• غـزل  410

در غم خويش چنان شيفته كردى بازمكز خيال تو به‌خود باز نمى‌پردازم

هر كه از ناله شبگير من آگاه شود         هيچ شك نيست كه چون روز بداند رازم

گفته بودى خبرم ده كه ز هجرم چونى         آنچنانم كه ببينى و ندانى بازم

بعد ازاين با رخ خوب تو نظر خواهم باخت         تا همه خلق بدانند كه شاهد بازم

عهد كردى كه بسوزى ز غم خويش مرا         هيچ غم نيست تو مى‌سوز كه من مى‌سازم

آنچنان بر دل من ناز تو خوش مى‌آيد         كه حلالت بكنم گر بكشى از نازم

اگر از دام خودم نيز خلاصى بخشى         هم به‌خاك سر كوى تو بود پروازم

حافظ ار جان ندهد بهر تو چون پروانه         پيش روى تو چو شمعش به‌شبى بگدازم

از اين غزل خوب ظاهر مى‌شود كه خواجه را وصالى دست داده، و سپس به هجران مبتلا گشته، فرياد از آن داشته، و در ضمن اظهار اشتياق به ديدار دوباره نموده، و مى‌گويد :

در غم خويش چنان شيفته كردى بازم         كز خيال تو، به خود باز نمى‌پردازم

محبوبا! غم عشقت پس از جدايى چنان بر من مستولى گشته و به خيالت سرگرم نموده، كه خود را فراموش نموده‌ام. در جايى مى‌گويد :

ديدى اى دل! كه غمِ يار دگر بار چه كرد         چون بشد دلبر و با يار وفادار چه كرد؟

برق عشق آتشِ غم در دل حافظ زد و سوخت         يار ديرينه ببينيد كه با يار چه كرد؟[1]

و نيز در جايى مى‌گويد :

ديدى كه يار جز سَرِ جور و ستم نداشت         بشكست عهد و از غم ما هيچ غم نداشت

يا رب! مگيرش ار چه دل چون كبوترم         افكند و كشت و حرمت صيد حرم نداشت[2]

هر كه از ناله شبگير من آگاه شود         هيچ شك نيست، كه چون روز بداند رازم

ناله‌هاى شبانه و طنين‌انداز من، نشان دهنده و فاش كننده راز عاشقى من است، و خبر مى‌دهد كه چرا و براى چه مى‌نالم.

كنايه از اينكه: «فَيامُنْتَهى أمَلِ الآمِلينَ!… لَکَ تَخَضُّعى وَسُؤالى، وَإلَيْکَ تَضَرُّعى وَابْتِهالى، أسْألُکَ أنْ تُنيلَنى مِنْ رَوْحِ رِضْوانِکَ، وَتُديمَ عَلَىَّ نِعَمَ امْتِنانِکَ، وَها! أنَا بِبابِ كَرَمِکَ واقِفٌ، وَلِنَفَحاتِ بِرِّکَ مُتَعَرِّضٌ…»[3] : (اى نهايت آرزوى آرزومندان!… براى توست خضوع و درخواستم، و

بسوى توست زارى و ناله‌ام، از تو خواهانم كه از راحتى و نسيم مقام رضايت به من رسانده و نعمتهايى را كه بر من نعمت نهادى پاينده دارى. هان! اينك من به درگاه كرمت ايستاده و در معرض نسيمهاى نيكى و احسانت قرار گرفته‌ام.)

گفته بودى: خبرم ده، كه ز هجرم چونى         آن چنانم، كه ببينى و ندانى بازم

اى دوست! اگر مى‌خواهى اثر هجران خود را در من بدانى (كه مى‌دانى)، آنچنان است كه نتوان آن را توصيف نمود. چنانم به ضعف و نابودى كشانيده، كه اگر عاشق خويش را ببينى، نشناسى‌اش. كنايه از اينكه: عنايتى فرما و از هجرم خلاصى بخش. به گفته خواجه در جايى :

بى‌مهر رُخَت، روز مرا نور نمانده است         وز عمر، مرا جز شب ديجور نمانده است

من بعد چه سود، ار قدمى رنجه كند دوست؟         كز جان، رمقى در تن رنجور نمانده است

مى‌رفت خيال تو ز چشم من و مى‌گفت :         هيهات از اين گوشه! كه معمور نمانده است

نزديك شد آن دم، كه رقيبان تو گويند :         دور از درت آن خسته رنجور نمانده است[4]

بعد از اين، با رُخ خوب تو نظر خواهم باخت         تا همه خلق بدانند كه شاهد بازم

محبوبا! چون دانسته‌ام به غم عشقت نشستن خوش است، و انس با ياد تو از هر چيز بهتر، چرا به مراقبه و ذكرت مشغول نباشم؟ بگذار همه عالم مرا شاهد باز و عاشق و فريفته‌ات بخوانند و بدانند.

و يا بخواهد بگويد: بعد از اين، به جهت حفظ سرّ الفت و عشقم به تو، به دور مظاهر عالم وجود و صاحب جمالان كه مظهر جمال تواند، (و جز به اين طريق به ملكوتشان نمى‌توان ديدت) خواهم گشت، تا مرا تهمت به محبتت نزنند. بگذار ديگران گمان كنند كه، شاهد بازم و به آنان فريفته گشته‌ام.

و ممكن است منظور از «رخ خوب»، شخص شخيص رسول الله  6 كه اوّل شخص عالم وجود است، باشد، يعنى: الفت خود را با وى برقرار مى‌كنم، تا از اين راه ديگر بار به مشاهده‌ات راه يابم؛ كه: «أللّهُمَّ! فَاجْعَلْهُ لى شَفيعآ مُشَفَّعآ، وَطَريقآ إلَيْکَ مَهْيَعآ، وَاجْعَلْنى لَهُ مُتَّبِعآ، حَتّى ألْقاهُ يَوْمَ القِيامَةِ عَنّى راضِيآ، وَعَنْ ذُنُوبى غاضِيآ، وقَدْ أوْجَبْتَ لى مِنْکَ الرَّحْمَةَ وَالرِّضْوانَ، وَأنْزَلْتَنى دارالقَرارِ وَمَحَلَّ الأخْيارِ.»[5] : (خداوندا! پس او را براى من

شفيع و ميانجى پذيرفته شده، و راه فراخ و روشن بسوى خود قرار ده، و مرا پيرو او گردان تا اينكه او را در روز قيامت در حالى ملاقات كنم كه از من خشنود، و از گناهانم چشم پوشيده، و رحمت و رضوانت را برايم مقرّر فرموده، و در خانه آرامش و جايگاه
اخيارم فرود آورى.)

عهد كردى كه بسوزى ز غمِ خويش مرا         هيچ غم نيست، تو مى‌سوز كه من ميسازم

معشوقا! گويا بناى تو بر آن است كه عاشقان خويش را در غم عشقت بسوزى و فانى سازى، تا به قربت راه يابند. «هيچ غم نيست، تو مى‌سوز كه من مى‌سازم»؛ زيرا اين امر منتهى آرزوى من است. به گفته خواجه در جايى :

در خرقه زن آتش، كه خمِ ابروىِ ساقى         بر مى‌شكند گوشه محرابِ امامت

حاشا! كه من از جور و جفاىِ تو بنالم         بيداد لطيفان، همه لطف است و كرامت[6]

و نيز در جاى ديگر :

بهياد چشم تو، خود را خراب خواهم ساخت         بناى عهدِ قديم، استوار خواهم كرد[7]

آنچنان بر دل من، نازِ تو خوش مى‌آيد         كه حلالت بكنم، گر بكُشى از نازم

سخنى است عاشقانه ممزوج با تمنّى، بخواهد بگويد: اى ديدارت منتهى آرزوى من! آنچه كُشنده و نابود كننده من است، ناز و كرشمه‌هاى توست. باكى نيست، بيا و به كُشتنم دست زن. «كه حلالت بكنم، گر بكُشى از نازم».

در جايى مى‌گويد :

زلف بر باد مده، تا ندهى بر بادم         ناز بنياد مكن، تا نكنى بنيادم

رخ بر افروز، كه فارغ كنى از برگِ گُلَم         قد بر افراز، كه از سَرْوْ كنى آزادم

حافظ از جور تو، حاشا كه بنالد روزى         من از آن روز، كه در بندِ توام آزادم[8]

اگر از دام خودم نيز خلاصى بخشى         هم به خاك سر كوى تو بود پروازم

محبوبا! با همه آنچه گفتم دانسته‌ام تنها راه آزادى‌ام از هجران، از دام خويش رها گشتن است. چنانچه بكلّى از خوديّت خود و بستگيها برهانى‌ام، به سوى تو پرواز خواهم نمود؛ كه: «إلهى! هَبْ لى كَمالَ الإنْقِطاعِ إلَيْکَ، وَأنِرْ أبْصارَ قُلُوبِنا بِضِيآءِ نَظَرِها إلَيْکَ، حَتّى تَخْرِقَ أبْصارُ القُلُوبِ حُجُبَ النُّورِ، فَتَصِلَ إلى مَعْدِنِ العَظَمَةِ، وَتَصيرَ أرْواحُنا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدْسِکَ.»[9]  :

(معبودا! انقطاع و بريدن كامل از غير به سوى خويش را به من عطا فرما، و ديدگان دلهايمان را به روشنايى مشاهده‌ات نورانى ساز، تا حجابهاى نور را دريده، پس به معدن عظمت واصل گشته و ارواحمان به مقام پاك عزّتت بپيوندد.)

حافظ ار جان ندهد بَهْرِ تو چون پروانه         پيش روى تو، چو شمعش به شبى بگدازم

اى دوست! عنايات و الطافت را از من دريغ مدار. و چنانچه پروانه وار در مقابل نور جمالت نسوختم و سرباز زدم، شبى خويش را چون شمع در مقابلت خواهم سوخت. به گفته خواجه در جايى :

اگر چه مست و خرابم، تو نيز لطفى كن         نظر بر اين دل سرگشته خرابْ، انداز

گر از تو يكسرِ مو سر كشد، دلِ حافظ         بگير و در خَمِ زلفش، به پيچ و تاب انداز[10]

و نيز در جاى ديگر مى‌گويد :

همچو صُبحم يك نفس باقىاست بى‌ديدارِ تو         چهره بنما دلبرا! تا جان برافشانم چو شمع[11]

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 169، ص147.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 93، ص98.

[3] ـ بحار الانوار، ج94، ص150.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 107، ص108.

[5] ـ اقبال الاعمال، ص688.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 88، ص96.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 157، ص140.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 420، ص309.

[9] ـ اقبال الاعمال، ص687.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 313، ص243.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 361، ص272.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا