دارم

و چنانچه اى دوست! پس از قدم به كاشانه‌ام نهادن، مرا با تجلّيت از خود بگيرى و فانى سازى، من هم در سحرگاهان با آه آتشينم، زلف و كثراتت را بر باد خواهم داد، و غير تو را از صفحه سينه‌ام خواهم زدود.

در نتيجه بخواهد بگويد :

رواقِ منظرِ چشمِ من، آشيانه توست         كرم نما و فرودآ، كه خانه، خانه توست

من‌آن نِيَم،كه دهم نقدِدل به هر شوخى         دَرِ خزانه، به مُهر تو و نشانه توست[5]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

داده‌ام بازِ نَظَر را، به تَذَرْوى پرواز         باز خواندمگرش،بخت وشكارى بكند

كو كريمى؟ كه ز بزم طربش، غمزده‌اى         جرعه‌اى دركشد و دفعِ خمارى‌بكند[6]

عاشق و رندم و ميخواره به آواز بلند         اين همه منصب از آن، شوخ پريوش دارم

چرا چنان نكنم و به آه سحرت، زلف مشوَّش ندارم، كه اى دوست! منصب
عاشقى و رندى و گذشت و مراقبه با تو را، از عنايات و الطافت بدست آورده‌ام، نه به كوشش، و به آواز بلند بر آن اقرار خواهم نمود. در واقع، بايد بگويم: تا تو نخواهى، من عاشق و رند نمى‌توانم باشم.

به گفته خواجه در جايى :

بارها گفته‌ام و بارِ دگر مى‌گويم :         كه من دلشده،اين رَهْ،نه‌به خود مى‌پويم

در پسِ آينه، طوطىْ صفتم داشته‌اند         آنچه استاد ازل گفت بگو، مى‌گويم

خنده و گريه عُشّاق، ز جايى دگر است         مى‌سرايم‌به‌شب و وقتِ سحر مى‌مويم[7]

ور چنين جلوه نمايد، خطِ زنگارى دوست         من رُخ زرد، به خونابه مُنَقَّش دارم

و چنانچه معشوق به چهره با طراوت و تجلّيات فريبنده‌اش جلوه نمايد، اشك شوق به گونه زرد خويش (كه در فراقش داشتم) خواهم ريخت.

در جايى مى‌گويد :

بر آستانِ جانان، گر سر توان نهادن         گلبانگِ سربلندى، بر آسمان توان زد

بر جويبار چشمم،گر سايه افكند دوست         بر خاك رهگذارش،آبِروان توان زد[8]

ناوكِ غمزه بيار[9]  و زِرِه زلف، كه من         جنگها، با دل مجروحِ بلا كش دارم

يك سر موى به دست من و يك سر با دوست         سالها، بر سر اين رشته، كشاكش دارم

محبوبا! سالهاست كه ميان من و عالم خيالى و اعتبارى‌ام جنگ است، به گونه‌اى
كه عالم طبعم به نابودى كشيده خواهد شد: من مى‌خواهم همواره توجه به ملكوت خود داشته باشم و تو را مشاهده نمايم، عالم مُلكى‌ام نمى‌گذارد و مى‌خواهد همواره به وى توجّه داشته باشم. بيا و مرا بر ناوك غمزه و زِرِه مويينِ زلفت مجهّز كن، تا هر چه زودتر بر دل و عالم عنصرى‌ام غالب آيم و به مشاهده‌ات نايل گردم.

تا كى يك سر مو و عالم طبعم به دست من باشد و نگذارد به تو را يابم؟ و سر ديگر آن به دست تو باشد و خواسته باشى، تا به مقصد خود نايل آيى و از راه زلفت بشناسمت؛ كه: «كُنْتُ كَنْزآ مَخْفِيّآ ] خَفِيّآ ظ [ فَخَلَقْتُ الخَلْقَ لِكَىْ اُعْرَفَ.»[10] : (گنج پنهانى

بودم، پس مخلوقات را آفريدم تا شناخته شوم.)

و يا بخواهد بگويد (بنابر نسخه «بياور زِرَه لطف»): محبوبا! كشاكشى در ميان من و تو وجود ندارد، و معلوم است مرا مى‌خواهى و مى‌خواهمت، تنها مشكلم آن است كه تو نمى‌خواهى جز از طريق كثرات برايم جلوه داشته باشى، و من هم از آن مى‌پرهيزم كه مبادا مظهريتشان از ديدارت دورم سازند، و سالهاست بر سر اين رشته كشاكش دارم. بيا و لطفى كن و چاره ساز و خاتمه دهنده جنگ و كشاكش ميان من و دل و عالم اعتبارى بلاكشم گرد، و با غمزه چشمان و تير مژگانت (كه نوعى از تجلّيات جمالىِ آميخته با جلالت مى‌باشد) به كشتن و نابودى‌ام دست زن، تا همواره به ديدارت از طريق خود و مظاهر راه يابم؛ كه: «إلهى! أمَرْتَ بالرُّجُوعِ إلى الآثارِ، فَارْجِعْنى إلَيْکَ بِكِسْوَةِ الأنْوارِ وَهِدايَةِ الإسْتِبْصارِ، حَتّى أرْجِعَ إلَيْکَ مِنْها، كَما دَخَلْتُ إلَيْکَ مِنْها، مَصُونَ السِّرِّ عَنِ النَّظَرِ إلَيْها وَمَرْفُوعَ الهِمَّةِ عَنِ الإعْتِمادِ عَلَيْها؛ إنَّکَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ.»[11] : (بار

الها! خود به بازگشت به مظاهرت امر فرمودى، پس با پوشش انوار و هدايتى كه با ديده دل تو را مشاهده كنم، مرا به خود برگردان، تا همان گونه كه از طريق مظاهر به سوى تو وارد شدم، از طريق آنها به سويت باز گردم، در حالى كه درونم از نگرش ] استقلالى [ به
آنها مصون و محفوظ مانده و همّتم از تكيه كردن و اعتماد بر آنها برداشته شده باشد؛ كه تو بر هر چيز توانايى.)

حافظا! چون غم و شادىِّ جهان در گذر است         بهتر آن است، كه من خاطرِ خود خوش دارم

در اين بيت خواجه خطاب به خود كرده و مى‌گويد: چون غم و شادى جهان و هجر و وصلش همواره نخواهد بود و در گذر مى‌باشد، نه تنها از غمش نبايد دل نگران بود، كه به شادى آن هم نبايد پاىْبند شوى و خاطر خويش را آشفته آمد و نيامد آن سازى؛ زيرا : (ما أصابَ مِنْ مُصيبَةٍ فِى الأرْضِ وَلا فى أنْفُسِكُمْ، إلّا فى كِتابٍ مِنْ قَبْلِ أنْ نَبْرَأَها، إنَّ ذلِکَ عَلَى اللهِ يَسيرٌ، لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلى ما فاتَكُمْ، وَلا تَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ، وَاللهُ لايُحِبُّ كُلَّ مُخْتالٍ فَخُورٍ)[12] : (هيچ مصيبتى در زمين و نَفْسهايتان به شما نمى‌رسد، مگر اينكه پيش

از آنكه آن را ] در اين عالم  [ ايجاد كنيم، در كتابى ] ثبت [ است. و اين كار بر خدا آسان است. ] شما را بر اين حقيقت با خبر ساختيم [ تا بر آنچه از دست مى‌دهيد اندوهگين نگرديد، و بر آنچه به شما مى‌رسد شادمان ] با غرور و تكبّر [ نشويد. كه خداوند هيچ متكبّر بسيار فخر فروش را دوست ندارد.)

[1] ـ «نعل در آتش نهادن، از كارهايى است كه جادوگران براى احضار اشخاص انجام مى‌دهند.

[2] ـ انعام : 76.

[3] ـ انعام : 79.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 147، ص133.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 102، ص105.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 223، ص185.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 384، ص286.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 197، ص166.

[9] ـ اين دو لفظ در نسخه حافظ قدسى «بيار» و «زِرِه زلف» و در نسخه ديگر «بياور» و «زِرَهِ لطف» ضبطشده. ما براى هر كدام معنايى را اختيار نموده‌ايم. ملاحظه شود.

[10] ـ مصابيح الانوار، ج2، ص405.

[11] ـ اقبال الاعمال، ص349.

[12] ـ حديد : 22 ـ 23.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا