• غـزل  409

دردم از يار است و درمان نيز هم         دل فداى او شد و جان نيز هم

آنكه مى‌گويند آن بهتر ز حسن         يار ما آن دارد و اين نيز هم

هر دو عالم يك فروغ روى اوست         گفتمت پيدا و پنهان نيز هم

داستان در پرده مى‌گويى ولى         گفته خواهد شد به‌دستان نيز هم

ياد باد آن‌كو به‌قصد جان ما         عهد را بشكست و پيمان نيز هم

خون ما آن نرگس مستانه ريخت         و آن سر زلف پريشان نيز هم

عاشق از مفتى نترسد مى بيار         بلكه از يرغوى سلطان نيز هم

اعتمادى نيست بر كار جهان         بلكه بر گردون گردان نيز هم

چون سرآمد دولت شبهاى وصل         بگذرد ايّام هجران نيز هم

محتسب داند كه حافظ مِىْ خورد         و آصف ملك سليمان نيز هم

خواجه در اين غزل، در مقام گزارشى از حالات و مشاهدات گذشته خويش است، و در ضمن اظهار اشتياق به ديدار دوباره دوست نموده. اگر چه در ابتداء غزل در لفّافه الفاظ آن را مستور مى‌داشته، ولى در بيت چهارم فرموده :

داستان در پرده مى‌گويى ولى         گفته خواهد شد، به دستان نيز هم

مى‌گويد :

در دم از يار است و درمان نيز هم         دل فداى او شد و جان نيز هم

دردمند عشقم و درمان آن را مى‌طلبم، درد از معشوق دارم و درمانم به ديدارش حاصل مى‌شود؛ بدين خاطر در گذشته آنچه داشتم از عالم خيالى و مظهريّت و حتّى جان خود را فدايش كردم، تا با ديدارش دردم، دوا شد.

در واقع مى‌خواهد بگويد: حال هم براى مشاهده و وصال دوباره به آن معنى آمادگى دارم؛ كه: «أَسْألُکَ بِسُبُحاتِ وَجْهِکَ وَبِأنْوارِ قُدْسِکَ، وَأبْتَهِلُ إلَيْکَ بِعَواطِفِ رَحْمَتِکَ وَلَطآئِفِ بِرِّکَ، أنْ تُحَقِّقَ ظَنّى بِما اُؤَمِّلُهُ مِنْ جَزيلِ إكْرامِکَ وَجَميلِ إنْعامِکَ، فِى القُربى مِنْکَ وَالزُّلْفى لَدَيْکَ.»[1] : (به عظمت ] و يا: انوار [ رويت ] اسماء و صفات [ و به انوار مقام قدست از تو

مسئلت داشته، و به توجّهات و عنايتهاى رحمتت و لطائف نيكى و احسانت تو را مى‌خوانم كه گمانم را در باره آنچه از اكرام بزرگ و انعام زيبايت، در قرب و نزديكى در
پيشگاهت و برخوردارى از نظر به تو آرزو دارم، تحقّق بخشى.)

آنكه مى‌گويند، آن بهتر ز حسن         يارِ ما آن دارد و اين نيز هم

سخنى را كه از حسن و بهتر از حسن دوست مى‌گويند، سخنى به جزاف نيست؛ زيرا او با حسن خود، بندگان را جذب و عاشق به خويش مى‌سازد و سپس مى‌كشد و به فنايشان دست مى‌زند؛ و با بهتر از حُسن خويش، حيات ابد و بقاء مى‌بخشد و آنان را در اعلى درجه كمال و بندگى قرار مى‌دهد.

در واقع، با اين بيان تمنّاى چنين حالى را تقاضا مى‌نمايد؛ كه: «إلهى! وَاجْعَلْنى مِمَّنْ نادَيْتَهُ فَأجابَکَ، وَلاحَظْتَهُ فَصَعِقَ لِجَلالِکَ، فَناجَيْتَهُ سِرّآ وَعَمِلَ لَکَ جَهْرآ.»[2] : (معبودا! و مرا از

آنانى قرار ده كه ندايشان نمودى و اجابتت كردند، و نظرشان افكندى و در برابر جلال و عظمتت مدهوش گشتند، پس در باطن با تو به مناجات پرداخته، و در ظاهر و آشكارا براى تو عمل نمودند.)

به گفته خواجه در جايى :

اى صبا! نُكهتى از خاكِ دَرِ يار بيار         ببر اندوهِ دل و مژده دلدار بيار

كام دل تلخ شد از صبر، كه كردم بى‌دوست         خنده اى ز آن لبِ شيرينِ شكَرْ بار بيار

دَلْقِ حافظ به چه ارزد؟ به مى‌اش رنگين كن         وآنگهش، مست و خراب، از سر بازار بيار[3]

هر دو عالم يك فروغ روى اوست         گفتمت پيدا و پنهان نيز هم

بى‌پروا اين سخن را در آشكار و پنهان گفته و مى‌گويم كه: اين جهان و جهان ديگر، ظهور يافته تجلّى اسمائى و صفاتى معشوق منند، و خود نمايى‌شان به كمال و جمال، از يك فروغ روى اوست؛ كه: (أللهُ نُورُ السَّمواتِ وَالأرْضِ )[4] : (خدا، نور

آسمانها و زمين است.) و نيز: «أسْألُکَ بِنُورِکَ القَديمِ وَأسمآئِکَ الَّتى كَوَّنْتَ بِها كُلَّ شَىْءٍ.»[5] : (از

تو نور قديم و نامهايت را كه بدان همه چيزها را پديد آوردى، درخواست مى‌كنم.)

در نتيجه بخواهد بگويد: دل به آن يك فروغ روى او (يعنى مظاهر دو عالم) دادن و از مشاهده آن تجلّى تام الهى دور ماندن، نه سزاوار است؛ پس اگر من دل از او بر نمى‌كنم، براى آن است كه در گذشته به اين مشاهده نايل گشته، و حال هم تمنّاى دوباره آن را دارم. در جايى مى‌گويد :

كن نگاهى از دو چشمت، تا در آن         مرگ را بر بيدلان آسان كنند

عيدِ رُخسار تو كو؟ تا عاشقان         در وفايت، جان و دل قربان كنند[6]

داستان در پرده مى‌گويى ولى         گفته خواهد شد به دستان نيز هم

اى خواجه! اين همه كه تلاش دارى اسرار عشق خود را با جانان، در پرده ابيات و غزلياتت پنهان كنى (و بايد اين چنين باشى و وظيفه هر عاشق است كه اسرار خود را پنهان بدارد،) ولى آخر الامر فاش خواهد شد؛ زيرا سرّ عشق و عاشقى در پرده نخواهد ماند.

به گفته خواجه در جايى :

خود گرفتم‌كافكنم سجّاده چون سوسن به‌دوش         همچو گُل، بر خرقه رنگِ مِىْ، مسلمانى بود

بى‌چراغ جام، در خلوت نمى‌آرم نشست         وقتِ گل، مستورىِ مستان زنادانى بود

مجلس انس و بهار و بحثِ عشق اندر ميان         جام مِىْ نگرفتن از جانان، گران جانى بود

دى عزيزى گفت: حافظ مى‌خورد، پنهان شراب         اى عزيز من! گناه آن بِهْ، كه پنهانى بود[7]

ياد باد آن كو به قصد جان ما         عهد را بشكست و پيمان نيز هم!

چه خوش لحظه‌اى بود آن هنگامى كه دوست قصد جان ما نمود و به فنايمان پرداخت، و عهد و پيمان ربوبيّت را درهم ريخت، خواست جز خود نماند! كه : «يا مَن اسْتَوى بِرَحْمانيَّتِهِ! فَصارَ العَرْشُ غَيْبآ فى ذاتِهِ، مَحََقْتَ الآثارَ بِالآثارِ، وَمَحَوْتَ الأغْيارَ بِمُحيطاتِ أفْلاکِ الأنْوارِ.»[8] : (اى خدايى كه با صفت رحمانيتت ] بر تمام موجودات [ استوار و چيره

گشتى! پس عرش ] = موجودات [ در ذاتت غايب گرديد. آثار مظاهر را با آثار خويش از بين برده، و اغيار را با افلاك انوار احاطه كننده‌ات محو نمودى.)

و مى‌خواست او را هم به ديده او مشاهده نمايم، و بندگى‌ام به نيستى خود راه يافتن و شهود فناى خويش باشد؛ كه: «إلهى! هذا ذُلّى ظاهِرٌ بَيْنَ يَدَيْکَ، وَهذا حالى لا يَخْفى عَلَيْکَ، مِنْکَ أطْلُبُ الوُصُولَ إلَيْکَ، وَبِکَ أسْتَدِلُّ عَلَيْکَ؛ فَاهْدِنى بِنُورِکَ إلَيْکَ، وَأقِمْنى بِصِدْقِ العُبُودِيَّةِ بَيْنَ يَدَيْک.»[9] : (بار الها! اين خوارى من است كه در پيشگاهت آشكار است، و اين حال

من كه بر تو پنهان نيست، تنها از تو وصال و رسيدن به تو را خواستارم، و تنها به تو بر جنابت راهنمايى مى‌جويم، پس به نور خويش مرا به سويت رهنمون شو، و با بندگى

راستين در پيشگاهت پا برجا دار.)

خون ما آن نرگس مستانه ريخت         و آن سر زلف پريشان نيز هم

نه تنها در گذشته چشمان خمارآلود و جذبه جمالت، در ريختن خون ما و فنايمان اثر گذاشت، بلكه جلال و كثرات عالم وجود و مظاهرت هم، اثرى در كشتن و به مقصد راه يافتن ما داشت. در جايى مى‌گويد :

گوشه گيرى و سلامت هوسم بود، ولى         فتنه‌اى مى‌كند آن نرگسِ فتّان، كه مپرس

گفتمش: زلف به كينِ كه گشادى؟ گفتا :         حافظ! اين قصّه دراز است،به‌قرآن كه مپرس[10]

و نيز در جايى مى‌گويد :

گرچه آشفتگىِ حالِ من از زلف تو بود         حلِّ اين عقده هم از زلف نگار آخر شد[11]

عاشق از مفتى نترسد، مِىْ بيار         بلكه از يَرْغُوىِ سلطان نيز هم

محبّ و عاشق دوست، كجا از فتواى مفتى به كفر و حدّ زدنش به ميخواران مى‌ترسد؟ و كجا از سياست سلطان هراسى دارد؟ اى دوست! تا فرصتم به دست است و عمر باقى است، مِىْ بياور و مست ديدارت بنما، كه سخت محتاج به آنم.

به گفته خواجه در جايى :

اى غايب از نظر! به خدا مى‌سپارمت         جانم بسوختىّ و به دل، دوست دارمت

محراب ابروان بِنَما، تا سحرگهى         دست دعا بر آرم و در گردن آرمت

بارم دِهْ از كرم بَرِ خود، تا به سوزِ دل         در پاىْ دمبدم، گهر از ديده بارمت[12]

اعتمادى نيست بر كار جهان         بلكه بر گردونِ گردان نيز هم

محبوبا! كجا مى‌توان به روزگار و كار جهان اعتمادى نمود، كه بمانم و از تو بهره‌مند گردم؟ و كجا معلوم است كه تو همواره به من لطف داشته باشى؟

كنايه از اينكه: بيا و عنايتى فرما، مِىْ بيار و به ديدارت خوشنودم گردان. به گفته خواجه در جايى :

بياور مى، كه نتوان شد ز مكرِ آسمان ايمن         به لعبِ زهره چنگىّ و بهرامِ سلحشورش

نگه كردن به درويشان، منافىّ بزرگى نيست         سليمان با چنان حشمت، نظرها بود با مورش[13]

چون سرآمد دولتِ شبهاىِ وصل         بگذرد ايّامِ هجران نيز هم

ممكن است خواجه بخواهد با اين بيان دلدارى به خود بدهد و بگويد؛ همان طورى كه شب وصالت سپرى شد، ايّام هجران نيز سپرى خواهد شد، و باز به ديدار دوست نايل خواهى گشت.

در غزلى خبر از پايان يافتن روزگار هجران خود داده و مى‌گويد :

روز هجران و شب فرقت يار آخر شد         زدم‌اين فال و گذشت‌اختر و كار آخر شد

آن همه ناز و تنعّم، كه خزان‌مى‌فرمود         عاقبت، در قدم بادِ بهار آخر شد

ساقيا! عمرِ دراز و قدحت پر مِىْ باد!         كه به سعى توام، اندوهِ خمار آخر شد[14]

محتسب داند كه حافظ مِىْ خورد         و آصفِ مُلكِ سليمان نيز هم

كار من در مراقبه و توجّه به محبوب و عشق ورزيدن به وى به جايى رسيده، كه نه تنها داروغه شهر و زاهد و همفكرانش از آن خبردار گشته‌اند، بلكه نخست وزير و نزديكان شاه هم به مى‌خوارگى‌ام راه برده‌اند.

ولى :

دلم جز مِهْر مَهْ رُويان، طريقى بر نمى‌گيرد         ز هر در مى دهم پندش، و ليكن در نمى‌گيرد

خدا را اى‌نصيحت گو! حديث‌از مطرب و مِىْ گو         كه نقشى در خيال ما، از اين خوشتر نمى‌گيرد[15]

[1] ـ بحار الانوار، ج94، ص145.

[2] ـ اقبال الأعمال، ص687.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 292، ص228.

[4] ـ نور : 35.

[5] ـ اقبال الاعمال، ص596.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 215، ص179.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 193، ص163.

[8] ـ اقبال الاعمال، ص350.

[9] ـ اقبال الاعمال، ص349.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 322، ص248.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 202، ص170.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 49، ص70.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 341، ص260.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 202، ص170.

[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 184، ص157.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا